ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

حضرت آقا گوشی رو برداشت، زنگ زد به آبجیش

طبق معمول صحبتاش با این آبجی ساعتها به درازا میکشه!

بهش گیر داده بود که شوهرت که اربعین میره کربلا، تو هم همراهش برو. هی ازون طرف انکار و بهونه و از این طرف اصرار و رد تک تک بهونه هاش. 

اون میگفت بچه کوچیک دارم، شلوغه، نمیشه...

و حضرت آقا میگفت میتونی، درسته شلوغه ولی خود امام حسین کمکت میکنه...

میخواستم بهش بگم انقدر اصرارش نکن! بابا اربعین به درد کسی مثل خواهرت نمیخوره! اذیت میشه، خواهر تو بچه کوچیک داره، فرز و زرنگ هم نیست.تا سر کوچه میخاد بره یه روز زودتر باید برنامه ریزی کنه (هرچی هم خوب باشه بالاخره خواهرشوهره دیگه!)

و گفتم همه اینا رو

و او جواب داد: نه،بنظر من همه میتونن برن، پارسال که مامان تو با اون حد از وسواسش اربعین رفت کربلا، فهمیدم که همه میتونن برن! (مامان منم هرچی خوب باشه، بهرحال مادرزنه! فک کنم میخاست بگه این به اون در!)

یه کم که پیش خودم فکر کردم دیدم اتفاقا چه کار قشنگی میکنه که بقیه رو تشویق میکنه برن.اتفاقا شاید این وظیفه تک تکمون باشه که علاوه براینکه خودمون میریم، بقیه رو هم راهی کنیم و دلشون رو قرص کنیم... شاید امام زمان ازمون همین انتظار رو داره که همه دست به دست هم بدیم و این حرکت رو به ظهور رو سرعت بدیم.

باید هممون دعوت کننده باشیم...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

میگن یکی از بالاترین لذتهای بهشت، دیدار مومنان با همدیگه است. 

تو چندتا آیه از قرآن داریم که "علی سررٍ متقابلین" یا "علی سررٍ مصفوفه" 

: بهشتیان روی تختهایی روبروی هم میشینن...

اصلا انگار نگاه به هم میکنن و کیف میکنن. فقط ذات همین نگاه کردن خودش یکی از لذتهای بزرگ بهشته. صحبت کردن باهم که دیگه لذت بالاتره

 

یه وجه نازلتر همین موضوع هم توی دنیا هست. برای دیدار مومنان هم چنین لذتی وجود داره. و همینه که ما آدما وقتی کسی رو دوست داریم، دلمون برا هم تنگ میشه و میخایم زود به زود همدیگه رو ببینیم.

مثلا بعد از حدود یک سال که از آخرین تماس رفیقت میگذره، و تو مدام به خودت گفتی امروز دیگه زنگ میزنی به عاطفه و حالشو میپرسی! و نمیرسی زنگ بزنی...

یک ماه بعد رو تخته وایت بردت مینویسی: "زنگ به عاطفه" و باز نمیرسی

دوماه بعد یادآور میزنی تو گوشی: "زنگ به عاطفه حتما حتما" و باز ... 

آخرش بعد از یکسال پیامش میدی که کجایی دختر! دلتنگتم. بچه ت خواب که نیست زنگت بزنم.

و اون خودش سریع زنگ میزنه.

و انقدر ذوق کرده از شنیدن صدات که انگار دنیا رو بهش دادن. نمیتونه ذوقش رو از پشت گوشی پنهان کنه...

 

میگی: چطوری عاطفه؟ 

میگه: الهی قربونت برمممم

 

-خوبی؟ پسر گلت خوبه؟

-الهی فدات بشم سادات!

 

-خب بسه دیگه انقدر قربون صدقه من نرو! بیا ببینمت

-چشم عزیزدلم قربونت برم :| :| :| 

 

-قربون عمت بری!

-  :))))) فدات بشم من...

 


پ.ن1: عاطفه رو خیلی دوست دارم. فقط به خاطر دل پاک و زلالش... شاید از خیلی نظرها باهم تفاهم نداشته باشیم ولی انقدر زلاله که دلم نمیاد همچین رفیق پاکی رو از دست بدم. قدر رفاقتامونو داشته باشیم

 

پ.ن2:وقتی دیدار یه رفیق عادی همچین شعفی به آدم میده، دیگه ببینید وقتی تو بهشت جمال زیبای حضرات معصومین، پیامبر خوبی ها، امیرالمومنین و اولادشونو ببینیم چطوری میشیم! اصلا گلوله انرژی و نور میشیم :) ان شالله 

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در مواجهه با حرفهای بی منطق و رفتار آدمای نادان و کم عقل،قرآن منطق قشنگی داره.

میفرماید که و "اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما"

وقتی کسی با نادانی با اونها (عبادالرحمن:بندگان خدای مهربان) حرف میزنه یا رفتار زننده ای میکنه، با بزرگواری و بی اعتنایی ازش دور میشن.

سلام در این آیه به معنی خداحافظی و ترک کردنه، البته نه با جسارت و درشتی و پرخاش، بلکه با سلامت نفس و آرامش.

پس وقتی پستت به آدم بی شعور و ناجوری خورد، انقدر خودتو زجر نده، انقد خودخوری نکن، به جاش مث لوک خوش شانس که می رفت تو افق محو می شد، ازش دور شو و با طیب خاطر بگو: آقا ما رفتیم، خداحافظ شما!

 

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

معصومه رو که وسط راه دیدم و گل از گلم شکفت و از ته دلم خوشحال شدم، تازه فهمیدم که بعد از بچه دارشدنم چقدر تنها شدم!
چقدر دوستای خوبمو یکی یکی به بهانه ی وقت نداشتن و شلوغی سر کنار گذاشتم!
چقدر گوشه گیر و منزوی شدم... و به تبعش افسرده...
ارتباط با صمیمی ترین رفقام شده در حد ماهی یه پیام یا کمتر
و این یعنی حلقه ی محاصره ی دنیا روز بروز داره تنگ تر میشه و من وسط این دایره دارم له میشم...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

عارفان بی نام

۲۰
شهریور

بعضی از وبلاگا رو که میخونم، از بس غنی و پر مغزن،پیش خودم میگم یعنی اینهمه آدمِ بافهم و کمالات اطرافمون هست و خبر نداریم؟ جوری که بنظر میاد همچین فکر و نظری فقط از یه فیلسوف عارف خوش ذوق بربیاد.
اینجور مطالب حتی اگه هیچ وجه شادکننده ای هم نداشته باشه، به شدت برام فرحزاست. 
خدا خیرتون بده که مینویسید.

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

آسفالت حیاط مدرسه ای که توش هیئت داریم بشدت خرابه و پسرک ماهم بشدت پرتحرک و مدام در حال دویدن

خیلی مواظبش بودم که زمین نخوره، آخرش یه لحظه که ازش غافل شدم، دوید، رو آسفالتا خورد زمین و بینی و لبش خون شد. 

انقدر ازین اتفاق به هم ریختم که هرکس منو میدید میفهمید یه چیزیمه

بعد هیئت یکی ازم پرسید چی شده؟ علی چش شده؟ 

نتونستم خودمو نگه دارم، بغضم ترکید و زدم زیر گریه

 


من طاقت زمین خوردن بچمو ندارم...

فدای بچه هات اباعبدالله... فدای رقیه ی سه سالت که هی تو بیابون خورد زمین... هی تازیانه خورد

فدای علی اصغرت ... فدای لبای کوچولوش

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

وقتی که بچه مریض میشه، همه ی غرغرها و نق نق ها و نصف شب بیدارشدن ها و دماغِ آویزون و چادرهای دماغی و همه و همه یه طرف، و این دارو دادن به بچه هم یه طرف! مخصوصا اگه چرک خشک کن هشت ساعتی باشه!!

یعنی من وقتی میخام دارو به علی بدم، انگار حضرت عزراییل با اون تیغه ی نیم دایره ایش وایساده بالا سرم، و تا این پروژه تموم بشه صد بار جونمو میگیره...

همچین که حضرت پسر بو میبره که سرنگ دارو میخاد بیاد تو دستم، با سرعت غزال تیزپای آسیا شروع میکنه دویدن دور خونه تا بلکه از دست من در بره، اما دریغ که "لا یمکن الفرار من حکومت مامان!!"

حالا تازه وقتی گرفتمش و سرنگ رو خالی کردم تو دهنش، با یه حرکت سریع، همه داروها رو میریزه بیرون! روز از نو، روزی از نو...

حالا مصیبت عظمی اینجاست که وقتی خوراندن فارمنتین تموم شد، تازه دهن مبارک حضرت پسر، بوی قلیون میوه ای میگیره! همون بویی که من ازش متنففففففففففرم!!!

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تکرارنامه

۱۴
شهریور

راستش اولش که فهمیدم شبکه آی فیلم دوباره مختارنامه رو گذاشته پیش خودم گفتم یا حضرت عباس!ولمون کنید تو رو خدا! بازم تکرارنامه؟؟؟ و پیش خودم علی رو در نود سالگی تصور کردم که در جمع نوه و نتیجه هاش نشسته و برای نودمین بار داره مختارنامه رو میبینه!

و الان ساعت دوازده شبه و من در کمال حیرت نشستم و مختارنامه میبینم و حتی دلم نمیاد خاموشش کنم بلکه این وروجک بخوابه!

 

نمیدونم این فیلم‌ رو زیادی قشنگ ساختن، یا موضوع فیلمه که انقد کشش داره که آدم از دیدنش خسته نمیشه! یا شایدم داستان همون حرارتیه که هیچوقت تو دلها سرد نمیشه...

 

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مشکل عمده ی من در رانندگی، عوض کردن دنده است! 

یعنی در واقع عوض نکردن دنده است. اینه که حوصله ندارم وقتی سرعتم میاد پایین، دنده رو بیارم پایین. با خودم میگم چه کاریه؟ الان دوباره باید دنده رو ببرم بالا! و اینجاست که حضرت آقا جوش میاره که "پکوندی ماشین رو برهم!!!" (فک کنم اصطلاحش یه کم کاشونیه!! یعنی ماشین رو از بین بردی!!)

 

در همین راستا به این نتیجه رسیدم که اصلا دنده چیز خیلی بیخودیه! مگه ماشین قفسه ی سینه اس که براش دنده گذاشتن؟؟ 

حیف که پولم به ماشین دنده اتوماتیک نمیرسه

میگم پراید دنده اتوماتیک سراغ ندارید؟ فقط بی رنگ باشه، شاسیش هم سالم باشه. بیمه بدنه هم نداشت نداشت! خدا خیرتون بده 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

طرف میگه مردد موندیم که ساینا و سمند بخریم، یا صبرکنیم پول دستمون بیاد برلیانس یا یه ماشین بهتر بخریم!

بعد لابلای حرفاش میگه دستمون خیلی بابت وامی که گرفتیم تنگه، هفته به هفته گوشت نداریم بخوریم! بچم رنگش زرد شده

تو لفافه بهش گفتم نه ساینا بخرید، نه برلیانس... یه کیلو گوشت بخرید که بچتون فقر آهن نگیره!


اون یکی رفته ماشین آخرین سیستم خریده، بعد میگه پراید پکیده مدل هشتاد و شش سراغ ندارید؟ میگن میخای چیکار؟ میگه آخه این ماشینه حیفه باهاش برم تو شهر، شهر شلوغه خط میندازن روش!

 


پ.ن1: از کی تجملات رفت بالای لیست اولویت هامون؟ کی مجبورمون کرد خونمون رو جوری بسازیم که دلمون نیاد توش مهمونی بدیم، ماشینی بخریم که بترسیم ببریم بیرون چشممون بزنن، و از شکم بچه هامون بزنیم تا چش و چار فامیل رو با ماشینمون دربیاریم؟!

پ.ن2: فکر نکنید دارم از آدمای عقب افتاده و نادون حرف میزنم، اتفاقا از آدما تحصیل کرده و پرمدعا در تحلیل مسائل اجتماعی صحبت میکنم.

پ.ن3: خدایا، انقدری بهم پول بده که عقلم از کار نیفته. روزی نیاد که نفهمم دارم چیکار میکنم.

پ.ن4: پانویس شماره سه نظر شخصی بنده اس، نیان بعضیا بگن گشنگی نکشیدی لابد! زن جهانگیری هستی لابد!

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی