سی سالگی
عزیزم!
نمی دانم این چندمین نامه است که به تو می نویسم، اما، می دانم که موقع نوشتن این نامه، چندساعتی ست که مرز بیست و نه سالگی را رد کرده و وارد سی امین سال زندگی ام می شوم.
راستش سی سالگی را خاص تر از این تصور می کردم. انگار فکر می کردم روزی که بیست و نه سالگی ام تمام شود،مثل نخودهای درحالِ جوش، باید به حد خاصی از پختگی رسیده باشم! اما نه... سی سالگی هم روزی بود مثل همه ی روزهای خدا... انگار این قراردادهای تقویمی، چندان هم معتبر نیست! مگر برای کسی که خودش برای خود، روزگار بهتری بخواهد.
پسر گلم!
در حال حاضر، به گذشته ای فکر می کنم که نه چندان بد است که از آن شرم کنم، و نه چندان خوب که به آن ببالم! و به قول قیصر، دچار میان مایگی شده ام... اما اعتراف می کنم که بزرگ شده ام. نه به اندازه ی یک سال، که به اندازه ی چندسال در این یک سال...
هیچ نقطه ای از زندگی را نیافتم که با خیال آسوده به تکیه گاهی لم بدهم و فارغ از همه ی دنیا، قرار بگیرم و احساس خوشبختی مطلق کنم. چرا که در ذات روزگار، مفهومی به نام قرار وجود ندارد. همیشه باید چیزی باشد برای لرزیدن دل، برای احساسِ نیاز، برای بی قراری...و هنرِ ما، پیداکردن مفهوم خوشبختی، از لابلای همین بی قراری هاست...
اکنون، من و پدرت، در کنار همه ی خوشی هایی که خداوند به خاطر همه ی محبت هایش برایمان رقم زده، اما، دلمشغولی های زیادی داریم، و چشم به راه معجزه ایم تا شاید به لطف خداوندِ کریم، این نیز به خیر بگذرد...
عزیزکم!
امشب باز، خاله مریم، به رسمِ نانوشته ی هرسال، خاطرات 19 خرداد سالِ 69 را برایمان مرور کرد... از لحظه ای گفت که منِ نوزادِ تازه رسیده، توی اتاق پذیرایی، کنار مامان خوابیده بودم، با لچکی به سر، که لپ های گُلی و صورتِ بازاری ام را بیشتر نمایان می کرد! و از خودِ چهارساله و نیمه اش گفت، که توی کمد رختخوابیِ هال، با دخترک های همسایه، بازیِ خوشایندِ پریدن از روی رختخواب ها را مشق می کرده...
و بابا، که دست مریمِ کوچک را گرفته و به او گفته: میخوای خواهر کوچولوت رو ببینی؟ و مریمِ کوچک، که رسیده بالای سرِ خواهرِ لپ گُلیِ یکی دوروزه اش! و دلش غش رفته برای بغل کردنش!
امسال هم مثل هر سال، از شوقش گفت، و اشک شوق مرا هم سرازیر کرد... و همین خاطره، هرسال کافیست تا آرزو کنم، ای کاش هنوز هم مثلِ آن فرشته ی معصوم که دل آبجی مریم را برده بود، پاک و بی گناه بودم.
و آرزو کنم ای کاش بابا هنوز بود تا سی سالگی ته تغاری خودش را می دید و علی کوچولوی مرا روی دوشش می نشاند و ای کاش، روزگار، اینهمه با دل ما بازی نمی کرد.
علی کوچولوی من!
سال پیش، غبطه خوردم به سی سالگی ام. که می توانم آهنگ سی سالگی احسان خواجه امیری را برایت بخوانم و کیف کنم... خدا را شاکرم که مرا به سی سالگی رساند که بتوانم برایت بخوانم:
تو با کل رویای من اومدی
تا تو سی سالگی باورم زیرو رو شه
که زیباترین خط شعرای من
از تماشای چشم تو هر شب شروع شه
دوست دارِ چشمهای زیبای تو. مامان سادات :)
- ۹۹/۰۳/۱۹
- ۳۸۶ نمایش
انشالا صد و بیست سال زنده باشید و سایه اتون بالا سر پسر و عروس و نوه هاتون باشه :)