ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

اینک سوال من اینه که چرا دستمالای آشپزخونه یا دستمال یزدیا رو که سه تاشو صد تومن میخری، هرچی میشوری، تو چربیا میمالی، باهاش بنزینای موتور حضرت آقا رو پاک میکنی، سپس میندازی تو وایتکس، و بعد با شمشیر سامورایی میفتی به جونش؛

 نه پرز میشه، نه نخکش میشه، نه رنگش میره، آخر سرم میفته لای آشغالا و گم میشه، وگرنه مرگ تو کارش نیست!

ولی یه چادر رو که میخری پونصد و پنجاه هزار تومن، سپس با احترامات ویژه تاش میکنی و میذاریش تو کمد، مثل امپراطور گوگوریو باهاش رفتار میکنی، همیشه بالا بالاها جاشه، با شامپوی خاااصص میشوریش و هرگززز تو ماشین لباسشویی نمیندازیش؛

 همینجوری خودش به خودش گیر میکنه و نخکش میکشه، الکی برا خودش میسوزه، و یه هفته بعد از خریدش همه پرزا و دون دوناش میان رو سلام و احوالپرسی میکنن!!

این چه سریه آخه؟

نمیشه پارچه بقیه لباسامونم از همون آشپزخونه ای ها بدوزن؟! خیلی اقتصادی میشه ها!


پ.ن۱: از همتون عذر میخوام اگه بخاطر از پست رمزدار قبلیم ناراحتتون کردم، بذارید پای حساب تلخکامی این روزهام، حالا این پست یخ و بی نمک رو نوشتم که تلخیا رو بشوره ببره!
پ.ن۲: معلومه چادرم الکی و بی خبر به بخاری بی دودکش مغازه سر کوچه گرفته و سوخته؟ یا بیشتر باید توضیح بدم؟؟
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

داشتیم توی گروه دوستانه مون درمورد رژیم حرف میزدیم

یکی از بچه ها مشورت میخواست درمورد رژیم آنلاین و اینکه حالا چهارصد تومن پول رو بده یا نه...

یهو یکی از بچه ها برای اینکه به رژیم گیرنده ی بنده خدا انگیزه داده بشه این جوک رو گذاشت تو گروه:


" اشرف مخلوقاتی که نتونه چربی هاشو آب کنه، خرس قطبی ای بیش نیست" 


اولش همه خندیدیم، من که چندبار دیگه هم مفصل بهش خندیدم :)) 

ولی بعد خوب که فکرامو کردم دیدم این تنها یه جوک نیست! این یه حقیقت تلخه!

و برای همه ی زندگی قابل تعمیمه...


میشه گفت اشرف مخلوقاتی که نتونه صبح زود از خواب پاشه، خرس قهوه ای ای بیش نیست! 

یا اشرف مخلوقاتی که نتونه قرآنش رو تثبیت کنه، خرس پاندایی بیش نیست!! 

اصلا اشرف مخلوقاتی که انقدر از خودش اراده نداشته باشه که نتونه از پس نفس خودش بربیاد،از خرس هم کمتره! چرا که اصلا اشرف مخلوقات شدیم برای همین داشتن عزم و اراده!


بماند که خدا چقدر دلش از دست این بی ارادگی های ما خونه!! 

انقدر خون که تو آیه ی 115 سوره طه فرموده: 

وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى‌ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً 

 ای خرس های قطبی!! (خودمو میگما) قبل از شماها هم با آدم عهد کردیم، و عهدش رو فراموش کرد... چرا که عزم و اراده نداشت که جلوی خودش رو بگیره...



خدایا!

بابامون بس بود که بخاطر نداشتن عزم از بهشت اخراج بشه. نذار فرزندای خلف بابامون باشیم.


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

فقط یادمون باشه که تلک الایام نداولها بین الناس...

زمین گرده...

اگه امروز به همنوعت رحم نکردی و به هر ضرب و زوری بود دوشیدیش

بدون که فردا یه گنده تر پیدا میشه که به خودت و خانوادت رحم نمیکنه...


پ.ن: میدونم که مخاطب این حرفا اینجا رو نمیخونه
ولی انقدر دلم پره که فقط دوست داشتم بنویسم
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بچه که بودم، هروقت شیطونی میکردم، داداش بزرگه م میگفت نامه مینویسم به معلمت، بهش میگم فلان کار رو کردی! حالا مثلا شیطونیم چی بود؟از ستون وسط خونه میرفتم بالا!
آقا نصف کودکی من در این ترس گذشت که نکنه یه وقت داداشم نامه بنویسه به معلمم!

اونوقت بچه های کلاس اولی الان وویس میذارن برا معلمشون، به مامان و باباشون فحش میدن!

اصلا یه لودر افتاده تو فرهنگ مملکت، از بنیان ارزشها رو زیرورو کرده!!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

انقدر موی این مدل-خانما رو با فتوشاپ دستکاری کردم، که برای خودم یه پا سانسورچی شدم.

حس عزیزان زحمتکش صداوسیما بهم دست داده! 

جوری که علی عسگریِ درونم، به ضرغامیِ درونم گفته شما برو استراحت کن من هستم!

یعنی همچین مدل رو دستکاری میکنم و یه چیزایی رو حذف یا اضافه میکنم، که خودم باورم میشه!! برمیگردم میگم واقعا این از اولش اینجوری نبود؟؟!! اینجوری که قشنگتر بود!!


یعنی اگه این خانم خوشگلایی که روسریا رو میپوشن و اصرار دارن طره ی گیسوی حنابسته شون رو بریزن روی روسری، میدونستن من با عکساشون چیکار میکنم، عمراً اینهمه پول رنگ مو و آرایشگاه میدادن!


فقط امیدوارم اون دنیا حلالم کنن...



پ.ن: الان چنان دستم تو سانسوره که میخوام همتونو بی رحمانه سانسور کنم... هرکی واسه این پست نظر بذاره بی استثنا سانسورش میکنم!!
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

اولین باری که چشماتو دیدم، به خودم گفتم چطور این آدم هنوز شهید نشده؟

دوست نداشتم هیچوقت بشنوم که به مرگ طبیعی از دنیا رفتی

یه ندایی ته قلبم خبر از شهادتت میداد یه چیزی از جنس همون فرمایش رهبری که به حاج احمد کاظمی گفتن شماها حیفه که بمیرید! شماها باید شهید بشید...

و به قول خودت تا کسی شهید نباشه، شهید نمیشه...

صبح جمعه بود... مثل همه صبح جمعه ها که تو خواب غفلت خودم دست و پا میزم...

همسرم از دعای ندبه برگشته بود و نشسته بود پای لپتاپ

صدام کرد و گفت پاشو... پاشو یه خبر بد دارم...حاج قاسم شهیدشده!

بین خواب و بیداری یه چیزی ته دلم شکست و فروریخت. 

چشمای نیمه بازم رو دوختم سمتش و گفتم دروغ میگی؟

گفت نه بخدا، حاج قاسم شهید شده..

چشمامو بستم، نمیخواستم باور کنم. میخواستم باز بخوابم و بیدار بشم و مثل همه خوابای بد دیگه م بگم آخیش خواب بود

دیگه نمیخواستم به چیزی فکر کنم

فقط خیمه ای به ذهنم اومد که بی علمدار شده

 

یک لحظه یاد چشمات افتادم...

 

من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه

فمنهم من قضی نحبه

و منهم من ینتظر

 

ازون چشما چیزی جز شهادت انتظار نمیرفت.

 

گفتم مبارکت باشه حاج قاسم

حقا که لباس شهادت برازنده قامت فروتنت بود.

تو شهید زندگی کردی که تونستی شهید از دنیا بری...

 

گرچه هنوزم باورش برام سخته

باور اینکه اون چشمای مثل ذوالفقار علی، دیگه نیست

که اون جبروت حیدری، اون جلال خیبرشکن، یک سالی هست که ما رو یتیم رها کرده 

سخته که اعتراف کنم

بعد از تو، دنیا دیگه یه روز خوش به خودش ندید

و نخواهد دید...

 

دستمونو بگیر حاجی

اگه شهید نشیم، میمیریم...



پ.ن: خدا رحمت کنه آیت الله مصباح رو
خیلی از علوم دینی ما مدیون جهاد علمی ایشونه، با سیدالشهدا محشور باشن
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

یه بنده خدایی، یه مدت چله زیارت عاشورا برداشته بود و چون بعضی روزاش رو نمیتونست خودش بخونه، من رو جایگزین خودش کرده بود که اعمالش رو به جا بیارم.

یکی از شرایط انجام این چله که آیت الله حق شناس خیلی بهش تاکید دارن، (و میتونید توی اینترنت شرایط دیگه ش رو سرچ کنید) اینه که در طول حدود یک ساعتی که اذکار رو میگید، اصلا و به هیچوجه نباید با کسی حرف بزنید.

حالا این مقدمه نسبتا طولانی رو گفتم که اینو بگم:

درطول مدتی که این اعمال رو نیابتی انجام میدادم، به عینه دیدم که چقدر مشکلات و تضادهام با علی کمتر شده بود، و ریشه این کمتر شدن مشکلات این بود که من مجبور بودم حرف نزنم! به همین سادگی!

رازش این بود که بطور غیراختیاری مجبور بودم بهش امر و نهی نکنم، به کارا و شیطنتاش گیر ندم، یک ساعت رهاش کنم تا هرجور دلش میخاد بازی کنه، و این رها کردن حتی برای یک ساعت، هردومون رو به آرامش رسونده بود.


خیلی وقتا ریشه مشکلات رفتاری فرزندانمون دقیقا خودمونیم.

این چله نیابتی، برای من هرچی نداشت، من رو به این نتیجه رسوند که بخش اعظمی از تربیت، سکوته... درواقع برای اینکه خوب تربیت کنی، باید دست از تربیت کردن برداری... اونوقت میبینی که بچه چطور در آرامش خودش راه درست رو پیدا میکنه.

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

وقتی سردار دلها آسمانی شد رو توی وبلاگ میرزا بخونید🌹

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

این مردا واقعا موجودات عجیبی هستن

نمونه ش این آقا مصطفی، صابخونه ما...

وقتی میخواد تا سر کوچه بره، دمپایی چرمیای حضرت آقای ما رو پا میکنه!!

اولش که بطور اتفاقی توی پارکینگ بودم و وارد خونه شد و دمپاییا رو درآورد و رفت بالا، فکر کردم دمپایی هاشون شبیه همه.

یکی دو دقیقه ای دنبال دمپایی های حضرت آقا گشتم، دیدم نه! همین یکیه فقط! 

بعد به ذهنم زد نکنه اصلا از اول اینا مال آقا مصطفی بوده و ما اشتباه گرفتیم! 


و عجیبتر اینکه وقتی از حضرت آقا پرسیدم و قضیه رو براش تعریف کردم، تقریبا هیچ عکس العملی نشون نداد!! خام خام ادامه سریالش رو دید!


یعنی تو دنیای مردونه، کاملا حل شده ست که آقای صابخونه دمپاییای آقای مستاجر رو بپوشه؟!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

قدیما رسوم یلدا هم متفاوت بود

مثلا یکی از رسوم، انار خوردن بود، یا هندونه خوردن، یا فال حافظ گرفتن، یا پسته و آجیل خوردن و تا پاسی از شب دورهم خندیدن


الان هم همونه ها

فقط یه نموره عوض شده


الان دیگه شده آتلیه رفتن

انار بوکردن و عکس گرفتن (آخه انارم مگه بو میده؟ اون سیبه که بو میده)

هندونه ها رو حیف و میل کردن و به شکل غاز و الاغ و خرس درآوردن!

اندازه عروس شب حجله آرایش کردن و رژ سرخ زدن و لباس قرمز و سبز پوشیدن و ست کردن با همسر و سپس عکس گرفتن

یقه کت همسر را به سختی فشردن (کانه همسر دست شما چک برگشتی داره) و لبخند ملیح زدن و باز عکس گرفتن

کتاب حافظ را که یه بیت هم از روش نمیتونیم بخونیم باز کردن و شبیه علامه قزوینی به خطوط در هم الا یا ایها الساقی نگاه کردن و دوباره عکس گرفتن!


یه عالمه پول بی زبون رو توی جیب عکاس محترم ریختن!

عکس ها را از طریق اینستا، توی چش و چار فامیل و دوست و آشنا فرو کردن! و فاز وااای ببینید ما چه خوشبختیم برداشتن!

یه عالمه لایک و کامنت جمع کردن و آنها را در کوزه گذاشتن و آبش را خوردن!

حالا شب یلدای شما به پایان رسید! 

میتوانید با خیال راحت همسر و فرزند خود را با مشت و لگد و فحش زیر بگیرید و خیالتان راحت باشد که هیچ کس از آشنایان شک هم نمیکند که درخانه شما چه خبرهاست!!



پ.ن: اگه شما هم مثل ما عکس شب یلدا نگرفتید و آتلیه نرفتید، شما یک امل عقب افتاده محسوب می شوید! از آشناییتون خوشبختم!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی