ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

قصه های من و خوابگاه (فامیل دور قسمت دوم)

سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۲ ب.ظ

چشم هایم که بسته بود، ولی از صداهای درهم و برهمی که به گوشم می خورد شستم خبردار شد که انگار همه وسایلشان را ولو کرده اند وسط اتاق و دارند توی کمدهای بزرگ دیواری می چینند.

این بار این صدای فامیل دور بود (یعنی خود ِ خودش بود ها) که دانه دانه وسایلش را در می آورد و روی دست می گرفت و به بقیه نشان میداد و می پرسید: " به ندرت" یا "به شدت"؟ و کسی از آن ور اتاق داد می زد: "به شدت!"  و این "به شدت" های تمام نشدنی، پرت میشد داخل سبدی در کمد و "به ندرت" ها می رفت توی آن پستو ها قایم می شد. (هنوز هم وقتی کسی می گوید به ندرت، ناخودآگاه یاد شب اول خوابگاه نیلوفر می افتم!)

هرچه سعی کردم بخوابم نشد. از اولش هم می دانستم من خواب برو نیستم. همین جوری وسط سکوت کویر هم خوابم نمی برد، حالا وسط این سر و صدا که عمرا!!!!

مقاومتم را بیهوده یافتم و از جا بلند شدم. با سری دردکن و حوصله ای نارس (این واژه ها جدیداً از فرهنگستان ادب پارسی در رفته اند!) و سعی کردم با تک تکشان آشنا شوم. گرچه حدس می زدم که نتوانم با این سلحشوران یزدی خیلی قاطی شوم...

اتاق چهار تخته بود.  طاهره اشرفی (فامیل دور خودمان) وجیهه دانشجوی روانشناسی و عظیمه تک متاهل اتاق و من عضو چهارم بودم که گویی به جای صدیقه آمده بودم.صدیقه عضو علی البدل اتاقمان بود که سگ چشم هایش (با آن رنگ آبی) شدیداً پاچه ی اعصابها را می گرفت! (از بچگی آرزو دارم چشم هایم سگ داشته باشد. ولی هیچ وقت نداشته! راستش من چشم هایم بیشتر گربه دارد. آن هم از آن گربه های لوس بی خاصیت ولو توی محله!)


و این چهارتا همه اطراف یزدی بودند و احساس غریبگی من بین این هرچهار، شاید ساعاتی بیش نپایید. خیلی زود من را هم به جمع خودمانی شان راه دادند و شدم آشالویی عین خودشان. لهجه هاشان، رسم و رسومشان، ساعت خوابشان، ساعت بیداریشان، خنده ها و ناراحتی هایشان، گرچه با من و همشهری هایم فرق داشت، ولی آنقدر صمیمی و مهربان بودند که دل تازه وارد کاشانی را به بودنشان گرم کنند و غم و غصه هایش را از یادش ببرند.
 
روزها که اصولا پیش هم نبودیم، ولی شب ها را با شوخی و خنده و چرت و پرت گفتن می گذراندیم،
گاهی من بودم که از خوشمزگی ماست حج مریم می گفتم و طاهره بود که  ازخنده ولو میشد کف اتاق و به مسخرگی لفظ حج مریم می خندید،
گاهی طاهره بود که از شیرین کاری هایش تعریف می کرد و من
مثل سوسک های برعکس شده، ریسه می رفتم از خنده و صدای قهقهه ام تا آنطرف سالن می رفت،
و گاهی هر چهارتایمان بودیم که میرفتیم توی سالن، در یخچال را باز میکردیم که چیزی برداریم و شامی درست کنیم، آنوقت با یخچالی پر از خیارهای شته غوره ی کپک زده، سیبک های ترشیده و پوسته کره ها و پنیرهای گندگرفته مواجه میشدیم و این بار همه مان پخش میشدیم کف سالن و از خنده غش میکردیم و بچه های اتاق های بغل بودند که می آمدند و به هوشمان می آوردند و جمعمان می کردند...

و آنقدر خاطرات قشنگ و دلنشین از آن روزها در ذهن و دل دارم که وقتی یادش میکنم ناخودآگاه برای خودم می خندم! (عینهو دیوانه های از تفت دررفته!)
ولی حیف و صد حیف که این سرخوشی های مفرطمان دیری نپایید که از هم گسست و من مجبور شدم اتاق را ترک کنم...


همچنان ادامه دارد...



دوستان از اتاق فرمان اشاره می کنند که خوابگاه مذکور، خوابگاه نیلوفر نبوده، بلکه ریحانه بوده!!! بنده به شدت به هوش دوستان (فامیل دور) آفرین می گویم و اقرار می کنم که خودم یادم بود! میخواستم هوش دوستان را محک بزنم!!!  (شکلک آدمی که دارد خالی می بندد)



  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۳/۰۵
  • ۴۵۶ نمایش
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نظرات (۴)

  • طاهره اشرفی
  • دوستان عزیز این صدیقه دختر دایی بنده حساب میشه با اینکه از بچگی باهم بزرگ شدیم ولی اصلا شبیه هم نیستیم آرزوم بود یه بار اون بد اخلاقی صدیقه تو منم وجود داشت تا دیگرون ازم حساب میبردن یعنی هنوز بعضی از دوستان از خاطره صدیقه میترسن 
    یعنی اشی من این قسمت خاطره به علت فرح بخش بودن فراموشده همونجایی که میگی به شدت و به ندرت یادم نمیاد ماست حج مریم فک کنم دیگه یه برند تو کاشونه

    پاسخ:
    نه فامیل! منظورم از سگ داشتن چشم بداخلاق بودن نیست. این یه اصطلاحه بین ماها. چشاش سگ داره یعنی چشاش گیراست.
    بعله حج مریم برند جهانیه! در حد مک دونالد!
     الان توهین کردی به ماست حج مریم؟
  • طاهره اشرفی
  • نه اونو که متوجه شدم از کلمات بی در و پیکر کاشونیاست 
    البته صدیقه الان یه دختر یکساله داره عین خودش چشمای آبی و به قول تو سگ چشم بچه های خواهر من با این که پسرن وقتی دختر او رو میبینن از ترس پشت ما قایم میشن آخه دخترش دیگه دو رگه هم هست باباشم یه ابهتی داره که نگو 
    ببخشین پس هنوز تو یزد برند حج مریم نیومده باید از افسانه بپرسم ببینم اومده یتو کرمون اومده یا نه 
    پاسخ:
    شایدم دیدن اون برند از حد یزد و کرمان و اصفهان و اینا بالاتره، فقط دارن صادر می کنن!!!!
    باشه اشی جان که خاطرات خوشت با بیرون اومدن از خوابگاه ریحانه دیری نپایید. باشه....
    حیف اون همه سرخوشی و لذت بی غمی که منو محبوبو فاطی فاطمه یزدانیو و گاهی هم ویدا و زهرا فرح بخشو عظیمه و ... به پات ریختیم حیف.....
    پاسخ:
    نعععععععععععععععع افسان
    منظورم این نبید که. گفتم خاطرات خوش خوابگاه ریحانه دیری نپایید، نه که خاطرات خوش خوابگاه!!!
    صبر بنما ادامه دارد این داسِتان!
    نه دیگه من راضی نمیشم تو حرفتو زدی (شکلک گریه)
    پاسخ:
    تو صبر کن خواهر من روضه هام رو بخونم اگه بد بود شما گریه نکن!!!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
    علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
    و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

    و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

    ....
    هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
    من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
    خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

    بایگانی