ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)



ادامه ی داستان:


خلاصه راننده با سرعت 200 تا در ثانیه خودش را به درمانگاه کاشان رساند...


و ما پریدیم توی کلاسی که نیم ساعتی از شروعش گذشته بود. 


کلاسِ‌ کسالت بار که تمام شد،‌ آمدم بیرون،داشتم از گرسنگی غش میکردم که دیدم حضرت آقا با یک پاکت آبمیوه و کیک ایستاده دم در. با همان سنگینی و وقار قبلی! بدون کوچکترین توجهی ... (از همان اول نگران گرسنه ماندن من بود! الان هم فکر میکنم بزرگترین دغدغه اش این است که نکند من صبحانه و ناهار نخورده بمانم!) 


و من دم در آزمایشگاه،‌ عروس و دامادها را میدیدم که چطور به روی هم می خندند و نیششان تا بناگوششان باز است، چطور پسرها می آیند به استقبال دختر مورد علاقه شان و با خوشرویی با هم شوخی می کنند. خواستگار محترم ما ولی انگار لولو دیده بود! انگار تنها کسی که نمی دید من بودم!


گرسنه بودم... 

مامان اما به دلیل وسواسش ( و احساس بدی که از آزمایشگاه و نجس و پاکی اش بهش دست داده بود) نگذاشت کیک و آبمیوه ام را بخورم. با حضرت آقا و خواهرش خداحافظی کردیم و نشستیم توی ماشین ابوالفضل به سمت خانه! (بازهم در اینجا وسواس مامان گویا نگذاشته بود برویم مثل همه ی عروس و دامادها بعد از آزمایش خون،‌ بستنی بخوریم!) 


توی حیاط که رسیدیم،‌مامان (طبق معمول) مجبورم کرد چادر و مانتو و الباقی البسه را بیندازم توی حیاط و خودم هم یک راست بدَوَم توی حمام!!! و من مسلمانانه (در حال تسلیم) این کار را کردم! 


از حمام که آمدم، دیدم مامان کیک و آبمیوه ام را شسته و گذاشته توی سینی :| 


از گرسنگی و ضعف همانجا نشستم به خوردن. و همانجا بود که ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. آنقدر گریه کردم  که باز هم چشمهایم پف کرد. ناراحت بودم ازینهمه کم محلی و سرسنگینی اش. ای کاش کمی هم مرا تحویل گرفته بود. کاش سلام گرمی،‌ سوالی، حرفی ... اما دریغ... بعید می دانستم که ذره ای محبت من توی دلش رخنه کرده باشد.


آنقدر فکر و خیال داشتم که حتی فکر این را هم نمی کردم که جواب آزمایش چه باشد! (اصلا یادم نبود) و خدارا شکر جواب آزمایشمان خوب در آمد.  


فردای روز آزمایش سر سفره ی ناهار بودیم که خواهرش زنگ زد برای قرار و مدار آرایشگاه و خرید بازار و فلان و فلان. 


و بعد از صحبتهایش با مامان، اجازه گرفته بود که گل پسرشان چندکلمه ای هم با من صحبت کند. و مامان گوشی را داد به من. بعد از سلام و احوال پرسی های سنگین! گفت مادرش خیلی عجله دارد برای عقد (کلا مادرشوهر من برای امور خیر عجله دارد) ... 

از حرفهایش اینجور برداشت کردم که آنقدر عجله دارند که قصد بله برون رسمی ندارند. من اما سر دنده ی لج افتادم که همه چیز باید طبق عرف و رسم انجام شود. باید بیایند بله برون رسمی! و بهانه ام این بود که ما هیچکدام از بزرگان فوامیلمان را دعوت نکرده ایم! ناراحت می شوند (جان عمه شان!!!) 


و او بود که پرسید: به نظر شما قرار عقد را چه روزی بذاریم؟ بین این دوروز انتخاب کنید: 1- یکشنبه روز مباهله 2- دوشنبه روز نزول آیه ی هل اتی!!!! 

خواستم کمی اذیتش کنم، گفتم به نظرم حالا عجله ای هم نیست. بد نیست عقد بیفته برا بعد از محرم و صفر. 

و سریع واکنشش را فهمیدم که خواست حرف را عوض کند و یکی از این دو مناسبت را به بیخ ریش ما بند کند! 

و من کوتاه آمدم و روز نزول آیه ی هل اتی را انتخاب کردم. (هنوز که هنوز است سر این مناسبت انتخاب کردنش کلی سوژه ی خنده ی من است! می گویم از بس عجله داشتی برای به دست آوردن من، خودت مناسبت تاریخی توی تقویم تراشیدی!!!) 


و در آخر شماره موبایلم را خواست. (به این سوی چراغ خودش اول شماره خواست... بعدا اما تاریخ را تحریف کرد و شماره گرفتن برای اولین بار را به من نسبت داد!) 


همان شب، تولد یک سالگی محیا بود. و ما همگی به همراه خانواده ی شوهرآبجی (دوست حضرت آقا) دعوت بودیم خانه ی آبجی زهرا. همه از خواستگاری خبر داشتند. 


و بعدها فهمیدم که مادرشوهر گرامی، با مادرشوهر آبجی زهرا برای تحقیقات مورد نیاز تماس داشته و مادرشوهر آبجی زهرا هم از تعریف و تمجید از ما، هیچ کم نگذاشته (به نظرم منبع خوبی را برای تحقیق در نظر نگرفته، چرا که مادرشوهر آبجی زهرا خیلی مرا دوست دارد و عیوب من هم پیش نظرش حسن جلوه میکند!! از رازداری ام گفته بود... از این که آنقدر تودارم که هیچکدام از بچه های خوابگاه بعد از چهارسال نفهمیده اند که پدرم را در کودکی از دست داده ام! و مادرشوهرم از این ویژگی اخلاقی خیلی خوشش آمده بود)


وسط تولد و جشن و پایکوبی!!! بودیم که حضرت آقا پیامک داد... 


و این داستان ادامه خواهد داشت!‌ :| (ام شهرآشوبِ کم وقت و مستاصل)

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

no name...

۲۲
آبان

هنوز که هنوز است، پسرم اسم قطعی ندارد!


و حضرت آقا هر روز ( و گاهی دوبار در روز) موی کنان و ضجه زنان، تاکید میکند که سریعتر اسم را انتخاب کنم. (خودش فعلا بچه را صدا میکند no name!)

و این بار دلیل می آورد که "نمی خواهم کسی اسمی پیشنهاد کند و بعد دلخوری ایجاد شود!" گمان کنم کسی از خانواده اش اسمی پیشنهاد کرده و او به من نمی گوید! 

من ولی خیلی منطقی با این قضیه برخورد میکنم. خب پیشنهاد کنند! هر کسی نظری دارد. مثل همین داداش کارفرما که می گفت اسمش را بگذار سجاد. ( عاشق این اسم است) و یا ملیحه که میگوید اسم باید حتما رضا داشته باشد! 


بعضی ها هم هستند که خوششان نمی آید دیگران اسمشان را برای بچه هایشان انتخاب کنند. مثل همین آبجی زهرا که از تکرار اسمش روی دخترِداداش کوچیکه ناراحت شد! و الان که هشت سال از تولد زهراساداتِ داداش کوچیکه میگذرد،‌هنوز هم تیر و ترکش متلک هایش برای انتخاب اسمِ بچه ی بعدیِ‌ داداش کوچیکه اینور و آنور پرت میشود!  


و یا آبجی مریم، که قبل از تعیین جنسیت بچه ی ما، اولتیماتوم داده بود که کسی حق ندارد اسم دخترش را مریم بگذارد!!! جل الخالق!


و این وسط،‌تنها داداش بزرگه بود که اذن داد برای اسمش و به همه اعلام کرد: "من به همتون اجازه میدم که اسم بچه هاتونو علی بذارید!" و شاید همین تلنگری بود برایِ من که جدی تر به اسم علی فکر کنم! 

(گرچه داداش بزرگه اسمش خیلی قشنگ تر از این حرفهاست!‌ اسمی که من عاشــــــــــــــــــــــــــــقش هستم: ســـــــــید عــــــــــــــلی !‌ و افسوس که بچه ی من سید علی نمی شود!) 


ولی من در آخر نمی دانمممممممممم ( شکلک حالت استیصال شدید!!)‌ 

راستش اعتقاد دارم هر بچه ای خودش اسم دارد. و من نمی دانم اسم پسر تپلویم چیست! دیروز در مذاکره ای که با هم داشتیم (من و پسرم) ازش خواستم اسمش را به من هم بگوید. خدایا مددی!



پ.ن1.به هر اسمی که فکر میکنم آخرش می رسم به علی! به قول آبجی زهرا همه ی راهها به رُم ختم می شود!

پ.ن2: مامان امروز ان شالله می آید. دیروز مهران بوده و وسط زلزله ی 7/2 ریشتری! میگفت همه ساکهایشان را ول کرده بودند و فقط به نقطه ی نامعلومی می دویدند!! از همین تریبون اعلام میکنم مامان جون! اگه چمدونت رو هم نرسوندی، سوغاتی های علی کوچولوی منو هرجور شده برسون!!!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
بی صبرانه متنظر سه شنبه ام. و بی صبرانه تر منتظر حضرت آقا...

آخرین سفر مجردی اش بر میگردد به دوسال و چندماه پیش، وقتی که عقد بودیم و به شدت به هم وابسته. 
و او به عنوان مسئول اردو، همراه بچه ها رفته بود شمال. 
و آنقدر حجم دلتنگی هردومان زیاد شد،‌ که نه او چیزی از سفرش فهمید و نه من اینجا زندگی کردم. 

الان ولی (بزنم به تخته) احساس میکنم از دوسال پیش بسیار بزرگتر شده ام. فکر میکنم درکم از مسائل بالا رفته که برای رفتنش بی تابی نکردم و در مقابل تنهارفتنش مقاومتی نکردم و جز قطره ی اشکی (که همان را هم نگذاشتم ببیند) اثری از دلتنگی قبل از رفتنش بروز ندادم. 

دیروز مامان هم رفت کربلا. تا ده روز تمام. و من تازه دیشب دلتنگی ام آغاز شد. 

وقتی که ساعت هشت شب برگشتم خانه ی مامان، و با چراغهای خاموش و سکوتِ کمرشکنِ خانه مواجه شدم...
 وقتی کلید را انداختم توی قفل و چرخاندم ... وقتی پایم را توی خانه گذاشتم و یاد همه ی شبهایی افتادم که با حضرت آقا باهم به خانه ی مامان پا گذاشته ایم. 
و این بار حتی صدای باد هم توی خانه نمی پیچید... 

تازه دیشب نبودن حضرت آقا را حس کردم. 
تلویزیون را روشن کردم و سعی کردم خودم را مشغول کنم. 
لپتاپ را روشن کردم و شروع کردم به تایپ سوالات امتحانی که برای رفع دلتنگی ام تقبل کرده بودم. 
ولی هیچکدام ازینها و حتی آمدن آبجی مریم و زینب کوچولوی ناز و دوستداشتنی اش هم نتوانست مرا از این حصار غم نجات دهد...

به شدت انتظار سه شنبه را می کشم. انتظار روزهای خوبی که دوباره شروع کنیم به ساختنش... 
خدایا شکرت به خاطر
 هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه چیز :)


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ماجراهای من و حضرت آقا (قسمت سوم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت دوم)

ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت اول)


خلاصه! 


من و حضرت آقای آینده مان رفتیم توی اتاق تا در مورد مبلغ مهریه صحبت کنیم. 


و او نه گذاشت و نه برداشت، گفت: "من دوست دارم به نام نامیِ حضرت رضا علیه السلام، مهریه 110 تا سکه باشه" و من که از قدیم دل خوشی از چک و چانه زدن سر مهریه نداشتم و هنوز پیشنهاد چهارده تاییِ داداش کارفرما توی گوشم بود، قبول کردم ، 110 تا سکه به اضافه ی یک سفر کربلای معلی


و بعدها وقتی یک حساب دودوتا چهارتا کردم، دیدم ای دل غافل! اسم ابجد امام رضا میشود به عبارتی 1001 سکه! آن که 110 تاست،اسم ابجد علی ست. بعبارة اُخری، یک کلاه 891 سکه ای سرم رفته! 


با اینحال راضی بودم. نمی توانستم روی اسم امام رضا حرف بیاورم. خصوصا که خوشحال بودم ازین که فهمیده ام این خواستگار محترم ما، ارادت خاصی به امام هشتم دارد.


کل مکالمه ی ما شاید به پنج دقیقه هم نکشید. از اتاق رفتیم بیرون. و حالا خانواده ها بودند که باب باقی صحبت ها را باز کردند. از خرید بازار و آزمایش خون و قص علی ذلک...


وقت رفتن، قرار شد شناسنامه ام را بدهیم به پدرِ داماد. و من رفتم تا شناسنامه ام را از میان انبوه مدارک بجویم! و وقتی جستم دیدم چه شناسنامه ای! انگار کتاب ِ خیس شده ی کبری باشد که توی حیاط افتاده و مغفول مانده! (دقیقا نمیدانم از کی شناسنامه ام به این روز افتاد! جلدش کنده شد و گویا کمی هم دچار زنگ زدگی حاد گشت!)

با چسب کمی سروسامانش دادم.


 پیش خودم گفتم اگر این شازده پسر هیچ دلیلی هم برای ازدواج نکردن با من نیابد، همین شناسنامه ی بدریخت، خود زنده ترین شاهد شلختگی و زن زندگی نبودنِ من است!!! ولی از آنجا که "آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد" عیب شلختگی من به چشمش نیامد!


فقط خواسته ای روی دلم مانده بود. و آن این بود که توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها عقد کنیم. (بخاطر سابقه ی عقدِ داداش کارفرما توی حرم امام رضا و عقدِ آبجی زهرا توی حرم حضرت سلطانعلی بن محمد باقر (شهید اردهال) خیلی دلم هوای عقد توی حرم را داشت.) 

و وقتی این قضیه را با خانواده ام مطرح کردم، با واکنش های متفاوتی روبرو شدم. بعضی ها خیلی خوشحال شدند و بعضی ها به شدت توبیخم کردند که زشت است!!! همین اول کاری میخواهی کارِ نشدنی بخواهی؟! ولی مگر من چه خواسته بودم که نشدنی باشد؟ فقط خواستم خانواده هایمان را برداریم و ببریم قم ... هم زیارت و هم عروسی! 

آبجی زهرا گفت الان هرچه میخواهی بخواه که همه کاری برایت میکند! و من این را آویزه ی گوشم نمودم...


قرار ِ آزمایش خون را هم تلفنی گذاشتیم.

 قرار شد به خاطر دقت بیشترِ آزمایشگاهِ آران و بیدگل، برویم شهر کناری آزمایش بدهیم.

ساعتِ قرار،  هشت صبح بود. و ما تا ساعت نه ، منتظرِ حضرت آقا ماندیم و من و مامان بودیم که از عصبانیت مثل کتری سر هم میجوشیدیم. 

و بالاخره آمد! 


آنقدر عصبانی بودم که حتی سلامش هم نکردم. فقط با خلق آویزان، سلامی به خواهرش کردم و نشستم توی ماشین. معذرتخواهی کرد به خاطر تاخیر (و بعدتر خواهرش گفت این تاخیر بخاطر بدقولی ابوالفضل (رفیقش که راننده ی ماشین بود) صورت گرفته! و خودم همان بعدترها وقتی توی عقد بودیم فهمیدم که این رفیق ِ گرمابه و گلستانش چقققققققققققققدر چقر و بدقول است!) 


رفتیم آران و بیدگل برای آزمایش. قبلا مامان را پخته بودم که حرفِ عقد توی حرم حضرت معصومه را با خواهرش سبز کند. و مادر موقعِ علافی ما برای آزمایش، صحبت عقد را پیش کشید. و خواهرش مخالفتی نکرد و گفت باید با بقیه صحبت کند... و همین برای من نقطه ی امیدی بود! 


نمیدانم کدام از خدا بی خبری به ما گفته بود باید برای آزمایش ناشتا باشید! و من از دیشب هیچی نخورده بودم. 


نمونه ها را که گرفتند، مسئول آزمایشگاه گفت: اگه تا نیم ساعت دیگه به درمانگاه کاشان برسید، می تونید کلاسش را شرکت کنید. وگرنه باید صبر کنید تا دو روز دیگه.


و ما بدو بدو با سرعت جت پرواز کردیم به سمت ماشین! توی ماشین که نشستیم، ناگهان گفتم"وای! گوشیمو جا گذاشتم توی آزمایشگاه" (و همانجا بود که عیب دیگرم یعنی حواسپرتی ام را به منصه ی ظهور گذاشتم!) 


ابوالفضل زد روی ترمز و حضرت آقا مثل پیکانِ از کمان دررفته ، پرید از ماشین بیرون که گوشی من را بیاورد. و هنوز بیست قدم دور نشده بود که مثل شعبده بازها از میانِ چینهای چادرم، گوشی ام را در آوردم و گفتم: عه ببخشید اینجاست!!! و اینبار مامان بود که می دوید دنبال حضرت آقا که بیا! گوشی اش همینجاست! 


و باز اینبار مامان بود که به من چشم غره میرفت که خاک بر سرت! آبرومونو بردی! و من بودم که مثل روالِ همیشه ی مواقع حساس، خنده ام گرفته بود و به زور جلویش را میگرفتم .


خلاصه راننده با سرعت 200 تا در ثانیه خودش را به درمانگاه کاشان رساند...


این داستان ادامه دارد :|

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

حصار عادات!

۰۳
آبان

همیشه به رایحه ها حساسم.

به رایحه ی مایع دستشویی، رایحه ی مایع نرم کننده ی لباسشویی، عطر آدمها، عطر غذاها... 


و هروقت شوینده ای میخرم، شاید نیم ساعتی را صرف انتخاب رایحه اش میکنم! 

و بعدتر وقتی استفاده میکنم، هر بار، بو میکشم و از عطر خوشش لذت میبرم.... 


ولی فقط برای چند روز یا چند هفته... و خیلی زود همان رایحه ای که سر حالم می آورد،‌ برایم عادی میشود. آنقدر که حتی به خاطرم هم نمی آید که دستهایم را بعد از شستن بو کنم! و یادم میرود که همین یک هفته پیش سعی میکردم همه ی این هوای خوشبو را به زور هم که شده بکشم توی ریه هایم...


و خدا نکند که این احساس عادت، نسبت به محبت اطرافیان و عزیزانمان پیش بیاید. 


گاهی که حضرت آقا لیوان آب پرتقالی به دستم می دهد...

یا تماسی که از یک رفیق میرسد...

 یا حتی همین حضور داداش کارفرما... 


گاهی همین محبت های کوچک ،‌ که اگر به چشم بیاید،خودم را خوشبخت ترین آدم دنیا تصور میکنم و اگر اسیر عادت شوم و چشمهایم را روی همین توجه های گاه و بیگاه ببندم... 



پ.ن: حضرت آقایمان اگر خدا بخواهد و یار بطلبد، عازم کربلاست. و این بار بدون من... 

و او به من قول داده که به جای هردویمان زیارت کند و سفرش بیش از یک هفته طول نکشد و سال بعد،‌ سه نفری برویم پابوس آقا... 

و من و علی کوچولو به او قول داده ایم که مواظب هم باشیم و هر شب یک نامه برایش بنویسیم... و من گمان میکنم همه ی نامه ها طعم تلخ نبودنش را در خودش داشته باشد. 

شاید گاهی همین اندکی دور بودنها باعث شود حصار عادتهایمان بشکند و بیشتر حواسمان به حضور هم باشد ... 


پ.ن2: از همه ی زائران حضرت دوست التماس دعای ویژه دارم. 


پ.ن3: حکمت همان است که امام میکند... 

اگر مرا می طلبد، با منش کاری هست...

 و اگر نمی طلبد...

آه...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی