ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

شوفر

۲۲
آبان

-مامان آروم برو... ترمز نگیری ها!


(تعلیم رانندگی یه مامان توسط بچه دوسال و هشت ماهه ش😐)


پ.ن: دیروز برای اولین بار با ماشین رفتم یه شهر دیگه!
حالا درسته که شهرِ دیگه تا کاشان پنج دقیقه فاصله داشت، ولی خب باید از کمربندی میرفتم شهرک صنعتی و از جاده ای رد میشدم که پر از ماشین سنگین عریض و طویل بود.
وقتی حضرت آقا که پیام داد بیا دنبالم، این استیکر رو براش فرستادم🥺 کسی که حتی میترسید من تا خیابون بغلی برم، الان همچین حرفی میزنه! تصمیم گرفتم ناامیدش نکنم و قبول کنم...

تمام طول مدت رانندگی، روی ویبره بودم! همچین که وقتی رسیدیم پاهام شل شده بود... ولی تجربه خوبی بود، خوشحالم که اینقدر به رانندگیم اعتماد کرده که ازم میخواد تردد بین شهری داشته باشم!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

پس کی میخوایم یاد بگیریم 

وقتی خبر مرگ کسی رو شنیدیم

به جای «ایوای» «ننه!» «خاک به سرم» «جوون بود که!» و ازین دست حرفای صدمن یه غاز، فقط بگیم «انا لله و انا الیه راجعون» ... و برای خانوادش طلب صبر و برای خودش طلب مغفرت کنیم...

و به یاد این بیفتیم که بازگشت هممون به همون سمته و باید خودمونو برای اون روز آماده کنیم.

دریغ...


پدر دوست حضرت آقامون به رحمت خدا رفتن
برای روح تازه گذشته، صلواتی هدیه کنید.


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

دایی آسالاد

۱۱
آبان

بعد ازینکه چندبار به خواهر و خواهر شوهر گفتم «علی به دایی آسِد جواد میگه دایی آسالاد» و اونها هم با خنده، قربون صدقه ش رفتن، یه شب یواشکی به حضرت آقا گفتم به علی بگو بگه دایی آسِد جواد...

علی در جواب گفت: اَلد نیستم! (بلدنیستم)

سریع یاد این پست پریسا افتادم... فهمیدم چیکار کردم... من با ذوق و خنده، اشتباه پسرم رو برای بقیه گفتم و اونها با محبت بهش خندیدن... اما علی اینطور برداشت کرد که این کلمه رو داره به شکل مسخره ای ادا می‌کنه و تصمیم گرفته بود که دیگه نگه.

همون شب سعی کردم درستش کنم. گفتم نه مامان جون، تو بلدی، خیلی قشنگ حرف میزنی، یه بار دیگه بگو ... اما تلاشم بی فایده بود.


دیشب حضرت آقا درتلاشی دوباره، بهش گفت :«بگو دایی آسِدجواد رو خیلی دوستش دارم»

و علی در یک پیچش قهرمانانه گفت:«بابای یاسین رو خیلی دوستش دارم» 


و اینک... ما هیچ... ما نگاه...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
تو این مدتی که شروع کردم به کار، آدمای مختلفی رو دیدم، با قشرهای مختلفی کلنجار رفتم، چونه زدم...

وقتی یه جنس رو ارسال میکنم، خیلی بازخوردا برام مهمه، اینکه فرد از جنسی که گرفته راضی بوده یا نه! اگه بهم پیام ندن، خودم پیگیر میشم و پیام میدم.

و این چونه زدنا و بازخوردها، من رو به یه نتیجه مهم رسونده؛

اینکه آدما هرچی پولدارتر و مرفه تر باشن، ناراضی ترن! طلبکارترن، انگار هیچی اونجور نیست که میخوان!
ولی آدمای بی پولتر و معمولی تر، راضی ترند، بیشتر تشکر می کنند، بیشتر احساس مثبت به آدم منتقل میکنند...

کم کم دارم به این نتیجه میرسم که تو پیجم بنویسم از فروش به متمولین و مرفهین، معذوریم! حتی جنابعالی...😐


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی