ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

مطرب

۲۸
اسفند

یه جور پُز روشنفکری هم بین سینماگرا هست، به این صورت که باهم کورس میذارن هرجور که میتونن مخاطبشون رو از انقلاب و جمهوری اسلامی منزجر کنن. 

به این شکل که مخاطب باید چشمش رو روی همه ی پیشرفتهای علمی، دفاعی-نظامی، استقلالی و سیاسی، دارویی و پزشکی، معنوی و تمامیِ رشدهایی که جمهوری اسلامی در زمینه های مختلف به مردم داده، ببنده و از جمهوری اسلامی متنفر بشه فقط و فقط به خاطر آرزوهای یه مطربِ پیزوریِ درپیت که بخاطر انقلاب نتونسته کنسرت برگزار کنه!!! و الان در عنفوان پیری پناه برده به ترکیه و با حمایت یه خواننده ی زن، به آرزوی دیرینه ش رسیده!


به این دسته از آدما نمیگن سینماگر، میگن لجن پراکن! میگن دریوری ساز! میگن ...

 برای این سینما و لجن پراکناش باید فقط آرزوی مرگ کرد!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

قرار شد از خوبی های سال 98 بگیم. چقدر حس قشنگیه که فکر کنی به خوبی های یه پدیده، یه زمان، یا یه آدم... بگردی از بین همه ی ناخوشی هاش، خوشی ها رو سوا کنی و بنویسی...


حالا که خوب فکر میکنم، سال 98 اونقدرا هم تلخ نبود. گرچه تلخی های زیادی داشت.

*ما تو این سال، به لطف خدا دوبار رفتیم پابوس حضرت رضا (علیه السلام) و هر دوبار بهمون خوش گذشت.
بار اول روزهای ابتدایی سال، با خانواده، و بار دوم روز عرفه، با کاروانی به ریاست حضرت آقا.

*اولین شمالِ عمرم رو هم تو همین سال رفتم.

*و اربعین... کربلا... 
در حالی که فکر میکردم دارم سخت ترین تصمیم زندگی رو میگیرم که میخوام با بچه ی یه سال و نیمه برم، و به نظرم این سفر مشکلترین سفر عمرم میشه، اما نشد. بلکه تبدیل شد به یکی از شیرین ترین سفرها... به لطف حضرت ابا عبدالله...

* تو این سال، هرچند که قلبمون از فراق حاج قاسم به درد اومد و سوخت، ولی خداوند، قدرتِ خونِ شهید سلیمانی رو به دنیا نشون داد. بهمون فهموند که اگه اخلاص داشته باشیم، قلبِ همه ی دنیا رو مسخّر ما میکنه. و هنوز زمان لازمه تا دنیا، برکتِ خونِ این شهید رو به ما نشون بده.

*و تو این سال، خدا منت سرم گذاشت و تونستم حفظ قرآن رو تموم کنم. در حالی که عملاً از جزء بیست به بعد، هفته ای هشت بار تصمیم میگرفتم دیگه ادامه ندم، و فکر میکردم سختی های کلاس رفتن و حفظ کردن با وجودِ بچه، داره از پا درم میاره. ولی نیاورد... و خدا رو شاکرم به خاطر توفیقی که بهم داد و راهی که جلو پام باز کرد.
گرچه این تازه اولِ ماجراست. و من فقط موفق شدم به حفظِ الفاظِ کلامِ خدا. و مونده تا فهمش و اووووه چقدر مونده تا عمل... 

*کتابهای زیادی اما نتونستم بخونم. هنوز مجموعه کتاب های "منِ دیگر ما" تو قفسه است، و من هیچ برنامه ای برای شروع کردن و خوندنش ندارم... در حالی که پسرم دوسال رو رد کرده و من هنوز الفبای تربیت کودک رو هم بلد نیستم!

کتابِ رهش رو خوندم، چایت را من شیرین میکنم، تب مژگان، سه دقیقه در قیامت، 

*یکی از بهترین الطافِ خدا در سالِ 98، همین عوض کردنِ خونه بود. خونه ای که به مراتب از خونه ی قبلی بهتره و اعصاب من نیز به مراتب آرام تر... و روحیه ام به مراتب شادتر ... در حالی که فکر میکنم اگه با وجود این تمرگینه ی پیشِ رو، تو اون خونه میموندم، به حدِ جنون میرسیدم! 

*و دلخوشیِ بعدی، این بود که خواهرم بچه دار شد. بچه ای که مدتها بود انتظارش رو میکشید و با اومدنش، چشم همه ی ما رو روشن کرد. و این از اون نعمتهاییه که نمیشه شماره کرد.

*از نظر اخلاقی ولی فکر میکنم پیشرفت چندانی نکردم. هنوز همون نقطه ضعفهای قدیمی رو با خودم دارم. و دارم به این فکر میکنم که این پیشرفت نکردن، دقیقا مساویه با پسرفت کردن و از دست دادن سرمایه ی وجود. 


چیزهایی که من در این سال یاد گرفتم این بود که

1- گر صبر کنی، ز غوره، حلوا سازی... صبر... از غوره... حلوا...

2- یاد گرفتم که هیچ وقت نذارم علی، نقطه ضعفهام رو بفهمه. نباید بهش بگم فلان کار رو نکن. چون در این صورت، همه ی هم و غمش رو میذاره رو این که اون کار رو به انجام برسونه. و این هم میتونه خوب باشه و هم بد.

3- یاد گرفتم که هر ادویه ای رو به هر غذایی نزنم! هر غذایی، ادویه ی مخصوص خودش رو میخاد. فهمیدم که مثلا اگه به قورمه سبزی، پاپریکا یا گراماسالا بزنم، مزه ی دمپایی ابریِ کهنه میگیره!

و اما کرونا... 

کرونا انقدری که بدی داشت، خوبی هم داشت. 

مثل یه کوره، عیار آدمها رو به خودشون، و به بقیه نشون داد. 

مثلا یه عده رفتن دنبال احتکار، یه عده مسئولین نشستن تو خونه و یه مدت گم شدن و بعد از اینکه پیدا شدن، با ویدئو کنفرانس!! مسئولیت هاشون رو انجام دادن!  یه عده هم افتادن تو خیابونا دنبال ضد عفونی کردنِ درِ خونه های مردم، یه عده پرستار و دکتر و طلبه و بسیجی و هیئتی و ... هم جونشون رو گرفتن کفِ دستشون و رفتن سرِ پستشون، و البته یه عده شون هم پستشون رو خالی کردن! 

یه خوبیِ دیگه ی کرونا هم این بود که به یادِ من آورد که یه مادرم. و باید برای اوقاتِ فراغت فرزندم برنامه داشته باشم. پس من رو به فکر وادار کرد که محیط خونه رو شاد کنم. که سرچ کنم تو اینترنت که چه بازیهایی میشه کرد با یه بچه ی دوساله! راستش کرونا به یادِ من آورد که در قبالِ شادیِ بچه م مسئولم، و هرچند که یه عالمه کار داشته باشم، بازم نمیتونم از زیر بار مسئولیتِ خودم شونه خالی کنم. 

کرونا! ازت ممنونم.

خدایا قبل از همه، از تو ممنونم :)



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بی پولی

۲۶
اسفند

در ادامه ی تلاش برای خوش گذروندن در تمرگینه (همون قرنطینه)، رفتم سراغ فیلم دیدن.

به توصیه ی یکی از دوستان، یه فیلم خارجی دیدم که انصافا جذاب بود، ولی انقدر از فرهنگ ما دور بود، که تا شب تو بهتِ همه ی اتفاقات فیلم بودم، آخرشم از خودم پرسیدم خب اینهمه وقت گذاشتم که چی؟! مسخره!

و سپس رفتم سراغ هارد اکسترنالِ حضرت آقا

و یه راست رفتم سراغ فیلم بی پولی

دیگه نگم که من خیلی باید عاشق یه فیلمی بشم که برای بار دوم ببینمش، و عجیب این که برای بار سوم چهارم بود که عامدانه این فیلم تکراری رو میدیدم.

فیلم به شدت حرف برای گفتن داره، در عین حال که جذابه و اتفاقاتش آدمو خسته نمیکنه. و در عین طنزِ شیرین و تلخی که داره، پر از سکانس های پر محتواست.

خلاصه که از معدود فیلمهای ایرانیِ بامفهومه. اگه این فیلم رو ندیدید و نمیدونید گیگاتونو چطور مصرف کنید، این فیلم رو به شدت توصیه میکنم.


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

جودی آبوت عزیز سلام.

رسم بر این بود که همیشه تو نامه بنویسی، اونم برای بابالنگ دراز، اما این دفعه من میخوام نامه بنویسم. اونم برای تو

از بچگی، تو تمامِ شخصیت های کارتونی که میشناختم، فقط با تو همزادپنداری می کردم. نمی دونم چرا. نمیدونم چی بین ما مشترک بود. شاید همین سرخوشی و سهل گیری دنیا، شاید همین احساساتی بودنت، همین که یه لحظه انقدر انرژی داری که میتونی دنیا رو منفجر کنی، و یه لحظه انقدر داغونی که فقط صدای هق هق گریه و لرزش شونه هات میتونه دلت رو آروم کنه. همین که در عین سختی، بلدی شاد باشی.

خوشحال باش که تنها رمانِ خارجی که خوندم، رمان تو بود. و من با خوندن اون رمان، به یه لذتِ عمیقِ درونی رسیدم.


راستش، بچگیِ منم دقیقا مثل تو بود. با اتفاقاتِ کوچیک دلگرم بودم. با چیزای ساده غرقِ شادی میشدم. یه سرخوشِ به تمام معنا. و چقدر از این ویژگی خوشحال بودم. و چقدر دوستانم به خاطر همین شادی و سرخوشی بهم غبطه میخوردند.

و شاید همین بود که من خودمو یه جودی ابوت میدیدم.


جودی عزیز

من در گذشته، آدمِ بی مشکلی نبودم.  منم مثل تو کودکیِ آرومی نداشتم. شاید بتونم بگم مشکلاتم چندین و چندین برابرِ الان بود. ولی شاد بودم. خدا توی تک تکِ لحظه هام موج میزد. 

من در نوجوونی، با خوندنِ یه بیت از حافظ غرقِِ خدا میشدم. با گلهای باغچه حرف میزدم، براشون قصه میگفتم. و از ته دل احساسِ خوشبختی میکردم...

منم مثل تو، زندگیِ پرمشقتی داشتم. تا اینکه بابالنگ درازم اومد و زندگیم رو زیرورو کرد. و ناگهان همه چیز در من آروم شد... مشکلات هنوزم بود، هنوزم هست... فقط من آرومتر شدم. 

و ازین بابت به شدت از خدا سپاسگزارم. 


دوست من

در حال حاضر، یه چیز وجود داره که خیلی آزارم میده. و اونم اینه که مثلِ قبل، مثلِ روزهای پراز سختی، نمیتونم احساسِ نابِ شاد بودن رو داشته باشم.  شاید این اثرِ گذشتِ زمان و بالارفتن سن باشه. ولی این روزها دارم سعی میکنم باهاش مقابله کنم.



پ.ن1: بابالنگ درازِ من... ممنونم به خاطرِ بودنت :)


پ.ن2: ممنونم از دختر بی بی. به خاطر دعوتش :) راستش تا حالا کسی منو به چالش دعوت نکرده بود:| نمیدونم چرا! ولی خیلی حس خوبی بود. اینکه از اعماق دلت، حرفات رو بکشی بیرون حس خوبی داد :)


فکر میکنم اکثر دوستان به چالش دعوت شدن و من دیگه مهمونای آخری بودم. ولی دوست دارم که سبو حتما نامه بنویسه، نویسنده ی وبلاگ سایه خودش میآیه، خانم نادم، هومورو و همه ی دوستان دیگه که الان اسمشون در خاطرم نیست.

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

گل خونه

۲۲
اسفند

این خونه، نسبت به خونه قبلی، شکرخدا هفت هشت تا سروگردن بالاتره. 

از جمله این ویژگی ها، باغچه ی کوچیک و گلخونه ایِ حیاط پشتیه. دوسه تا درختچه ی کوچولو هم داخلش کاشتن. تو این یکی دوهفته ای که اومدیم، انقدر کار داشتم که فرصت نکردم درست و حسابی سر بزنم بهش. یکی دو روزه که کشفش کردم، سروته مونو بزنی حیاط پشتی پیدامون میکنی:)

 خیلی دنج و دوست داشتنی و باصفاست، گرچه خیلی کوچیک و جمع و جوره :) 

قصد کردم اگه خدا بخاد بذرِ سبزی بگیرم و خودمون رو در مصرفِ سبزی به خودکفایی برسونم.



پ.ن: این گلدونِ کوچولو رو زیر درختا پیدا کردم. دودل بودم که بیارمش تو ساختمون یا نه، از یه طرف میگفتم لابد مال مستاجر قبلیه و اینجا سرما میخوره، از یه طرف میگفتم شاید مال صاحبخونه است، اگه بیارمش تو فکر میکنه گلدون رو کف رفتم! 

تا اینکه آبجی مریم اومد و گلدونه رو دید و طیِ یه حرکتِ تاکتیکی و گازانبری آوردش تو اتاق، گلدونش رو شست،  رو ریشه های لختش خاک ریخت، جاش رو رو اپن باز کرد و گفت: این بچه گناه داره، بیرون هوا سرده سرما میخوره :| 

از عجایبِ آبجی مریم اینه که حیوونا و گلها رو مثل بچه ی خودش میپنداره و مثل یه انسانِ ذی شعور باهاشون برخورد میکنه :| بچگیامون یادمه همیشه خروسشو میگرفت و روسری سرش میکرد!! الان هم در آستانه ی سی و چند سالگی همون فرمون داره میره جلو...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

فسخ العزائم

۲۰
اسفند

اون خونه که بودیم، به حضرت آقا گفتم اگه تا بیستم اسفند رفتیم خونه ی جدید، به مناسبت سالگرد بابام که مصادف میشه با وفات حضرت زینب (س) یه مراسم کوچیک خودمونی بگیریم و یه شام ساده بدیم.


وقتی ندا اومد که اسباب کشی کنید، تصمیم خودمونو برای جلسه گرفتیم و به دوتا از مهمونامون هم گفتیم. 

ولی خدا کاسه کوزه مون رو بهم ریخت. در واقع میخواست بهمون ثابت کنه که اراده ی من بالاتر از اراده ی همه ی عالمه. 

به قول حضرت امیر: عرفت الله به فسخ العزائم... یعنی خدا رو با شکستنِ اراده های آدمیان شناختم. 

و هممون این مدت فسخ العزائمِ خدا رو دیدیم. چقدر برنامه ها چیده بودیم که بهم ریخت به سادگیِ چند نانومتر!!!



پ.ن: حالا که مراسممون جور نشد،شما محبت کنید و برای شادیِ روحِ بابامون یه صلوات و اگه دوست داشتید یه فاتحه بخونید :)



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سکانس یک :


مهران مدیری به پسره میگه شغل شما چیه؟ 

میگه خانه دار :)))))

(خنده ی حضار)

- نه واقعا! بیکارید؟

-آره :)))

- درس خوندید؟

-کارشناسی عمران میخوندم ولش کردم :)))))

-چرا؟

-نمیدونم :)))) (یعنی طرف نمیدونه چرا درس خوندن رو ول کرده :|) 

(باز خنده ی حضار)

- نمیدونی چرا؟؟ خب الان چیکار میکنی؟

- هیچی . با رفقا دور همیم :))))))) (در حالی که داره چهارپنج تا جوونِ علافِ الکی خوشِ خندان رو با دست نشون میده و احتمالا داره به بی عاری خودش میخنده)



سکانس دو:

مهران مدیری به علی انصاریان میگه: اگه یه پول هنگفتی پیداکنی، میگردی دنبال صاحبش؟

- نه :)))))))

(خنده و تشویقِ شدیدِ حضار) 

- جدی نمیگردی؟

- نهههههه. کی تو این جمع هست که وقتی پول هنگفت پیدا کرد بگرده دنبال صاحبش؟؟

(باز خنده ی حضار در حد پاره شدنِ شکم به انضمام تشویق در حد دریدنِ دست!)


سکانس سه: 

مدیری به شقایق فراهانی میگه: تا حالا زیرآب کسی رو زدی؟

- آره :) (با خنده ی بسیار ملیح در حالی که داره به کارش افتخار میکنه)

(خنده و تشویقِ حضار)



 با دیدن این سه تا صحنه، یه غم سنگینی توی دلم نشست... این حجم از تمایل به بی اخلاقی و ولنگاری و بی عاری و نفهمی، از کی واردِ فرهنگِ ما شد؟ 

چی قراره به سرِ نسلِ آینده بیاد؟

بچه های ما قراره به چه چیزایی افتخار کنند؟ قراره از کیا و چه چیزایی رو الگو بگیرند؟ 


به قول بچه ها گفتنی: به کجا داریم میریم؟؟؟؟




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

فاطی آدمِ علیه السلامی نبود! 

همه نوع رقصی هم بلد بود، اونم با مهارت

ولی آدم با منطقی بود، از همینش خیلی خوشم میومد

 همیشه یه حرف جالبی میزد، میگفت تصورکن آهنگ رو از روی رقصِ یه آدم حذف کنیم، چه اتفاقی میفته؟ (بعد درحالیکه قیافش رو چندش طور میکرد ادامه میداد:) میشه صحنه ی یه نفر که عین دیوونه ها پریده به خودش و داره دست و پاشو تکون میده، یه عده هم عین اسکلا دورش حلقه زدن و زل زدن بهش!

میگفت واسه همین عبث بودن و خل و چل بنظر اومدنش، من تو هیچکدوم از عروسیا نمی رقصم. 



پ‌ن۱: هیچوقت نتونستم بفهمم چطور تماشای رقاصیِ یه نفر، میتونه امید به زندگی رو در فردِ بیننده تزریق کنه! یعنی هیچ راه دیگه ای وجود نداره که حال مردم رو خوب کنه؟!

شایدم واقعا یه چیز دیگه ییمونه و تزریق امید بهونه ست!

پ‌ن۲: من فقط یه جا از دیدن رقص خندم میگیره و دلم شاد میشه، اونم وقتی یه مذدِ پنجاه شصت ساله ی سیبیلوی شکم گنده، دستهاش رو از عرض شانه باز کنه و در قسمت مچ، به صورت دورانی بچرخونه، خدایی صحنه خیلی خنده داره، اگه یه ذوزی خواستید برقصید فقط اینجوری برقصید :))

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

فاطمه زهرا

۱۷
اسفند

یعنی وسط این "کرونابازی" ها و "قرنطینه" ها و "مرگهای جانسوزِ هموطنان" و "روز پدری که سوخت"، و "پدری که در اومد سر دندون درآوردن بچه"، و کلا تمامِ مزیدِ بر علت های این یکی دوهفته، تنها خبری که میتونست دلمون رو شاد کنه، خبر‌ِ خاله شدنمون بود :) اونم برای سومین بار :)

و تاریخ بنگارد که امروز، شنبه، هفدهم اسپندِ یکهزار و سیصد و نود و هشت، فاطمه زهرا خانومِ خاله پا به جهان گشود. یه نی نیِ گوگوجوی کوکولوی بگوری (اینا کلماتی هستن برای زمانی که زبان از توصیف قاصره!)
خدایا شکرت بخاطر همه ی نعمت های بزرگت، شکرت برای نعمت هایی که هیچ جور نمیشه شکرشونو به جا آورد:)

پ‌ن۱: میلاد بابای مهربونمون مبارک، ان شالله به حق مبارکیِ قدمِ این مولود سریعتر سلامتی به همه ی خونه ها برگرده...
پ‌ن۲: تبریکِ اول به محیا جونم که آبجیش اومده، تبریک دوم به آبجی زهرا که دوباره مامان شده، تبریک سوم هم به خودم :)
پ‌ن۳: مظلومتر از بچه ای که چهارتا دندون آسیا داره باهم درمیاره، مادرشه، اونم تو ایامِ "درخانه بمانیم!"


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دستکشِ سفید!

۱۶
اسفند

مامان اومده دنبالم، علی رو بردیم مطب دکتر
بچه بغل، خواستم دکمه آسانسور رو با منتها الیه پشتیِ چادرم بزنم، مث بت من اومده جلو میگه تو دست نزن! بذار من با دستکش دکمه رو میزنم!
موقع باز کردن در آسانسور باز میگه صبرکن صبرکن من باز کنم!
رفتیم بالا، دستگیره ی در رو گرفته بازکرده، میگه مگه نگفتم تو دست به جایی نمال ؟!


بعد دقائق!
نشستیم تو اتاق انتظار، علی زده به غن غن، مامان میگه علی رو بده بغل من!
میگم مامان! اون دستکشای سفیدِ پارچه ایِ شما، خودش اصلِ جنسِ کروناست!
میگه عه! دستکشای من تمیزه! از اون موقعی که از خونه اومدم بیرون، فقط مالیدم به فرمون ماشین!

من:  :|
مامان: :/
ویروسِ گرامی: :))))
وزیر بهداشت: :(((((

یعنی مامانِ من با این نحوه ی رعایتِ بهداشت فردیش، فصلِ جدیدی رو در بابِ مبارزه با کرونا بازکرده!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی