ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ق.ظ

لیلی و مجنون اسمی بود که بچه ها برای عزیز و آقاجون انتخاب کرده بودند. اوایل که عروس خانواده شان شده بودم فکر میکردم اغراق میکنند. اما کم کم که محبت های عزیز و هواداری های آقاجون را دیدم به این نتیجه رسیدم که این اسم خیلی هم زیاد نیست.


تا اینکه آقاجون به خاطر دوتا عمل پی در پی در بیمارستان بستری شد و بعد از چند هفته، دقیقا روز سوم محرم،( و دقیقا همان روز عمل من) دنیا را ترک کرد.



 و اما عزیز... عزیز خیلی خوش صحبت و دوستداشتنی ست. هر وقت مرا می بیند از خاطرات قدیمش تعریف میکند. از خانه ی همسایه داری شان، و وقتی می خواهد سراغ همسری را بگیرد، می گوید رفیقت کجاست؟ و همیشه من و شوی گرامی را به رفاقت و عشق دعوت میکند.


هنوز بعد از هفتاد هشتاد سال، عشق در دستانش شعله می کشد. و هروقت موقع رفتن باهاش دست میدهم،‌ به نشانه ی احترام به سیادتم دستم را می بوسد و شرمنده ام میکند...


چهل روزی از فوت آقاجون می گذشت. رفتیم پیش عزیز


آن روز خیلی گرفته به نظر می آمد. نشستم پیشش. گفتم عزیز چطوری؟ مثل همیشه گفت الحمدلله. ولی چشمهایش داد می زد که غمش خیلی سنگین است.


شروع کرد به حرف زدن:

یه مرد نصیبم شده بود،‌ که از کجای خوبی هاش برات بگم؟! (بغض کرد...)

انقدر خوب بود که نمیذاشت آب تو دل من و بچه ها تکون بخوره.

...

قدیما یه بار گفت میخام ببرمت مکه. گفتم مرد! الان پول نداریم دونفری بریم. شما خودت برو، منم این بچه ها رو نگه میدارم تا بیای. گفت حالا من برم بپرسم ببینم چی میشه... فرداش داشتم قالی میبافتم، اومد کنارم نشست‌(همیشه وقتی از کارخونه برمیگشت میومد رو تخته قالی کمکم میکرد) گفت اسم هردومونو نوشتم برا مکه. حالا گفتن چند سال دیگه نوبتتون میشه. تا چندسال دیگه هم بچه ها بزرگ شدن و تو هم میتونی بیای... و آخر هم منو برد حج...


و قبل تر ها تعریف میکرد:‌

اوایل زندگیمون یه بار تو خونه بودم، نون نداشتیم. اومد خونه. گفت ناهار چی خوردی؟ گفتم هرچی تو خونه داشتیم خوردم. گفت چیزی تو خونه نداشتیم که... گفتم منم همینو گفتم... هرچی تو خونه داشتیم.... همین شد و همین... دیگه همیشه خودش حواسش به نون توی خونه بود...


و بعدترها، موقعی که آقاجون زنده بود، هروقت بچه ها سروصدا میکردند و عزیز خسته میشد،‌ آقاجون سر دخترش لیلا داد میکشید که لیلاااااا! برو مادرت رو بخوابون رو تخت!!! و تشری هم به عزیز میزد که چرا اینقدر خودتو خسته میکنی؟ برو بخواب!



و یک بار (روزهای آخرش) وقتی چشمش را عمل کرده بود، رفتیم دیدنش، رفتم کنارش و گفتم آقاجون بااجازه تون ما بریم. گفت شما کی هستی؟ گفتم خانم حسینم. گفت شما نباید بگی حسین. باید بگی حسین جان! اون هم باید به شما بگه اشرف جان! حضرت زهرا و حضرت علی اینجوری همدیگه رو صدا میکردند. این میگفت زهرا جان، اون میگفت علی جان... و اینقدر این جان را قشنگ گفت که تا چند روز دلم قیلی ویلی میرفت کسی اشرف جااااان صدایم کند...



و حالا چهل روز از نبودن آقاجون میگذشت و عزیز دلش خیلی گرفته بود.

بعد از یک بغض طولانی گفت:

حالا جای این مرد، اینجا، توی خونه،خیلی خالیه.... ( و نتوانست بغضش را نگه دارد و زد زیر گریه...)


خدا رحمتش کند... یک خادم اباعبدالله به تمام معنا بود...


(و برای ما که عشق و اعتقاد آقاجون را به امام حسین دیده بودیم و بقیه ی آدمها که می دانستند آقاجون هر سال دهه ی اول محرم، خانه اش را حسینیه ی ابا عبدالله میکند، و روز عاشورا خودش دم در خانه مینشیند و بی روضه هق هق گریه می کند، عجیب نبود که اربابش در روز سوم محرم، روز ورود خاندان اهل بیت به کربلا صدایش کند.)



پ.ن.1: خیلی دوست داشتم راز این همه عشق و علاقه ی عزیز و آقاجون رو بفهمم... خیلی توی خاطراتشان غوطه خوردم،‌ به این نتیجه رسیدم که اگر از زن، زنانگی سر بزند و از مرد مردانگی... از زن لطافت و اطاعت ، و از مرد حمایت و مدیریت، زندگی همه ی ما مثل همین عزیز و آقاجون شیرین و دوستداشتنی می شود...


پ.ن.2: عزیز خیلی باگذشت و مهربان است،‌ چند وقت پیش سه تا کاسه ی گل قرمز کوچک برایم کنار گذاشته بود و به مادرشوهرم گفته بود: اینا رو بده به عروست که به یادم باشه... این سه تا کاسه خیلی برایم ارزشمند است... چون از یک آدم عاشق رسیده...


پ.ن.3: دیشب خواب آقاجون را میدیدم. دیدم از مراسم خاکسپاری اش برگشته ایم ولی هنوز آقاجون بین بچه هایش نشسته و حرف میزند... به شوی گرامی گفتم: نگاه کن، ببین آقاجونت هنوز برای بچه ها زنده است... یادش هنوز توی قلباشونه... هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...


پ.ن.4: همیشه به عشق عزیز و آقاجون حسادت میکردم. به اینکه بعد از گذشت اینهمه سال هنوز برای هم اینجور عشقولانه در میکنند،‌ و بیشتر به عزیز حسودی ام میشد که آقاجون اینجور خاطرخواهش است... ولی زندگی این چنینی، گذشت میخواهد،‌ گذشت!‌سخت ترین کار دنیا...


پ.ن.5: ببخشید که متن طولانی شد... به نظرم اگه قسمتهاییش رو حذف میکردم، حق مطلب ادا نمیشد...




  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۹۵/۰۹/۱۴
  • ۵۱۴ نمایش
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نظرات (۹)

  • دچــ ــــار
  • یا حسین (ع) ...

    با عشق خیلی زندگی زیبا میشه ، اینا که تا تهش رفتن خوب فهمیدن اینو ...
    بس است رقابت بیاییم توی باب رفاقت :)
    پاسخ:
    یه کم سخته.
    این کنار گذاشتن نفس سخته
  • دچــ ــــار
  • درست میشه یا درستش میکنم :) (شعار جدیدم)
    پاسخ:
    ان شالله به لطف حق
    خدا رحمت کنه آقاجون رو 
    و خدا سایه عزیز رو بالا سرتون نگهداره...
    واقعا گذشت خیلی سخته 
    قبلتر که مجرد بودم فک میکردم من خیلی خوبم....
    الان توی زندگی میبینم که...!
    - راستی منم این با محبت صذ=دا کردن ها رو خیلی دوست دارم... ولی اغلب یادم میره یا توی جمع خجالت میکشم... اما واقعا عزمم رو جزم کرده ام که درست صدا کنم.
    پاسخ:
    سلامت باشی عزیزم
    ان شالله خدا سایه آقات رو بالا سرت تا صد و بیست سالگی نگه داره
    منم تو خونه محبت آمیز صداش میکنم. ولی بیرون از خونه جز حسین آقا چیز دیگه ای به زبونم نمیاد!
    :)
    پاسخ:
    :))
  • فامیل دور
  • سلام چقد دلم برا نوشتن تنگ  میشه سید الهی نابود بشه تلگرام و اینستا و اینا که ما رو از اینجا محروم کرد از نوشتن
    دلم واقعا این عشقا رو میخواد اما نیست ندارم
    خدا رحمتش کنه ولی واقعا هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
    پاسخ:
    سلام بر فامیل دور غمگین!
    فامیل جونم. ایسنتا و تلگرامم خوبه. فقط باس یه وقت محدودی براش بذاری
    مشکل من و تو اینه که بی برنامه میشینیم سر تلگرام، بعد میگیم وقتمون رفت

    آره منم ازون عشقا میخام. ولی نفسم نمیذاره!

    پ.ن. فامیل جون عمت بنویس. رفتم متنهای قدیمی رو خوندم دلم تنگ شد برای کل کل کردنامون. چقد میخندیدیم
    خدابیامرزدش خارررررر... 
    پاسخ:
    خدا رفتگان خودتم بیامرزه خاااااااااااااااار

    آخی  :)
    پاسخ:
    :)
    ان شالله همچین عشقی قسمت شما و مسترتون :)
  • حمیدرضا ندیری
  • وبلاگ خوبی دارید.دنبال می شوید.
    خیلی خیلی خوشحال میشم ما رو هم دنبال کنید.

    چه قدر این عشق ببین اقاجون و عزیز خدا بیامرز افسانه ای و دور از دسترسه انگار....من که دارم کم کم به این نتیجه میرسم که آدمها خودخواه تر از اونند که عاشق هم باشند ...

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
    علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
    و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

    و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

    ....
    هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
    من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
    خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

    بایگانی