ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

ماکزیمم یا مینیمم؟؟! مسئله این است...

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۶ ق.ظ

همیشه احساس میکردم 25 سالگی باید نقطه ی وسط زندگی ام باشد. دلیلش را نمی دانم! شاید چون همیشه زندگی را یک معمای 50 ساله می دیدم. حالا چرا 50 سال؟ چرا اینقدر کوتاه؟

شاید دلیلش عمر کوتاه پدر باشد که خیلی زود رفت، در عنفوان جوانی، درست در 40 سالگی، وقتی هنوز آرزو داشت بزرگ شدن و سر و سامان گرفتن بچه هایش را ببیند...

همیشه از 25 سالگی ام واهمه داشتم. از خودش نه، از روزهای بعدش.

خیال میکردم از آن به بعد میفتم آنطرف زندگی ام. احساس میکردم قرار است این سهمی وارونه، بعد از نقطه ی ماکزیمم خودش، سیر نزولی طی کند. (باید حتما ریاضی پیش دانشگاهی را خوانده باشی تا بفهمی نقطه ی ماکزیمم یک سهمی دقیقا کجایش می شود. ولی چون ریاضی نخوانده ای، برایت با رسم شکل توضیح می دهم.)




فکر میکردم 26 سالگی قرار است سیر پیری ام را آغاز کنم و شاید دیگر برای هر تولدی دیر شده باشد. و به قول قیصر امین پور، دیگر نتوانم در بیست سالگی متولد شوم. فکر میکردم شاید دیگر نتوانم به آرزوهایم برسم و چیزی یاد بگیرم. و به قول قرآن کریم "و من نعمره ننکسه فی الخلق..." هر کس پیر شود، از خلقتش می کاهیم!

همیشه از پیری می ترسیدم. از این که روزی برسد و آهی بلند بکشم که ای وای!!! مسئولیتم!!! کارهای نیمه تمامم! آرزوهای دست نیافته ام!!! ای وای که تمام شد!

غریبه که نیستید. راستش روزهای قبل از 20 سالگی ، اصلا به این نقطه از زندگی فکر نمیکردم. بس که درگیر دویدن بودم. از 20 سالگی که سر عقل آمدم، حالا فهمیدم که هعیی کمتر از 5 سال دیگر به وسط زندگی ام وقت باقیست...

کسی چه می داند... شاید سالهاست نقطه ی وسط زندگی ام را رد کرده ام و از آن به بعد افتاده ام توی شیب تند دره ی آنطرف! ولی بی صبرانه منتظر 25 سالگی نشسته ام تا از راه برسد.

به 25 سالگی که رسیدم، یک سالی طول کشید تا بفهمم سراشیبی زندگی هم جزئی از زندگیست و چه بسا شیرین تر از روزهای صعود به سمت قله باشد. همیشه صعود سخت است و سقوط آسان. و من احساس میکنم این روزهای سقوط را دوست تر دارم. شاید سهمی ام وارونه نبوده!!! و 25 سالگی نقطه ی مینیمم سهمی ام حساب می شده!!!



حالا که از هول نقطه وسط گذشته ام و از بالا به زندگی نگاه میکنم، می بینم 25 سالگی آنقدرها هم مهم نبوده. روزی بوده مثل همه ی روزهای خدا. و هیچ اهمیتی ندارد که وسط زندگی کجاست و آخرش کجا. ممکن است کسی صد سال مثل یک خط راست زندگی کند که رو به سوی آسمان دارد




یا مثل خطی باشد که دارد به سمت قهقرا سقوط می کند.




این روزها بیشتر به مرگ فکر میکنم. به این که اگر قسمت شد و رفتم، چه چیزی به جا گذاشته ام؟ واقعا کدام یک از این اشکال هندسی بوده ام؟ سهمی رو به بالا؟؟ سهمی رو به پایین؟؟؟ خط راست نزولی یا صعودی؟ و یا حتی خطی افقی بوده ام که همه ی زندگی را یک جور، بی هیچ سقوط و صعودی، بی هیچ پیشرفت و پسرفتی طی کرده ام!!!

فقط از خدا می خواهم، موقعی که روح مرا قبض می کند، درست وسط اطاعت و بندگی اش باشم، نه در حال گناه، فقط دلم میخواهد موقعی که مرا می برد، مثل مویی که از وسط آرد جدا کند، راحت از دنیا کنده شوم، نه مثل پوستی که از حیوان می کَند! به سختی، چسبیده!


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۵/۰۷/۰۶
  • ۶۳۸ نمایش
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نظرات (۹)

  • طاهره اشرفی
  • میدونی وقتی مینویسی نوشتنم میاد بنویس رفیق که نوشتنم بیاد
    الان برای من نقطه حساس زندگیم سی سالگی شده یه زمانی 22 سالگی اوج ارزوهای زندگیم بود نمیدونم چرا ولی عاشق 22 سالگی بودم میگفت 22 ساله که شدم خیلی چیزا تغییر میکنه 22 سالگی یعنی عشق شور دوست داشتن به 22 سالگی که رسیدم دیدم فرقی با 20 سالگی نداره البته با 18 سالگی فوقالعاده فرق داشت ولی با بیست سالگی اصلا فرق نداشت برای همین 24 سالگی شد اوج آرزوها 24 سالگی شد اون روزی که باید تمام راه های نرفته ام رو رفته باشم حتی من 24 سالگی رو سن ازدواجم در نظر گرفته و تا قبل از اون میگفت اصلا ازدواج در سنی قبل یا بعد از 24 سالگی معنی نداره 24 سالگی اومد ولی همون 22 سالگی بود هیچ فرقی نداشت روز همون روز بود شب همون شب ولی همه چیز عین قبل ولی یه چیزی تغییر کرد و اون نقطه شروع افتادن توی بزرگ شدن واقعی به عقیده من و برا اساس زندگی خودم تا 24 سالگی شامل این جمله نادر ابراهیمی میشد که میگفت آه کودکی چه بی خیالی بیمه کننده ای تا اون موقع یه بی خیالی بیمه کننده ای داشتم ولی از اون به بعد دیگه نقطه اوجی در نظر نگرفتم والبته نقطه سقوطم در نظر نگرفتم بلکه یه خط صاف تا سی سالگی هنوز برای نقطه سی سالگی تصمیم نگرفتم نمیدونم سی سالگی رو باید کجای زندگی در نظر بگیرم اوج بالا پایین شروع پیری شروع جوانی نقطه ده سال مانده به پختگی هرچیزی شایدم یه روزی مثل 22 سالگی
    پاسخ:
    تو همیشه به من لطف داری رفیق. ان شالله عروسیت جبران کنم!!!
    آدما دیدشون به زندگی خیلی محدوده. چند وقتیه که نگاهم افتاده به دید سهراب! آدمایی مث سهراب درگیر زمان و مکان و کمیت نمیشن. هیچ چیزی نمیتونه اون تفکر رو محدود کنه. اوج خداشناسیه
    عاشق این فراز شعرش شدم:
    بیا باهم از حالت سنگ چیزی بفهمیم!!!!
    26 سال گذشت و من از حالت سنگ هیچ چیزی نفهمیدم!
    سلام بر رفقا
    امشب منم عجیب به مرگ فکر میکردم و یهو کشیده شدم اینجا....
    راستش من نقاط مختلفی توی زندگی متصور بودم...
    اول از همه 15 سالگی...
    یادش بخیر راهنمایی که بودم همیشه فکر میکردم یه 15 ساله خیلی حالیشه و خیلی میفهمه...
    بعدترش دیگه یادم نیست...
    آخه دور عمر خیلی تند گذشت...
    یه مدت روی 22 سال تمرکز کرده بوده ام...
    22 رو خیلی خاص میدیدم...
    ولی همش از 25 به بعدش بشدت میترسیدم...
    دو سه سالی از 25 گذشته و بشدت به مرگ نزدیک شده ام...
    خیلی میترسم...
    خیلی
    شاید چون نمیدونم کجام و دارم چکار میکنم...
    میچرخم دور خودم...
    بی خود و سرگردون....
    از 30 می ترسم.... از روزای رسیدن به 30
    از هر روزی که افتاب میزنه و من بی گدار هدرش میدم...
    کاش از روی اون خط راست یکی از اون بالا توی همین ایام یه طنابی بندازه و من رو بکشه بالا...
    راستی...
    خدا رحمت کنه پدرت رو سیدی...
    هیچوقت نذاشتی ما بفهمیم پدرت فوت شده و حالا میفهمم که چرا اون استاد حکایتی رو اونقدر شبیه پدرت میدونستی....
    خدا براش کرور کرور خیر و ثواب مقدر کنه که همچین دختری تحویل ما داد که رفیق و سنگ صبورمون باشه.
    پاسخ:
    سلام بر رفیق گلم.
    مرگ که ترس نداره مولا. مرگ هم جزئی از زندگیه. اگه خوب زندگی کرده باشی خوب هم میمیری
    یه جایی ترمز دستی رو بکش و از اون به بعد رو با تک تک ثانیه هاش زندگی کن. بدون فکر کردن به سی سالگی یا چهل سالگی.
    اینا همش کمیته. در حالی که مهم کیفیته

    سلامت باشی عزیزم. من هیچ وقت دوست نداشتم در مورد زندگی خصوصیم با کسی حرف بزنم، نه تنها تو، که حتی هم اتاقی هام هم از مسائل شخصیم خبر نداشتن و چه بسا هنوز هم نداشته باشن
    راستی اون که شبیه پدرم بود حکایتی نبود. استاد بازرگانی بین الملل بود. اون آقا تپل تره که یه درس بیشتر باهاش نداشتیم. فامیلیشو یادم نمیاد. ولی اون عجیب شبیه پدرم بود
    خدا رحمت کنه پدرت رو
    منم همون منظورمه
    که فامیلشم اصلا یادم نیس...
    پس حکایتی کی بود؟!!!
    پاسخ:
    سلامت باشی عزیزدل
    انشالله که خدا سایه پدر بزرگوارتو بالا سرت حفظ کنه
    اون نصیرزاده بود،میگفتیم شبیه آقای حکایتیه
  • طاهره اشرفی
  • اشرف واقعا تو قلب خیلی بزرگی داری من یادم نیست کی فهمیدم و البته حدس زدم که پدرت فوت کرده ولی وقتی دیدم به کسی نگفتی روم نشد ازت بپرسم تا وقتی که خودت برام گفتی و برام جالب بود که چقد روحت بزرگه که نزدیک ترین دوستاتم خبر ندارن باور کن بزرگترین نقطه ای که من جذب شخصیتت شدم این مسئله بود ان شاالله که روح بابات قرین رحمت الهی باشه هم جوار جدش و ان شاالله همه بچح هاش عمری طولانی و بابرکت در کنار خانوادهاشون داشته باشن و مادر عزیزت که خیلی دوست داشتنیه خدا برات حفظش کنه
    پاسخ:
    قربونت خواهر،من خیلی بجه بودم که پدرمو از دست دادم، و بچه ها تو مدرسه وقتی میفهمیدن خیلی عکس العمل بدی داشتن، مثلا فک میکردن کسی که پدرش فوت کرده فقیر و کارتن خوابه!!! البته اونام بی تقصیر بودن،تصورات کودکی بود، و خلاصه چندین بار حرفای نامربوط ازشون شنیدم که خیلی خیلی بدم اومد.
    همین شد که من تصمیم گرفتم دیگه این قضیه رو از همه پنهان کنم، این اخلاق تا همین الانم روم مونده و بعضی رفقای الانمم نمیدونن! بگذریم ازین که کلا اخلاق خاصی دارم و با کمتر کسی درد دلمو در میون میذارم
    از لطفت ممنون رفیق گلم، تو هم خیلی بزرگواری
    فقط میتونم بگم فدای دل دریاییت

    پاسخ:
    قربون تو رفیق گل برم من!
    بیا بازم بنویس دیگه....
    عجب!!!!
    پاسخ:
    به قول اون فامیل دور.
     کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟؟؟؟
  • ... یک بسیجی ...
  • امام زمان (عج) فرموده اند:

    ما در رسیدگی و سرپرستی شما کوتاهی نکرده و یاد شما را از خاطر نبرده ایم که اگر جز این بود، دشواری‌ها و مصیبت‌ها بر شما فرود می‌آمد و دشمنان، شما را ریشه کن می‌نمودند. (بحارالأنوار، ج53، ص175، ح7)


    التماس دعا
    کی و کجاش رو من نمیدونم...
    فقط دور نشو 
    بنویس
    پاسخ:
    به روی چشم

    اشرررررف پیدا کردن این پست چقدر جالب بود برا من  فکر نمیکردم یه روز چند ماه از سی سالگیم گذشته باشه و دغدغه های قبلش رو بخونمونظر خودم رو میگم چقدر زود میگذره یاد اون عکس من و تو و سعید به خیر چقدر بد که توی این سه چهار سال نیومدم وبلاگ بنویسم خیلی چیزا رو گم کردم اینستا خم که با همه نوشته هاش فرستادم هوااااا گوشیمم با همه یاد داشتاش دزد برد الان میفهمم وبلاگ چه نعمت خوبی بود

    پاسخ:
    اوه این مطلب تولد 25سالگی منه ، یادش بخیر،مث باد گذشت
    وبلاگ حاشیه امنش خیلی بالاس،البته اونم باید پشتیبان گیری خوب داشته باشه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
    علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
    و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

    و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

    ....
    هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
    من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
    خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

    بایگانی