ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

بنداز تو دجله!

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۵۲ ق.ظ

دم مرز، بعد از معطلی های فراوان، آقای د ازم پرسید:«خسته شدید؟» گفتم:«خسته بشیم؟ تازه اول راهه، کاری نکردیم که خسته بشیم». سرشو تکون داد و گفت: اوه اوه. راست میگی، تازه اول راهه!

(این آقای د، که بهش حاجی هم میگن، رفیق قدیمی بابای خدابیامرزمونه، و رفیق حضرت آقا... هرجا میدیدمش، یاد بابام میفتادم. کانه بابا بود که تو همه ی مواقف همراهم بود.)


وارد خاک عراق شدیم.

قرارمون به رفتن به کاظمین بود و تلپ شدن تو خونه ی ابوجعفر، پدرزن یکی از دوستان حضرت آقا به نام سید محمد

اما به خاطر معطلی طولانی داخل خاک ایران، همه ماشینا رفته بودند و چیزی نمونده بود برای ما 28 نفر.

 چندتا از آقایون رفتن دنبال گرفتن ماشین و ما بچه دارها و خانمها، نشستیم گوشه ای و در حالی که خاک خالص داخل هوا رو استنشاق میکردیم، منتظرشون شدیم.آقایون اومدن و گفتن ماشین نیست،منتها بهتره تا شب نشده راه بیفتیم تا یه ماشینی پیدا بشه.

خلاصه همه اهل و عیال راه افتادیم به سمت نقطه ای نامعلوم.و هرکدوم نذری به دل گرفتیم و شکرخدا که یه ون پیدا شد، منتها با قیمت سوبله، اما انگار چاره ای نبود، سر همین ماشین هم دعوا بود.پس پریدیم بالا و راه افتادیم.

مسیر طولانی بود، ولی به لطف شوخ طبعی پسرها و شوخی های آقای د و آقاپلیس کاروان، سختی مسیر به شدت کاهش یافت. (دومین درس سفر اربعین رو همینجا بهتون میدم و اون اینه که حتما با کاروان برید، و حتما همسفرهاتون شوخ باشن، چرا که واقعا مسیر کوتاه تر و دلچسب تر میشه! تازه کالسکه تونم بقیه براتون میارن!)

درمورد پلیس جوانِ کاروان توضیح مختصر اینکه این پلیس، خودش چندتا محافظ میخواست تا بقیه رو از دست شرارتها و شیطنتهاش در امان نگه داره، به شدت شلوغ، حراف، سوتی دهنده در حد لالیگا، اهل کلمنکل با همه! و در مواقع ضروری برای آسایش بقیه واقعا از خودش میگذشت.(حالا شاید برای اینکه ثابت کنه پلیس خوبیه!)

به بغداد که رسیدیم، همه به هم سفارش میکردن که چشماتونو درویش کنید! اینجا بغداده! خانما روسری ندارن! و هنگام گذر از کنار تابلوهای تبلیغاتی، سرهم داد میزدن اونورو نگاه کن!! و تو عالم دوستی، به هم تهمت چشم چرونی میزدن و ریسه میرفتن از خنده.


به هر سختی، منزل ابوجعفر رو پیدا کردیم. صاحبخونه اومد به استقبالمون. و از اونجایی که شب بود و تاریکی، کم و کیف خونه رو نفهمیدیم.فقط راهنماییمون کردن به طبقه ی بالا که سه تا اتاق داشت.

یه کم که نشستیم، خانم صاحبخونه با یه سینی پر از پپسی و سون آپ اومد بالا... پپسی هایی که بعدا تو اتوبوس مسیر نجف، یکی یکی از تو کیف پسرا در میومد و صدای پییسسسسش اتوبوس رو برمیداشت!(یعنی این پسرای شکمو هیچ جا برای ما آبرو نذاشتن!)

از پنجره نگاه کردیم تو حیاط، خودمون رو روی آب دیدیم! آبی که بعدا فهمیدیم دجله ست! در واقع از تو حیاط خونه، دجله رد میشد!

و بعدتر فهمیدیم اومدیم خونه ی فرماندار سابق بغداد! و این اراضی اطراف دجله، رسیده به رجال دولت که یه منصبی تو حکومت داشتن! 

خوبیش این بود که اهل خونه هروقت دلشون میخواست، نیکی میکردن و مینداختن تو دجله!

و پسرها یکی یکی به عاقبت نیک سیدمحمد غبطه خوردن که روزی تو پایگاه رفیقشون بوده و امروز داماد فرماندار بغداده:/

عروس خونه که اسمش مروه بود، همه جور خدمتی میکرد. از غذا پختن، تا پذیرایی، تا شستن دیگ... و من به این فکر کردم که ما اصلا دستمون به آیفون تصویری فرماندار تهران هم میرسه؟! تا چه برسه بریم تو خونه ش؟ و تا چه برسه که عروسش برامون دیگه بشوره و سالاد درست کنه؟؟!

پس از شام، همه عقلهامونو روی هم ریختیم، و خودمونو تیکه پاره کردیم تا تونستیم دوتا کلمه حرف با مروه خانم بزنیم، و پس از تلاش فراوان،فقط فهمیدیم که مادرشوهرش بلژیکه (به این میگن عروس! مادرشوهر رو فرستاده بلژیک!) 

آخرشب، علی سر ناسازگاری گذاشت و زد به گریه و غریبی(کلا پسر ما با خواب تو محیطهای غریبه مشکل داره) و انقد تو حیاط، کنار دجله راه رفتیم و نیکی انداختیم توش، تا پسر خوابش برد. و خودمونم بیهوش شدیم تا صبح.

صبح رفتیم حرم زیارت. و چه زیارتی.جای شما بسیار سبز

و من به نیت همه ی دوستان حقیقی و مجازی نماز حاجت و زیارت امین الله خوندم.

در مسیر برگشت از حرم، انقدر هوا گرم بود که مدام به خودم فحش آبدار میدادم که چرا دوتا کوله به اون بزرگی رو پر از لباس گرم کردم. و اگه لباس انقدر گرون نبود، قطع به یقین همه لباسها رو همونجا دور مینداختم.(درس سوم اینکه دیگه اربعین افتاده تو گرما، پس هیچ نیازی به لباس گرم ندارید،فقط یه سوییشرت برای بچه کفایت میکنه)

برگشتیم و ناهار رو هم تو خونه ابوجعفر خوردیم و بعد از ناهار، پس از "میریم نمیریم میریم نمیریم" های فراوان مدیریتِ کاروانی که کاروان نیست، بطور ناگهانی تصمیم گرفتیم بریم نجف...


  • موافقین ۷ مخالفین ۲
  • ۹۸/۰۸/۱۱
  • ۱۷۹ نمایش
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

نظرات (۵)

سلام آخییی :))))

زیارتتون مجددا قبول حق

مرسی که نائب الزیاره بودین و از جانب ما نماز و زیارت امین الله خوندین 

بوس به لپتون❤

اول فک کردم نوشته خیلی طولانیه

ولی هزار ماشاءالله انقدر قلمتون خوشمزه و شیرینه که یهو دیدم عه همشو خوندم خخخ :) 

دست علی راستی چطوره؟ بهتره؟؟ 

تو کامنت زیر پستم پرسیدم جواب ندادین :( حالش چطوره؟ تو فکرشم :( 

 

پاسخ:
سلام :)

جاتون خالی مجدد :)

ممنون که همراهی میکنی عزیزم

به لطف خدا خوبه. امروز باید بریم گچ آبی رو باز کنیم. حالا ان شالله که نیازی به گچ مجدد نداشته باشه و کاملا خوب شده باشه

سلام

چقده این خانمای عراقی، زحمت کشن خدایی، به ما که خیلی خدمت کردن،خدا ازشون قبول کنه!

بالاخره ما با کاروان بریم یا نریم؟ :)))) ببینیم تا آخر چند مدل از این مدل سفارشا میکنید...

 

پاسخ:
سلام
عجیب آدمایی هستن! قابل درک برای ما خانمای ایرانی نیستن اصلا!

من نویسنده ی منصفی هستم،همچون بیهقی!
نکات مثبت هر قضیه رو در کنار نکات منفیش میارم تا خوانندگان این تصنیف نگویند شرم باد این پیر را!
  • آشنای غریب
  • اون پپسی هایی که در مسیر نجف(بیابان) پیدا میشدن،احتمالا جوابِ همونایی بودن که در دجله انداخته بودین:))))

    پاسخ:
    اون پپسیا تو اتوبوس تموم شدن! شکموها مگه گذاشتن پاش به بیابون برسه؟!:))
  • مردی بنام شقایق ...
  • سلام

     

    منم خیلی دلم میخواست برم کاظمین سامرا

    ولی چون هم با رفیقم قرار گذاشته بودیم کربلا و هم هزینه اش زیاد میشد دیگه مستقیم اومدیم کربلا...

     

    ان شاالله یه سال دیگه :)

     

     

    +

    با کاروان معطلیش زیاده ولی خوبه

    پاسخ:
    سلام
    واقعا هزینه های بین شهرها بالا بود.ماهم سامرا نرفتیم. ان شالله دوباره میریم
  • آقای گوارا
  • 1- حضرت کدوم آقا ؟!

    2 - قبلا گفته بودین با کاروان نیاین معطلی داره !!! 

    3 - خودِ دجله ؟! یا یه انشعابی چیزی ؟!

     

    4 - خدا خیرتون بده ، ما که کاظمین نرفتیم ...

    پاسخ:
    1.حضرت آقای خودمون دیگه. ابوعلی مون
    2.اون از نظر معطلی بود. این از نظر خوش گذشتن! تفکیکن اینا
    3.نمیدونیم والا خودش بود یا بچه ش. ما فقط یه دجله ای دیدیم!
    4. ان شالله به زودی قسمتتون بشه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

    در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
    علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
    و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

    و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

    ....
    هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
    من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
    خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

    بایگانی