ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

مجرد که بودم، همش دوست داشتم در آینده شوهرم روسری فروش باشه! که البته نشد!
ولی یه دوره ای شوهرآبجیم روسری فروشی داشت، و ما خواهرا از اومدن بار جدیدِ روسری، بیش از خود صاحب مغازه کیفور میشدیم. چرا که شوهرآبجی، همه روسری های جدید رو بغل میزد و میاورد خونه ی مامان، و ما با خیال راحت و فراغ بال! یکی یکی روسری ها رو امتحان میکردیم و از هم نظر میخواستیم تا بالاخره بهترین روسری رو میخریدیم، اونم با تخفیف! و سپس بال میگشودیم و در آسمان پرواز میکردیم! راستش بعداز سالها،هنوز بعضی از اون روسری ها رو میپوشم و به اون روزا حسرت میخورم!
خلاصه اینکه من و الباقی خانما، اگه نون شبمون هم لنگ بشه، اگه همه دعواهای عالم رو هم با شوهرمون کرده باشیم، اگه از بچه کلافه و خسته باشیم، یه روسری قشنگِ باِبِ دل، میتونه همه چیز رو بشره ببره و لبخند رو بیاره روی لبمون و شادی رو توی دلمون! همچین موجودات قانعی هستیم ما!

حالا درسته که شوهرم روسری فروش نشد، ولی من دست روی دست نذاشتم! بعد از سالها، آرزوی خودم رو برآورده کردم و خودم روسری فروش شدم :| 

این چند روزی که کم پیدا بودم، مشغول پوست اندازی و اشتغال به شغل جدید بودم و داشتم پیج و کانال روسری تاسیس میکردم.
من و مجموعه ی سندس استایل (یعنی من و علی :)) ) خوشحال میشیم که بهمون سر بزنید :)

کانالم توی تلگرام و ایتا :  
sondosstyle@

پیجم توی اینستاگرام:
Sondos.style

الان که فعلا تازه کارم و تازه وارد، ولی امیدوارم با لطف و کمک خدا، و بعد حمایت فالوورهای عزیز، بتونم توی این شغل بمونم و کار کنم.

و من الله التوفیق:)

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

سر ظهر بود. مغزم در اثر گرما، داشت تو کاسه ی سرم غلغل میکرد و صداش به وضوحِ جوشیدنِ آشِ جو، تو قابلمه مسی به گوش میرسید.

 همین طور که داشتم با موبایل صحبت میکردم، گفتم: آقا میدون معلم؟؟ 

راننده که مرد مسن و تپلی بود، گفت بیا بالا

موقعی که سوار شدم، گوشیِ افتاده در کفِ تاکسی توجهم رو جلب کرد. یه گوشیِ لمسیِ درب و داغون که ارزشِ دزدیدن هم نداشت! گفتم آقا یه گوشی اینجا افتاده. 

راننده گوشی رو ازم گرفت و گفت: عه! این خانمه الان از تاکسی پیاده شد، حتما مال اونه.

همچنان داشتم با گوشی صحبت میکردم که موبایلِ خوردوخمیری که داده بودم به راننده، صداش بلند شد. راننده که معلوم بود بلد نیست این گوشیها رو جواب بده و حسابی گیج شده، گوشی رو گرفت سمت من و گفت: خانم اینو جواب بده. نگاه کردم رو گوشی، حمید بود! 

دستم رو از وسط گوشی کشیدم سمت آیکون سبز و گفتم بله؟ راننده همینطور که تو سر خودش میزد گفت: بده من گوشی رو!!!! و گوشی رو از دستم کشید. مات نگاهش کردم! مگه خودت نگفتی جواب بده؟؟

با استرس گفت بله... این گوشی افتاده اینجا... آره... الان خانمت پیاده شد... الان کجاس من برم بهش تحویل بدم؟ 15 خرداد؟ ... باشه بگو وایسه الان میرم تحویلش میدم. 

هنوز به انتهای خیابون مبدا هم نرسیده بودیم که گفت شرمنده خانم! من باید این گوشی رو ببرم 15 خرداد. نمیتونم برم میدون معلم... اصلا نمیخاد شما کرایه بدی... چاره ای ندارم... عکس ناموس مردم لابد تو گوشیه! گناه داره خانمه... حتما دلش هزار راه رفته... باید ببرم گوشیش رو... همین الان... (اصلا نمیذاشت من حرف بزنم! همینجور یه ریز با استرس حرف میزد) 

بهش گفتم درود بر شرفت! انرژیم بیاد طرفت! (البته تو دلم گفتما) 

قطعا اگه هر کس دیگه ای و به هر دلیل دیگه ای از تاکسی پیاده م میکرد، دوزار هم بهش کرایه نمیدادم. ولی کرایه رو دادم و پیاده شدم.

 درسته که اون گوشیِ چکش خورده رو اگه جلوی گدا مینداختی پوکرفیس نگاهت میکرد و تف میکرد تو صورتت و چه بسا که اون خانمه برای اینکه حمید رو تیغ بزنه و گوشش رو برای یه گوشی جدید ببُره، گوشیش رو از قصد انداخته تو تاکسی!! و هرچند که تو اون گرما مجبور شدم از تاکسی پیاده بشم و دوباره تاکسی بگیرم، ولی انسانیت پیرمرد رو در دل تحسین کردم. خوشحال شدم که هنوز هم آدمهایی پیدا میشن که ناموس مردم رو ناموس خودشون بدونن. 

ممنونم ازت راننده ی پیر و تپل!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

یک هفته ای بود که کنترل تلویزیونمون گم شده بود. همه جا رو گشتیم. حتی جاهایی که به عقل جن هم نمیرسید!

زیر مبلا، تو یخچال، تو کتری و کلمن، تو همه قابلمه ها، کابینتا، جعبه ابزار، کمد لباسا! نبود که نبود

مخصوصا که این آخری دیگه جاروبرقی رو آوردم تا زیر و بم همه چی رو بکشم بیرون، ولی پیدانشد و ما ناامید و مغموم، فقط به این فکر میکردیم که کجا میتونه رفته باشه؟!

تقریبا، قطع به یقین مطمئن بودیم که پای شیطنتای علی در میونه. هروقت از میپرسیدیم: علی! کنترل رو تو برداشتی؟ با اطمینان میگفت آره، میپرسیدیم خب کجا گذاشتیش؟ جواب میداد: «عه احیا» (یعنی دادمش به محیا! در واقع یه جورایی میپیچوند!)

تا اینکه دیروز دم غروب، درحالی که ما مشغول کار خودمون بودیم، خیلی شیک و مجلسی رفت درِ لوله بخاری توی دیوار رو برداشت، کنترل رو از توش درآورد، و دوباره درشو گذاشت! و ما پس از یک هفته جستجو، فقط تونستیم تو سکوت به هم زل بزنیم و سپس از خنده ولو بشیم کف خونه!

تازه بعد، از طریقی فهمیدیم که این یه هفته، آقا میرفته به کنترله سر میزده، نگاهی بهش میکرده و دمشو درنمی آورده :))

با یه همچین وروجکی، جز اینکه لپاشو گازگاز کنی، چیکار میشه کرد؟


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

گشتِ محبت

۱۴
تیر


 خیلی قشنگه که خداوند، انتهای آیه ی امر به حجاب، از صفتِ غفران و رحمتِ خودش مایه میذاره... 

ماها برای دعوت کردن دخترامون به حجاب، از چی استفاده میکنیم؟

از صفت غضب و قهر، یا رحمت و مهر؟!



یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلَابِیبِهِنَّ ۚ ذَٰلِکَ أَدْنَىٰ أَنْ یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ ۗ وَکَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِیمًا


ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مومنان بگو روسری های خود را به خود نزدیک کنند، این ازاین نظر بهتر است که به عفت شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند (امنیت داشته باشند)... و خداوند همواره آمرزنده و مهربان است...

سوره احزاب، آیه ۵۹


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ما یه مشت حسرت به دلیم که دلمون رو جا گذاشتیم تو صحن اسمال طلا و تنمون رو برگردوندیم تو شهرامون

تو چیکار کردی با ما که حتی دلمون برای لمس کاشی های حرمت هم تنگ میشه...

برای عطر خنک رواق هات، وقتی فرش پرده های دم در رو کنار میزدیم و صورتمون یهو پر میشد از نسیم دلربات...

برای دعوا سر آب سقاخونه ت، برای کفترایی که گوشه و کنار صحنت پیدا میکردیم و نیم ساعت تو گوششون از تو میگفتیم...

ما حسرت به دل موندیم، حسرت یه بار دیگه بوسیدن در و دیوارت، بوییدن پنجره فولادت، حسرت له شدن میون عاشقات تو ورودی باب الجوادت

حسرت دویدن و نرسیدن به رکوع امام جماعت! 

چرت زدن تو صحن و با پر خادمات از خواب پریدن


این روزا همه ی دلخوشیامون تبدیل شده به حسرت

تو چیکار کردی با دل ما یا ایها الرئوف؟



تولدت مبارک شمس الشموس دلهای بی قرار




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

فقط محسن چاووشی میتونه جوری بخونه، که وسط روزمرگیها و میون حجم کثرتهای مادی، ناگهان فرو بری توی عمیق ترین لایه های وجودت...


نمیدونم چه مخدری تو لحن این بشر ریختن! 

یه چیزی هست

چیزی از جنس صدای موذن زاده...

مثل غزلیات عاشقانه ی سعدی

شبیه خواب عمیق بعد از ژلوفن!



پ.ن: این شبا که تیتراژ سریال دلدار پخش میشه، ناخودآگاه میون کارهای عادی روزمره ام، با شنیدن صدای چاووشی، چنان دست از کار میکشم و تو دنیای خیال خودم غرق میشم، انگار که اصلا از اول وجود نداشتم...

پ.ن۲:این پست مربوط به درونیات خودم بود و البته طبیعیه که عده ای کاملا باهاش مخالف باشند


  • ۰۹ تیر ۹۹ ، ۰۱:۵۴
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

خمیازه...

۰۸
تیر


پ.ن1: وسط کتابگردی ها و دلتنگی ها و آشفتگی ها، رسیدم به این شعر مرحوم قیصر... فکر میکنم سال 91 یا 92 بوده که این شعر رو گوشه ی کتاب نوشتم، و الان با دیدنش رفتم به همون حال و هوا

پ.ن2: بزودی برمیگردم به روزهای خوب. برمیگردم به نوشتن... به زودی خوب می شم ...
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

از وقتی اومدیم تو این خونه، این دریچه ی داخل حمام توجه منو به خودش جلب کرده
مخصوصا وقتایی که دوقلوها با باباشون میرن حمام و صدای خنده و شوخیشون، کل ساختمون ما رو برمیداره، یا وقتی پسرای صاحبخونه باهم دعواشون میشه و گیس و گیس کشی راه میندازن! همیشه میترسم که نکنه صدای حرف زدن و خنده ما هم بره بالا، یا وقتایی که بلند قرآن میخونم صدای صوتم رو بشنون. همیشه در حمام رو چفت میکردم که خیالم راحت باشه
اما دیروز اتفاقی افتاد که دیدم نسبت به اون دریچه عوض شد. نزدیکای ظهر بود که به علی گفتم تو اینجا پشت در منتظر بمون، من میرم و زودی برمیگردم. و علی پشت در حمام مشغول بازی شد، و چندباری هم صدام کرد. وقتی خواستم بیام بیرون، هرچی در رو کشیدم، در باز نشد. فهمیدم که در از پشت قفل شده
به علی گفتم میتونی در رو باز کنی؟ و اون وقتی فهمید مامانش گیر افتاده، بجای کمک، زد زیر گریه...
خیلی ترسیده بودم و فکر اینکه تا چهار پنج ساعت این تو بمونم و بچه اون بیرون از ترس زهره ترک بشه بیشتر منو میترسوند.
یهو فکری به ذهنم زد، رفتم دم دریچه و داد زدم خانم زاااااااارع! خانم زااااااارع....
پنج شش باری که صدا زد، خانم صاحبخونه اومد دم دریچه و گفت بلههههه....

و اینچنین بود که خانم همسایه اومد و من رو از یه دردسر و غصه ی عظیم نجات داد...



نتیجه اخلاقی 1: هیچوقت با وجود یه وروجک توی خونه، در حمام رو روی خودتون قفل نکنید!
نتیجه اخلاقی ۲: گاهی وقتا یه دریچه هایی توی زندگی وجود دارن که مدام بهشون لعنت میفرستی و اونا رو مزاحم میدونی، به خودت میگی چقدر خوب میشد اگه این اینجا نبود... ولی شاید روزی برسه که همون دریچه ی لعنتی، بشه تنها راه نجاتت...
گاهی چیزایی که فکر میکنیم تهدیده، اتفاقا فرصته... بستگی به خودت داره که درموردش چطور فکر کنی


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

اگه بخوام مثال ملموسی بزنم برای پست قبلی، میتونم به شهدا اشاره کنم؛

شهدا عاشق بودن بدجور؛ البته اگه چشم ظاهربینِ ما بخواد قضاوت کنه، یه عده سرباز رو میبینه که رفتن وسط توپ و تانک و خون و آتش، و دارن لابد چه عذابی رو تحمل می‌کنن، ولی از دید خودشون که اینجوری نبود! بنظر خودشون داشتن پیش معشوقشون عشق بازی میکردن! و چه عشقی هم میکردن.... و بعد از شهادتشون هم میبینیم که به چه اوجی از احترام و بزرگی رسیدن. هم تو دنیا، هم تو عقبی.

اینا شعار نیستا، این حجم از آرامش و سرور رو تو وصیتنامه هاشون قشنگ میشه دید.


یا حتی همین عشقای زمینی خودمون! اگه کسی رو پیدا کنیم که واقعا لیاقت عشق رو داشته باشه، دیگه غیر از خوبی هاش چیزی نمیبینیم. مثلا همسر شهید چمران یه جایی گفته بود من تا مدتها بعد از ازدواجم نمیدونستم مصطفی کچله!! تا اینکه یکی بهم گفت، اونوقت تعجب کردم گفتم عه! مگه کچله؟؟؟ (تازه شهیدچمران هم کچلیش کم نبوده) یعنی اینقدر این بشر عظمت داشته و اینقدر همسرش محو زیبایی های باطنیش بوده، که اصلا عیبای ظاهریش رو نمیبینه! و اگه ماها همچین آدمی رو پیدا کنیم و بتونیم عاشقش بشیم، حتی اگه از عشقش سر به کوه و بیابون هم بذاریم، بازم با یادش خوشیم... با وجود همچین معشوقی سختی اصلا معنا نداره! (چمرانم آرزوست..)


و بالاترین نمونه ش، حضرت زینب (س) وقتی در یه مدت کوتاه چنین مصیبتایی میکشه (که اگه یه آدم عادی بود قطعا دق کرده بود)، ماها اگه با این چشمها نگاه کنیم، یه سری آدم اسیرِ حقارت کشیده رو میبینیم که بهشون اهانت شده و همه چیزشون رو از دست دادن، ولی ایشون وقتی وارد مجلسی میشه که برای تحقیرش چیده شده، میگه من هیچی جز زیبایی ندیدم. 

عشق همین دیدن زیباییه، عشق زیباتر شدنه، نه کوچک شدن، نه حقارت....


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی