ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

اسباب کُشی

۳۰
بهمن

داریم وارد فازِ اسباب کشی میشیم

و من میمونم و یه عالمه فکر و خیال و یه عالمه اثاث (بخونید اتینا)

و پسربچه ای کنجکاو و بازیگوش که طبقِ ژنهایی که از داییش کش رفته، میخواد از هممممه چیز سردربیاره و طرزِ کار همه ی برقی های توی کابینت و اون اوفایی که تو کشوها قایم کردم رو خودش تنهایی کشف کنه!

و خواهری که پا به ماهه... و احتمالا به دوهفته نمیکشه که فارغ میشه پس چندان کمکی از دستش برنمیاد

و خواهر شاغلی که خودش یه وروجک داره هم قد علی!

و مادری که دستش درد میکنه...

و همسری که جمعه تا پاسی از شب پای صندوق رای نظارت میکنه و درروزهای عادی هم تا پنج بعد از ظهر سر کاره و نمیشه روی کمکش حسابی باز کرد...


پس دستمو باید بگیرم به زانوی خویشتن و بگم یاعلی مدد...



پ.ن: الان که این مطلبِ پیش نویس رو منتشر میکنم، پاسی از شب گذشته است... آبجی زهرا، علاوه بر حاملگی، سرما هم خورده و خانوادگی نیاز به یه پرستار دارن...
 مامان هم رفته باشگاه ورزشی، و حس دخترای چهارده ساله بهش دست داده و یه حرکت ناجور زده  و کمردرد هم گرفته... 
 ولی خدا تنهام نذاشت و آبجی بزرگه اومد کمکم و کلی از کارای آشپزخونه م پیش رفت... 
و یهو خدا یاسین (پسرِ داداش کارفرما) رو به دادم رسوند و تا ساعت دهِ شب، تونست علی رو مشغول کنه و من الان که دارم پست میذارم، جنازه ای بیش نیستم، ولی از فرط خستگی و فکر و خیال خواب به چشمم نمیاد! 
فعلا معلوم نیست کی اسباب رو میکشیم به اونور، ولی تا بریم، دیگه من حال و روز ندارم! فک کنم بقیه ی کارا دیگه دست خودمونو میبوسه...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

حریمِ خصوصی

۲۸
بهمن

حضرت آقا رفیقِ نجارشو آورده خونه، تا درِ دوتا از باکس های حیاتی خونه رو قفل بزنه... باکسِ میزِ آرایش و باکسِ جالباسی

این دوتا باکس، گرچه در خونه های دیگه برای نگهداریِ کفش های گرون قیمت و کیفهای مجلسی استفاده میشن، ولی تو خونه ی ما تغییرِ کاربری دادن به نگهداریِ مدارکِ مهم و پوشه ی بایگانیِ فاکتورهای داداش کارفرما و کفش های دامادیِ حضرت آقا و عروسیِ من!

جالب اینجاس که ما فکر میکردیم این کمدها فضای امن و خصوصیه لابد! ولی اون دویست باری که علی همه ی مدارک رو از باکس ریخت بیرون و وسطش نشست به بازی، و اون صد باری که با کفش های باباش یهو وسط هال، روی فرشا ظاهر شد، و اون ده باری که گذرنامه هامونو تو کاسه آبگوشت پیدا کردیم، و اون یه باری که عکس شناسنامه ی منو کند و اومد نشونم داد و با ذوق گفت: آمّا (مامان)...و مجموعه ی این اتفاقا به ما ثابت کرد که با وجودِ این پسر، هیچ فضای امن و خصوصی وجود نداره، علی مردِ ناممکن هاست...

ولی اون اگه علیه، ماها مامان بابایِ علی هستیم، ما امروز، با زدن قفل به هردوتا باکس، همه ی توطئه ها رو خنثی کردیم...

و البته سه تا طبقه هم زدیم تو جالباسی، و اوشون رو هم تغییر کاربری دادیم به کتابخونه و من  که عاشقِ کتابخونه م، هربار میرم آینه رو باز میکنم و کلی ذوق میکنم از دیدن طبقه ها:)


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

علیوم!

۲۷
بهمن

یعنی اگه یه محقق بیاد،فرش آشپزخونه ی ما رو ببره و عصاره ش رو بگیره، به یه معجون شفابخش دست پیدا می‌کنه که هفتاد و دو نوع بیماری رو جادرجا و صددرصد تضمینی درمان می‌کنه که ساده ترین اون بیماریها مرگه!! 

قول میدم در این عصاره، نه تنها همه ی عناصر جدول تناوبی، به انضمام همه ی ایزوتوپ هاشون پیدا میشن، بلکه یه عنصر جدید هم به نام «علیوم» میجورن که مندلیف کشف نکرده بوده!




پ‌ن۱: وجه حرص دربیارِ ماجرا اینه که صاف نگاه می‌کنه تو چشات، با لبخند ژکوندی مایعِ موردنظر رو خالی می‌کنه رو فرش، و سپس که خوب لجت رو در آورد و مصدوم آماده شد، میاد وامیسته تو خیسیا!

‌پ.ن۲:خدا بیامرزه ننه رو، اگه میدونست علی در آینده اینجور با فرشش تا میکنه، از نَشَرگی خلعش میکرد! (به فرزند نوه، نَشَره گویند)


پ.ن3:میلاد حضرت مادر و  روز مادرِ گذشته رو به همه، مخصوصا مادرای زحمتکش تبریک میگم، ان شالله خدا صبرتون بده! با وجود وروجکای این دوره زمونه، روز مادر کفایت نمیکنه... باید هفته ی مادر بگیرن!!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تصور کنید یه پسرِ سی ساله ی سیبیل دررفته (شما بخونید نره غول) ، که الان باید یه دستش پوشک بچه باشه و یه دستش موزِ کوچولوی ایرانی و پرتقال خونی و خیارِ بومی، و وقتی می‌ره خونه با آرنج در رو باز کنه و بگه: « ضعیفه! کجایی؟» حالا دیده میشه با یه خرسِ صورتی که از صدوسی و دومین دوست دخترش هدیه گرفته و اتفاقا هم قد خودشه و یه زنجیر استیل دور گردنش و شلواری که تا پایینِ مارکِ لباس زیرش اومده و هر آن ممکنه از پاش بیفته! (معلومه تلاش بسیاری داشته که جوری تنظیم کنه که مارکه به انضمام یه خر پشم و پاقال حتما به مخاطب نشون داده بشه) و همچین ابروها رو برداشته و یه گوشواره کاشته دم ابروش (اسم این گوشواره دم ابرویی ها نمی‌دونم چیه!) که مدام از خودت و بغل دستیت می‌پرسی:این دختر بود؟ پسر بود؟ چی بود؟

واقعا صحنه از حدِ چندش گذشته! 

اینکه کدوم زنی میخاد در آینده به این تکیه کنه و کاخ آرزوهاشو رو شونه ش بسازه جدا، اصلا کدوم دختری اینو بعنوان دوست پسر قبول داره؟؟ 

دخترم دخترای قدیم!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دفاع

۲۲
بهمن

نمی‌دونم چرا هیچکدوممون هیچی در مورد راهپیمایی ۲۲بهمن ننوشتیم! 


عجالتا مطلب اینکه علی در خواب نازه و من میرم براش گولی گولی (تخم بلدرچین) درست کنم و سپس بیدارش کنم و بریم راهپیمایی از آرمانهامون دفاع کنیم:)



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بی ماشینی

۲۱
بهمن

راستش اون اوایل که بی ماشین شده بودیم خیلی برام سخت بود. مخصوصا که فصل سرما داشت نزدیک میشد و ما مجبور بودیم هرجا میخوایم بریم یا اسنپ بگیریم، یا بلرزیم و با موتور بریم. و این وضعیت با وجود بچه ی کوچیک سخت‌تر میشه...

اما الان دیگه عادت کردم، راستش دیگه چندان برام مهم نیست که سایپا ماشینمون رو کی تحویل میده، حتی خیلی برام مهم نیست که عید ماشین داشته باشیم یا نه... به بی خیالی مطلق رسیدم تو این قضیه!

هرچند هنوزم گاهی دلم لک میزنم که صبح جمعه چشامو واکنم و به حضرت آقا بگم دلم بشدت هوس مشهد اردهال کرده، و یک ساعت بعد، خودم رو تو صحن حضرت سلطانعلی پیدا کنم، یا شب جمعه، یهو هوای قم بزنه به سرمون و پاشیم با یه فلاسک چای بزنیم به جاده و صبح جمعه برگردیم خونه...

ولی با این حال، بازم نبودِ ماشین مثل اون اوایل اذیتم نمیکنه..آدمه دیگه، بنده ی عادته.

و عادت، به همون اندازه که می‌تونه از بهترین خصلت‌های آدمی باشه، می‌تونه خطرناک باشه... عادت به بودنها، عادت به نبودن ها... عادت به ندیدن خورشید... خورشید ِِ پشتِ ابر...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

به خودم گفتم امسال با پونصد تومن همه ی خریدامو انجام میدم. پونصد تومن! کم نیستا! و تو دلم بشکن رو مینداختم بالا

در اولین قدم، امروز همراه آبجی مریم رفتیم دنبال پارچه چادری...

مغازه ی اول که رفتیم کلمون سوت کشید، چادرا همه بالای ۳۲۰ تومن، اونم چادرایی که اصلا پسندمون نمیشد! چادرای بالای پونصد تومن هم داشت که شکرخدا ازونجایی که چادر طرحدار دوست نداریم، اصلا نگاهشم نکردیم!

بالاخره با کلی گشتن و پیدا کردنِ منصف ترین مغازه دار شهر‍! یه پارچه خریدیم ۳۰۰تومن:/ 

فعلا سه پنجمِ پولم رفته، با اغماضِ مزدِ خیاطِ چادر، میمونه به عبارتی ۲۰۰تومن!

میگم جای سراغ ندارید که مانتو و روسری و شلوار و کیف بشه پیدا کرد؛ همش رو هم ۲۰۰ تومن!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

گاوها ۲

۱۷
بهمن

از عجایب خلقت اینکه؛

مهمترین چیز برای صباح، سلامتی گاوه!

یعنی مدیونید اگه فک کنید اینا واحدی به نام فروش، بازاریابی، تبلیغات و ازین صحبتا دارن! فقط و فقط سلامتی گاو!!!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

و من ریکاوری شدم
به همین زودی...

فکر میکنم حرف زدن با سبو تاثیر خیلی خوبی داشت
و فکر کردن به این جمله ی داداش کارفرما که «چیکار به بقیه داری؟ تو خدا رو داری که برات بسه»
و اندکی خواندن کتاب امیرخانی
و اندکی فکر کردن به محسناتِ اتفاقاتی که برام رقم میخوره
و کمی فکرکردن به بی اهمیتی و گذرگاه بودن دنیا
و البته هدیه ی خوبی که حضرت آقا بهم داد.

دلخوشی های دنیا هنوزم کم نیستند، حتی اگه اونی که باید باشه، نباشه...



پ.ن۱: ممنونم بابت دیسلایک های پست قبل، اولین باری بود که دیسلایکها رو نشون دهنده ی محبت خوانندگان به خودم تلقی کردم :) کلی بهم انرژی مثبت داد:)
پ‌ن۲: 
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست
مثلا این خورشید 
کودک پس فردا
کفتر آن هفته
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است
و هنوز
آب میریزد پایین، اسب ها می‌نوشند...
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


تا اطلاع ثانوی، حوصله ی آپدیت کردن وبلاگ نیست



به قول قیصرِ خدابیامرز:


هفتاد پشتِ ما، از نسل غم بودند

ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی