ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

یه موقعی اینجا نوشتن چه حال خوبی داشت!


صفحه ی بیان رو که باز میکنم احساس میکنم ده سال پیشه و من توی دفتر داداشم، پشت کامپیوتر نشستم، و هی دارم چک میکنم که نکنه یهویی داداشم از پله های دفتر بپره پایین و من متوچه نشم و صفحه بیان یا هر سایت دیگه ای باز باشه :))))


الان ولی توی خونه م

و تنها دغدغه ام اینه که حالا که بچه ها خوابن، به کارای عقب افتاده م برسم، ناهار چی بپزم، نوبتِ دکترِ پسرک یادم نره و ....


آدما عوض میشن، فازشون، حال و هواشون، دغدغه هاشون... همه چی عوض میشه...


احتمالا اینجا دیگه مطلبی منتشر نشه، خواستم بگم حضورتون برام ارزشمند بوده و هست.




یه کانالِ کوچولوموچولویی دارم توی ایتا، اونجا مینویسم.
از دوستانِ قدیمی اگه کسی تمایل داره بخونه و آدرسشو نداره پیامم بده تا بفرستم براش


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مغناطیس

۱۶
شهریور

خیلیا به ما میگن چطور با دوتا بچه کوچیک اربعین میرید کربلا ؟


حقیقت اینه که ما نمیریم، ما کشیده میشیم!

یعنی دم اربعین که میشه انگار براده آهنی هستیم که سرگردان افتاده تو میدان مغناطیسی و خودشم نمیدونه چطوری و چرا داره به این سمت حرکت میکنه!



و این فقط حال و روز ما نیست... 
که شما اگه برید اونجا و ببینید آدمایی که خودشون خونه و زندگی دارن، چطوری مثل آواره ها با بچه هاشون گوشه خیابونا میخوابن، به قدرت جاذبه ی این مغناطیس بیشتر ایمان میارید!
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

همینطور که تو حیاطِ مسجد دانشگاه علوم پزشکی داشتم دنبالِ شیطنتای فاطمه حسنا میدویدم، یهو نشستم لب پله و گفتم یا امام حسین! این چه روضه اومدنیه آخه؟؟ نه گریه ای نه اشک و آهی، سهم من فقط دنبال بچه دویدنه؟؟ 

و به خودم نهیب زدم که آخه میای چیکار کنی؟ بمون خونه، انقدر خودتو اذیت نکن!! 


تو همین فکرا بودم که یهو صدای داد زدن پسری تو حیاط هیئت توجهمو جلب کرد. داد سر مامانش داد میزد که تبرکِ چی؟ اینا همش خرافاته

و خواهرش که طرف داداش رو گرفته بود و میگفت آره این مامان خیلی خرافاتیه 

و مادری که مستاصل مونده بود که به دوتا فرزندِ نوجوونش چی بگه!! 

چیز زیادی نمیخواست. یه غذا میخواست برای مریضش که تو بیمارستانِ بغلی بستری بود. 


حقیقتا دلم برا مامانه سوخت. خودم یه لحظه گذاشتم جاش. فقط نگران اطرافشو نگاه میکرد. 


به خودم گفتم اگه کارکردِ همین هیئت اومدنا و دنبال بچه دویدنا، تنها و تنها همین یه مورد باشه که بچه های من با هیئت و علم و پرچم امام حسین انقدر خو بگیرن، یهو سر چهارده سالگی بهم نگن تبرک چیه و غذای نذری چه شفایی داره، من این دویدنا رو به جون میخرم. 



پ.ن1: گاهی وقتا نباید تو اتفاقات و پدیده های اطرافمون دنبال حال و هوا و عشق و کیفِ خودمون باشیم. حتی اگه این عشق مقدس باشه. 

باید کمی خودمونو فدا کنیم برای ساختنِ روحِ نسل بعد


پ.ن2: به تو پناه میاریم از شرِ این همه آفت، از شرِ این همه شبهه ی ریز و درشت، از شرِ آدمای خدانشناسِ دین گریز که به دینِ بچه هامون رحم نمیکنن 

یا حسین! به دامنِ تو پناه میارم که خودت بچه هامو تربیت کنی

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

کرگدن

۳۱
خرداد

دقیقا از کِی اینقدر پوست کلفت شدم که اگه هیچکسم ازم خبر نگیره، پشیزی برام مهم نیست؟!



واقعا یادم نمیاد از چه تاریخی! ولی اینو میدونم که اتفاقات زندگی مثل زنگ خوردن فلزه، انقدر آروم و نرم روت تاثیر میذاره که یهو به خودت میای میبینی یه آدم دیگه شدی با یه فونداسیون جدید!
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

برو کار می کن...

۲۷
ارديبهشت

به درجه ای از عرفان رسیدم که اگه کار نکنم افسرده ام، اگه کار کنم پشیمونم! 


الان که بعد از اون ویارِ لعنتیِ به کار، باز کانال روسری رو راه انداختم، با خودم میگم بیکاری چش بود که باز خودتو درگیر کردی؟؟! 

در هر صورت دچارِ یه غلط کردمِ مزمن و زیرپوستی ام!



پ.ن1: و من باز هم بین آرامشِ بیکاری و تلاطم باکاری، دومی رو دوست تر دارم... 

پ.ن2: این چه حسِ غریبیه در مادرا که تا وقتی بچشون بیداره هی لحظه شماری میکنن که بخوابه، وقتی خوابید دلشون براش تنگ میشه!!! :| 
حقیقتاً مادری شعبه ای از جنونه...
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی