ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

سال ۰۰ :)

۳۰
اسفند

تامین کننده ی ماهیِ عیدِ هرسالمون، امسال مهاجرت کرده به آلمان! (دیگه خودتون حساب کنید ما چه باکلاسایی هستیم!) 

و به همین مناسبت، و به مناسبت اینکه یه ماهی پیزوریِ مردنی، در قطب تولید ماهی قرمز کشور (کاشان) ده الی پنجاه تومنه، طی یه اقدامِ نینجاکارانه، دستبرد زدیم به حوض حیاطِ مامان بزرگ علی و دوتا ماهی کوچولو کش رفتیم. 

البته اگه ماهیا از دست شیطنتای علی به سال ۱۴۰۰ رسیدن، من کل بیان رو شیرینی میدم :))



پ.ن۱: دیگه کم کم داریم وارد سال ۰۰ میشیم. واقعا سال باکلاسیه، امیدوارم منشش هم مثل اسمش باکلاس و خوشتیپ باشه! پیشاپیش سال ۰۰ تون مبارک :)

پ.ن۲: میگه اونایی که سال پیش آرزو کردن که امیدوارن سال خوبی داشته باشیم، لطفا دیگه امسال دعا نکنن! :))

پ.ن۳: از جوک و شوخی گذشته، سال ۹۹ سال بدی نبود، من ازش راضی بودم، خدا هم ازش راضی باشه... 
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

حالا می فهمم چرا داداش کارفرما ماه اسفند مثل مرغ پرکنده میشد و مدام در حال گیر دادن به من و پسردایی و برشکار و راننده و حتی زن و بچه ش بود! 

اون موقع درکش نمیکردم و از عصبانیتاش ناراحت میشدم. ولی الان میفهمم حالشو


شب عید برای کاسبا واقعا خسته کننده و طاقت فرساست. هرچند فروش و سودشون خیلی عالی تر از مواقع دیگه ساله، ولی انقدر خسته میشن که دیگه اعصابی براشون نمیمونه

و این توی خانمهای کاسب بیشتر نمود داره

چون علاوه بر جواب مشتری و حرص و جوش های شغلی، باید به امور خونه داری هم بپردازن و یه خونه تکونی اساسی بکنن! و گاها یه ریزه میزه ی سمج بهشون گیر بده و با تهدید و ارعاب ازشون بخواد که بیا ماشین بازی کن!!!


پ.ن: اگه هنوز متوجه نشدید که این که میگن طرف خونه ش رو هواس یعنی چی، یه عکس هوایی از خونه ی ما بگیرید :|

پ.ن2: هنوز وقت نکردم نظرات پست قبلی رو تایید کنم!! 
علی الحساب از همتون متشکرم بابت تبریکاتتون :)
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

درسته که امروز شانزده اسفنده و دو روز از تولدت گذشته و من هنوز برات نامه ننوشتم. ولی این دلیل نمیشه که اصلا هیچی ننویسم. من یه مامان پرمشغله ام با ضیق وقت بسیار! البته تلاش های خودت هم برای ننوشتن من بی ارتباط با این قضیه نیست.


پسرک قشنگم!

احتمالا سه سالگی هم برای تو، همونقدر خاصه که سی سالگی برای من! 

تو هم مثل من داری کشف میکنی، سوال میکنی، فکر میکنی، شیرهویجات رو میریزی تو لوله ی سماور تا ازونورش بتونی از شیر سماورِ ذغالی یادگاری ننه، شیرهویج استخراج کنی، غافل از اینکه شیرهویجهای محبوبت میریزه روی کابینت و تو گریه میکنی ...نمیدونی که در واقع داری قیمه ها رو میریزی تو ماستا! 

غصه نخور پسرم

تو هنوز خیلی کوچیکی برای اینکه بدونی هر کاری راهش چیه، چاهش چیه... تو هنوز اول راهی، حالاحالاها برای اشتباه کردن وقت داری

و من که مادرتم و پدرت که باباته، هنوز بعد از سی و اندی سال، داریم آزمون و خطا میکنیم و گاهی از دست کارهای اشتباه خودمون کلافه میشیم... 

و من دارم سعی میکنم بهت یاد بدم که این اشتباهات هم جزئی از زندگیه ... (گرچه خیلی وقتا از آموزش این قضیه بهت ناموفق عمل میکنم. ولی میخوام بدونی که سعی خودم رو میکنم) 


عزیزکم!

این روزها، به خاطر علاقه ی افراطی تو به ماشین، خونمون تبدیل شده به پارکینگ طبقاتی حرم حضرت معصومه!! و انقدر اینور اونور خونه ماشین پارک شده که گاهی خودمون که میخوایم بشینیم، جای پارک نداریم و مجبوریم دوبل پارک کنیم!


منو ببخش که مجبورم همه ی اسباب بازی های سیسمونیت رو جمع کنم، و تو هر مناسبتی، یکیش رو بهت هدیه بدم! و تو هم از ذوق اینکه ستاره برات کادو آورده از ته دل بخندی و چشات قلب قلبی بشه... 

اگه این کار رو نکنم، شبا دیگه حتی نمیتونیم توی خونه تردد کنیم. چون تو بیش از حد به بهم ریختگی و آموزه های عملیِ مکتب آنارشیسم علاقه داری! 

عزیزدلم

این روزا بیشتر توی دست و پای ما وول میخوری. 

با هر اشتباه، با لهجه ی غلیظ و بی مزه ی کاشونی میگی: مادَر!! حباسِم نِبودَ ! و بعد جوری از ته دل میخندی که من نمیتونم مقابلت مقاومت کنم و نخندم... 


این روزها قابلمه های منو از تو کابینت میریزی بیرون و قابلمه های خودت رو جاسازی میکنی! 

موتور کوچولوت رو میبری توی پارکینگ و پشت سر موتور بابات پارک میکنی! 

مثل دایی بزرگه ت عاشق بادوم زمینی و آش هستی، مثل دایی کارفرمات عاشق لیمو و مثل دایی کوچیکت مهربون و باگذشتی...


تقریبا هیچگونه علاقه ای به نقاشی نداری، حتی دفترنقاشی و مدادرنگی خریدن های متعدد ما هم باعث نمیشه که حتی برای دلخوشی ماهم که شده، یه گردالی توی دفترت بکشی!


این روزها دلت میخواد به همه ما اثبات کنی که بزرگ شدی و میتونی از پس کارای خودت بربیای. و مخالفت ما هم، تهش منجر به کشمکش و درگیری میشه! 


چیزی که در مادری و پدری برای من خیلی جذابه، اینه که تو نه تنها خودت داری رشد میکنی، که داری ما رو هم رشد میدی. و ما از ترس اینکه نکنه تو عادات بدی پیدا کنی، سعی میکنیم خودمون رو اصلاح کنیم... و این رشد و اصلاح، بزرگترین ثمره ی وجودِ بابرکت تو توی این سه سال گذشته بوده :) 


شهرآشوب من!

اونجوری نگام نکن. عین این مامانای بی بخار که نه بلدن برای بچشون استوری بذارن، نه پست، نه قربون صدقه ش تو پیج اینستاگرامشون برن

من مامان بی احساسی نیستم. فقط نمی دونم چرا نمیتونم با هیچ جا غیر از وبلاگم ارتباط بگیرم. انگار اینجا یه جور امنیتی داره که هیچ جای دیگه پیدا نمیشه... پس تولد تو رو هیچ جای دیگه غیر ازینجا تبریک نمیگم. تو هم تبریک بی ریای من رو اینجا بپذیر... 


سه سالگیت مبارک:)

از طرف مامانی که داره همراه تو بزرگ میشه 



این هم یه عکس از سه سالگی به همراه گوشه ای از پارکینگ ماشین ها و موتورها
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
از وقتی وارد این کار شدم، به شدت به قسمت اعتقاد پیدا کردم.

خیلی وقتا شده که یه روسری خیلی خوشگل آوردم، یه نفر همون بدو ورود چشمش گرفته... اومده سوال کرده و به دلیلی نتونسته بخره... 
چندین ماه از اون قضیه گذشته، و اون روسری قشنگ -که من فکر میکردم رو هوا بزننش- به چشم هیچکس نیومده، تا همون نفر اولی برگشته و خریده! 
انگار که وقتی این روسری از کمپانی در اومده، اصلا مال این بنده ی خدا بوده... مال هیچکس دیگه نبوده!

خیلی وقتا این دید، به زندگیمون آرامش میده
این که فکر کنیم خب این خونه، اون ماشین، اون لباس، فلان پول، اصلا از اول مال من نبود! و در آخر هم به من نرسید... چه بسا اگه مال من میبود، از زیر بارون سنگ هم که شده خودش رو سالم و بی نقص بهم میرسوند.


پ.ن: قسمت یعنی اینکه صبح به نیت ماکارونی پختن از جا پاشی، دمدمای ظهر دست پسرک رو بگیری که بری فلفل دلمه ای بخری و برگردی و غذات رو بپزی... یهو بی دلیل و کاملا الکی در خونه روت بسته بشه و بمونی پشت در!!! 
و بعد از زنگ و وازنگ کردن های متعدد، یهو سرظهر، سر از خونه ی داداش کارفرما دربیاری و مهمون ماکارونیِ زنداداش بشی!
انگار که ماکارونی ها وقتی از زمین میروییدند، مخصوص وجودت خودت روییدند!!
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

گریزپای

۱۱
اسفند

آیا شما را به بدترین جنبندگان توی خیابون آگاه کنم؟؟


تاکسی ها!

اونم از نوع پراید زردش!

میدونید که سه دنگ خیابون به نام تاکسیرانیه و تاکسی ها هرجا اراده کنن میتونن بدون راهنما و اطلاع قبلی، بزنن رو ترمز و مسافر بزنن یا پیاده کنن... پس هیچوقت از سمت راست یک تاکسی نرانید و همیشه و هرجا (حتی تو لاین تندرو) منتظر ترمز ناگهانیشون باشید!


البته موتوری ها هم درنوع خودشون بی نظیرن! 

ازبنکه یهو مثل اجل معلق چنان از بین دوتا ماشین لایی بکشن و ویراژ بدن که اصلا نفهمی این چی بود! از کجا اومد! آمدنش بهر چه بود! ( عجیبه که گاها عرض خود موتور از فاصله بین دوتا ماشین بیشتره، ولی عجیبه که اینا موتور رو رد میکنن!!)

حالا چون حضرت آقای خودمون هم یه موتوری بحساب میاد در این مبحث سکووت پیشه میکنم!


و نیسان آبی!

که این بزرگوار چون احترامش همچون پدر بر همه ی ما واجبه، و اصولا هم بخاطر سپر فولادین و آتشینش چیزی برای از دست دادن نداره، از ذکر مصیبنتش میگذریم...


مخلص کلام اینکه وسط خیابون خیلی خیلی ازین سه بترسید!

همچون طفل گریزپای ازشون بُُگْریزید...



مواظب ماه رجب و برکات بی نظیرش یاشیم. نصفش که رفت، مواظب بقیش باشیم🌹

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مبارکا باشه :)

۰۶
اسفند
کلی دعوا کردیم سر اسم بچه
من از اسمای دختر، اسم مریم رو خیلی دوست داشتم

یه بار که خونه مامان بودیم، آبجی مریم گفت: گفته باشم کسی حق نداره اسم منو بذاره رو بچش. مریم باید تک باشه
داداش علی آقا گفت: ولی هرکدومتون خواستید اسم منو بذارید رو بچه هاتون! 
همونجا جرقه اسم علی تو ذهنم خورد...

شبی که فهمیدیم پسره، وقتی اومدیم خونه، حضرت آقا گفت خب خانم! اسم بچه اول با شماست. 
گفتم واضحه، اسم بچه های بعدی هم با منه! 
گفت نه دیگه... فقط بچه اول!
گفتم نمی دونم. باید بهش فکر کنم. حالا فعلا صداش کنیم محمد، تا بعد
گفت چرا صداش نکنیم علی؟
گفتم خب صداش کنیم علی... آره علی هم خوبه. 

روزها و هفته ها و ماهها گذشت، و من دنبال اسم میگشتم برای پسر ارشد خانواده.

و به هر اسمی که به نظرم قشنگ بود فکر کردم و آخرش گفتم خب علی که قشنگ تر از اینه! 

آخر سر هم دلم نیومد عوضش کنم. انگار این اسم چسبیده بود به خودش.
دلم میخواست با اسم علی رفیق باشه. باهاش انس بگیره... 

خیلی از اطرافیان وقتی میشنیدن میگفتن میخواید اسمشو بذارید علی؟ علی خالی؟ 
و من با جدیت میگفت نه، علی خالی نه... علی! علی خودش یه دنیاست

این روزها وقتی از پله ها میره بالا و میگه آعلی (یاعلی) دلم ضعف میره. میگم چه خوب شد که این اسم رو براش گذاشتیم. دوست دارم عاشق اسمش باشه. مریدِ مردِ مردان عالم باشه. خدایا خودت کمکمون کن


پ.ن1: همیشه سر اینکه بچه چه ورزشی رو دنبال کنه، با حضرت آقا دعوا داشتیم. 
اون میگفت میذارمش مدرسه فوتبال
من میگفتم باید باستانی کار بشه! 
بیشترم به خاطر همین روحیه ی جوانمردی و اسم امیرالمومنین که توی زورخونه ها جاریه، دوست داشتم با زورخونه رفیق باشه.

چندوقت پیش که عصر جدید اجرای باستانی کارها رو پخش میکرد، به شدت ذوق زده شده بود. میگفت مامان اینا چیکار میکنن؟ 
گفتم اینا ورزش میکنن. گفت چه ورزشی میکنن؟ گفتم باستانی... گفت منم دوست دارم داستانی :)) 
فعلا یک هیچ به نفع مامان :دی

پ.ن2: 13 رجب ازون مناسبتاس که تبریک داره ده تا ده تا :) 13 رجبتون مبارک :) 
ان شالله عیدی بگیریم از دست بابرکت مولای دو عالم علی 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تعبیر

۰۳
اسفند

فردای اون شبی که خواب دیدم دایی تقی و بابا برگشتن، دوتا شهید گمنام آوردن تو شهرمون. 


ساعت دمدمای شش صبح بود که حضرت آقا که از جلسه ی مناجات برگشته بود، یه شاخه گل گلایل گذاشت روی صورتم و گفت این روی تابوت شهید گمنام بوده و من تو خواب و بیداری گل رو بغل کردم و باز خوابیدم... 


اون شب دوتا دسته گل آورده بودن توی شهرمون

یکی از شرق دجله، و یکی از شلمچه، عملیات کربلای پنج، درست همونجایی که دایی تقی شهید شده بود... 

انگار واقعا دایی برگشته بود، بی اینکه ننه زنده باشه و بشینه سر خاک پسرش و یه دل سیر گریه کنه...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی