ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

شاید روزی که مادر بشید، دیگه نتونید با همسرتون عشقولانه زیر بارون قدم بزنید!

یا شاید نتونید توی خونه برای دل خودتون یه لاک ساده بزنید... چون در هر صورت، این بیست تا انگشته که باید لاکی بشه...

یا شاید مجبور بشید شکلات های خوشمزه تون رو از ترس موش کوچولوی خونه، توی هفت تا سوراخ قایم کنید! و اگه یه وقت خارج از برنامه هوس کردید شکلات بخورید، برید پشت یخچال سنگر بگیرید و یکی بندازید بالا... -که البته اونم باید بعدا برای تکان های بی موقع لبتون و بوی تند شکلات، به حضرت فرزند جواب پس بدید!-

شایدم دیگه نتونید هرموقع دلتون خواست کتاب بخونید...

شاید گوشتون، بیش از صدای زنگ در خونه و پیامک موبایلتون، به آهنگ جمله ی "جیش دارم" حساس بشه... -هرچیزی شبیه به این جمله مثل ایش دارم، ریش، دیش یا یه همچین چیزی!- و با شنیدن این آهنگ، کارد آشپزخونه رو تو شیکم مرغ بخت برگشته فروکنید و با سرعت 110 کیلومتر بر ثانیه فقط بدوید!!

بعد از مادرشدن شاید یه نظردادن ساده ی بیست کلمه ای توی یه وبلاگ، نیم ساعت از شما وقت بگیره، چون مجبورید بین هر دو کلمه ای که مینویسید، به نیاز جدید پسرک یا دخترکتون جواب بدید.

شاید گاهی انقدر خسته بشید که فقط بخواید زل بزنید به سقف و از هیچ کس هیچ صدایی درنیاد!

شایدم...


شاید که نه... قطعا وقتی مادر یا پدر میشید، کل سبک زندگیتون تغییر میکنه. ولی شیرینیِ همه ی شکلات های دنیا، با یه بوسه به لپ تپلوی فرزندتون برابری نمیکنه. 



پ.ن1: برخلاف تصوری که اکثر مجردا یا متاهلای بی بچه دارن، بچه دار شدن اصلا اون مسئولیت سخت و طاقت فرسایی نیست که شما رو درمونده کنه! 

تصور کنید شما عاشق نقاشی کردن هستید. و برای یه تابلوی نقاشی دوهفته وقت میذارید. 

آیا واقعا شما توی این دوهفته احساس ناخوشایندی داشتید؟ آیا واقعا حس کردید وقتتون تلف شده؟ هرگز... هرگز... 

شما عاشقانه اون تابلو رو کشیدید و از تک تک لحظاتش لذت بردید. هرچند بخاطرش خودتون رو توی خونه حبس کردید یا از تفریح با دوستاتون گذشتید.

مادری هم همینجوره

شما برای کسی وقت میذارید که عاشقانه دوستش دارید. پس از تک تک لحظات با اون بودن کیف میکنید. 

و قاعده اینه که هرجا پای عشق وسط بیاد، دیگه سختی بی معنی میشه.


پ.ن2: بعضی از مطالب دوستانی که توی چالش شرکت کردن رو وقتی خوندم، احساس کردم چقدر شغل شریف مادری، برای خانمهای جامعه مون، عجیب و تخیلی شده. چقدر برداشت هامون احساساتیه. 

چرا ماها باید خودمون رو از شیرین ترین حس دنیا و نزدیک ترین راه تعالی یعنی مادری محروم کنیم به این دلیل که این مسئولیت سنگینه و از پسش برنمیام! یا مثلا چرا باید یکی رو بیارم به این دنیا که زجر بکشه!! این حرفا دیگه چیه که میزنید؟ میلیون ها سال نظم دنیا بر این بوده که زن، با مادرشدن، تعالی پیدا کرده بزرگ شده و فرزندها به دنیا اومدن و با خوشی و ناخوشی زندگی کردن و به سوی ابدیت روانه شدن. حالا ما با این تفکرات روشنفکرانه میخوایم قوانین خلقت رو زیرپا بذاریم؟ بنظرتون کی بیشتر ضرر میکنه؟ خودمون یا طبیعت؟


پ.ن3: از خدا میخوام همه ی شما، و همه ی آدمهای دنیا، طعم شیرین مادری و پدری رو بچشن. برای خودتون نسل پاک و طیب بخواید. همونطور که حضرت زکریا به خداوند عرض کرد: ربِّ هب لی من لدنک ذریۀ طیبۀ... انک سمیع الدعاء


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

یهو اومدن بهم گفتن بابا زنده س!

یعنی تو همه این سالها زنده بوده، دایی تقی هم همینطور، الان هردو باهم برگشتن.

به خودم گفتم ینی چی؟ چطوری میشه؟ بابا که ۲۳ سال پیش فوت شده، یعنی تو همه این سالها کجا بوده؟ دایی تقی هم که سال ۶۵ تو عملیات کربلای ۵ شهید شده! 

دلم میخواست درست باشه، ولی عقلم قبول نمیکرد. 

همه جا رو دنبالش گشتم با یه ذهن پر از سوال... 

هی به همه گفتم دروغ میگین، گفتن یه کم صبرکن میاد.. صبر کردم

به خودم گفتم حالا چطوری به دایی تقی بگیم ننه سه چهار سال پیش مرده؟ اینهمه سال ننه چشم به راه بچش بود، حالا که بچش اومده ننه نیست!


حضرت آقا رو دیدم، گفتم دروغ میگید بابام زنده نیست، گفت بابات رفته حمام که بیاد خونتون. بیا بریم پیشش.

دستمو گرفت برد یه جایی... بابا رو دیدم که داشت سرشو میشست و حضرت آقا آب میریخت رو سرش.

تا منو دید خندید و سلام کرد.

زدم زیر گریه...

بلندبلند گریه کردم

داد زدم

گفتم بابا کجا بودی اینهمه سال؟ فقط بگو کجا بودی؟ نگفتی ما رو ول کنی بری به روز سیاه میشینیم؟ نگفتی چقدر بدبختی میکشیم؟

و همه این ۲۳ سال نبودنش مثل فیلم از جلو چشام رد شد...

و او همچنان میخندید

و من همچنان گریه میکردم

انقدر گریه کردم که از صدای گریه خودم از خواب پریدم...


پ.ن۱. این خواب، خواب همیشگی آبجی مریمه، همیشه خواب میبینه بابا اومده و گفته من دیگه اومدم که بمونم... ولی من چند دفعه بیشتر این خواب رو ندیدم و دفعه اولی بود که اینقدر گریه میکردم

پ.ن۲. آبجی مریم میگه نه... دیگه اونا نمیان پیش ما... این ماییم که میریم پیش اونا. برای اولین بار به خودم گفتم مرگ خیلی هم بد نیستا! باعث میشه کسانی رو ببینی که یه عمر تو حسرت دیدنشون سوختی!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

من درک نمیکنم بعضیا چرا اینقدر زندگیاشون برررق میزنه؟! 

انقدر همه چیز تمیز و لاکچریه، که آدم شک میکنه که آیا تو این خونه بچه ای زیست میکنه؟ 

و اگه آری، چرا تاحالا پایه مبلا رو نجویده؟! 

چرا با شمشیر رو دیوارا علامت زورو ننداخته؟! 

چرا اون ظرف برنج رو گذاشتید رو کف آشپزخونه؟ یعنی نمیره سر برنجا و توش شنای قورباغه بزنه؟؟ 

چرا اینقدر فرشای شما تمیزه و فرشای ما انگار تو میدون جنگ پهن بوده؟؟

چرا در اون گنجه بازه؟؟

چرا دم خر درازه؟!

و هزاران چرای بی زیرا!!!



یه روانشناس پدرآمرزیده ای میگفت، اگه دیدید توی خونه ای بچه کوچیک وجود داره و اون خونه همواره تمیزه، بدونید اعصاب اهل اون خونه به شدت خورد و خمیره! 
و من این داستان رو به عینه توی زندگیهای بعضی از اطرافیانم دیده م.


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ماشینی

۲۱
بهمن
تو دوران مجردیم، خونه مامانم ماشین لباسشویی اتوماتیک نداشتیم
یه دونه ازین دوقلوها داشتیم که انقدر لباس شستن باهاش دنگ و فنگ داشت که عطاش رو به لقاش میبخشیدیم و فقط ترجیح میدادیم از خشک کنش استفاده کنیم.
درنتیجه ما همه لباسامونو با دست میشستیم!

اما الان، وقتی میخوام یه چادر نوعروس مجلسی رو با دست بشورم، جونم بالا میاد!  
آخر سر هم به این فکر میکنم که آیا برای محافظت از پارچه، میشه به شستشوی دستی ماشین اعتماد کرد یا نه؟!
از بس به ماشین اتوماتیک عادت کردم.

و این تنبلی، شاید از بزرگترین معایب سیستم زندگی ماشینی نوینه!
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

حباسم نیست!

۲۰
بهمن
یاد گرفته وقتی میخواد کارش رو توجیه کنه، بی برو برگرد میگه حباسم نبود! (حواسم نبود)
اصلا هم نمیدونه یعنی چی! 
فقط میدونه که وقتی این کلمه رو استفاده کنه طرف مقابل رو کاملا خلع سلاح میکنه.

همین چند وقت پیش باباش داشت بهش اعتراض میکرد که : مگه من نگفتم دست به این قاب عکس نزن؟! 
و وی بدون اینکه به بابا نگاه کنه، همینجور که داشت با قاب عکس بازی میکرد گفت: حباسم نیست!! 

درسته که برای برونرفت ازین مشکل راه حلی ندارم، ولی فعلا خوشحالم ازینکه توانایی های زبانی پسرم به حدی رسیده که بدونه هر فعلی رو در چه زمانی استفاده کنه!!
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

آن ۱۶ نفر!

۱۶
بهمن

۱۶ نفر منو به صورت خاموش دنبال میکنید؟؟!

۱۶ نفرررر؟؟

مگه من لولو خرخرم؟

ینی جرات ندارید بصورت روشن و واضح دنبال کنید؟!



افتخار میکنم که تو این حدود ده سال بلاگریم، هیچکس رو بصورت خاموش دنبال نکردم. و یادم نمیاد برای کسی پیام ناشناس گذاشته باشم.
پیام ناشناس مال آدمیه که حرف داره،ولی جربزه گفتنشو نداره!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مرگ بیان

۱۳
بهمن

میگم نکنه بیان داره نفسای آخرشو میکشه؟!! 


اگه داره میمیره به ما بگید... ما طاقتشو داریم :((((((

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

زنگارکی

۱۲
بهمن
و اینگونه بود که ما سر از قم درآوردیم و خیابان زنگارکی برای خرید!
و چادری که چهارصد هزارتومان وجه ناقابل پول دادیم بالاش...
(بماند که قم سه سال بود بارون به خودش ندیده بود، حالا که ما پامون رسید به مملکت حضرت کریمه، آسمون های های گریست و تپید و خلاصه یه بارونی زد که نگو :)) )

یکی از آشناهامون که تولیدی داره و از پارچه ها و جنسا سردرمیاره، چادر رو که دید گفت همین کاشون ششصد تومن قیمت داره!
دارم فکر میکنم با حقوق یه ماه یه کارگر، چندتا چادر مشکی میشه خرید؟!


یکی از مشتریا بهم پیام داده که دخترم از سن تکلیفش تا حالا چادر میپوشه
الان رفتیم چادر بخریم براش، طرف گفته چهارصد تومن، به شوهره میگم بخریم براش میگه چه خبره؟ اصلا دیگه چادر نپوشه...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
اون موقعا که یه دختر کوچولو بودم، نزدیک ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها که میشد، وقتی قرعه کشی یا مسابقه ای بود که به القاب و اسامی حضرت زهرا هدیه میدادن، همیشه غبطه میخوردم که چرا اسمم زهرا و فاطمه نیست! 
آخه اشرفم شد اسم؟؟ فقط تولد خواهر شاه ممکنه به همچین اسمی هدیه بدن :|

مخصوصا که خواهر بزرگترم اسمش زهرا بود و همیشه میتونست شرکت کنه و من نمیتونستم. 

گرچه خیلی وقته که دیگه ازین مسابقه ها نمیذارن، چون انقدر این دغدغه ها تو ذهنمون کمرنگ شده که دیگه برامون مهم نیست اسم بچه هامون رو چی بذاریم، فقط مهمه که ترکیبش قشنگ باشه یا یه جورایی خاص و دهن پرکن باشه. در حالی که گذاشتن اسامی ائمه روی بچه، خودش یه راهه برای جلب محبت بچه ها به این خاندان. بگذریم...

خواستم به سهم خودم کاری برای این قضیه کرده باشم. و به پیشنهاد یه دوست، تصمیم گرفتیم یه قرعه کشی بذاریم توی کانالمون و به چندتا دختر کوچولو که القاب حضرت زهرا رو داشته باشن، به قید قرعه، روسری بچگونه هدیه بدیم. تا هم عشق این اسامی توی دل بچه هامون پررنگ بشه، هم یه کاری برای حجاب دخترکوچولوهای اطرافمون انجام داده باشیم.

فعلا چندتا بانی پیدا کردیم که این کار به لطف خدا انجام بشه. ولی بودجمون خیلی کمه.
اگه دوست داشتید بهمون تو این زمینه کمک کنید، نیت کنید و  یه پیام خصوصی بهم بدید. 

اینم بدونید که ابداً بحث تبلیغ کانال مطرح نیست. چون من غیر از کانال هم کسی بیاد بهم بگه اسمشو مینویسم.
و ابداً بحث سود مطرح نیست. من دقیقا به همون قیمت خرید، روسری ها رو حساب میکنم. و هرچی پول اضافه تر باشه، روسری اضافه میکنم.

اونایی که پایه ن یا علی مدد

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سنگینی

۰۷
بهمن

باردار که بودم، مخصوصا ماههای ششم به بعد، خیلی سخت و سنگین میگذشت.

مخصوصا شبا که به هیچ شکل خواب به چشمم نمیومد. از هر طرفی دراز میکشیدم، سنگینی بچه نفسم رو میگرفت. انگار که یه آجر رو بلعیده باشی!

و وقتی حضرت آقا رو میدیدم که چطور دراز کشیده و صدای خروپفش بلنده، حسودیم می شد. خیلی شبا پا میشدم میرفتم توی آشپزخونه، یه پارچ شریت بیدمشک یا بهارنارنج درست میکردم، میومدم بالا سرش، بیدارش میکردم و مجبورش میکردم شربت بخوره! 

بیچاره میگفت نمیخوام ولم کن بذار بخوابم! بهش میگفتم عه! چطور من بیدار باشم تا صبح، تو بخوابی، بعد صبح هردومون بریم سرکار؟ نه خیر، باید پاشی شربت بخوری!! (خبلی بی خوابی بهم فشار میاورد :)) )

آخرشم دمدمای صبح، یه جایی روی مبلا بیهوش میشدم و چندساعت بعدش با بولدوزر بیدار میشدم و میرفتم سرکار! 

با خودم فکر میکردم یعنی میشه یه روزی برسه، منم بتونم درست بخوابم؟

 یعنی میشه یه بار دیگه یه سجده برم، بدون اینکه ده تا مهر روی هم بچینم؟

یعنی میشه تا سر کوچه برم، بدون اینکه به هن هن بیفتم و نفسم بگیره؟

شاید الان این سوالا برای خودمم خنده دار باشه، ولی اون موقع بطور جدی از خودم میپرسیدم.

غرضم ازین همه پرحرفی این بود که بگم آره... واقعا شد... 

رسید روزی که منم بچم رو بدنیا آوردم، راحت خوابیدم، سجده رفتم، دویدم، پریدم... 

همیشه وقتی تو اوج سختی و مشکل هستیم، باورمون نمیشه که روزی برسه که این شب سیاه، سحر بشه... فکر میکنیم همیشه قراره نفسمون از این غصه ای که درش هستیم بگیره

ولی باور کنیم که میگذره... 

همیشه همه چیز میگذره

و زندگی روی خوشش رو به ما هم نشون میده :)




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی