ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت ششم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت پنجم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)
ماجراهای من و حضرت آقا (قسمت سوم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت دوم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت اول)
وسط تولد و جشن و پایکوبی!!! بودیم که حضرت آقا پیامک داد...
- سلام. فردا شب اگه اجازه بدین میخایم خدمت برسیم برا بله برون.
و من با چشمانی خون آلود و عصبانی رو کردم به آبجی زهرا که :«تو رو خدا نگاه کن چه پیامکی داده!! آخه اینا رو که دیگه باید مامانش هماهنگ کنه!!!»
انگار آبجی زهرا به خاطر آشنایی دورش، مقصر همه ی اعصاب خوردی های من بود! (گرچه خودم هم باور نداشتم که باشد!)
و پیامش را اینطور جواب دادم: « لطفا بگید به مادرتون با مادرم هماهنگ کنن» و زیر لب غرولندی کردم و گوشی را کنار گذاشتم.
(شاهد آشفتگی و درگیری ذهنی آن شبِ من، فیلم تولد محیاست، موقعی که من، درحال فیلم گرفتن از سفره ی آشِ آبجی هستم و صدای آبجی زهرا توی فیلم می آید که اعتراض کنان می گوید: "اشــــــــــــــرف! (با کشیدگی مفرطِ فتحه ی روی ر !) چرا انقدر تو فکری؟" و من ماله کشان می گویم: "توفکر نیستم! دارم به آشا نگاه میکنم!!!"
( پرانتزنوشت یکُم : به قول سهراب سپهری: چه تماشا دارد آش؟؟!!!
و اما پرانتزنوشت دوم: اصولا از اوان زندگی، در پنهان کردن احساساتم فردی شکست خورده و ناموفق تلقی میشوم) :|
و آن شب من ، بیشتر از محیا "مبارکباد" گرفتم! از مادرشوهر آبجی زهرا، از خواهرشوهرش، و حتی از برادرشوهرش (که رفیق حضرت آقا هم محسوب می شد)
گمان کنم تنها کسی که از ماجرای خواستگاری ما خبر نداشت، خواجه حافظ شیرازی بود! چرا که اگر پای حرف کلاغ سر تیر برق هم مینشستی، خبرهای جدیدی داشت!
شب که رفتیم خانه،مادرش زنگ زد و قرار فرداشب را برای بله برون رسمی گذاشت. و مامان فردا، شروع کرد به زنگ زدن به فوامیل اندکمان، و دعوتشان کرد. (کل فامیلمان را اگر روی هم بریزی، از تعداد انگشتان دست تجاوز نمی کنند! کل فوامیلمان که می گویم، شامل ننه ی خدابیامرز، خاله، یک عدد زندایی (همسر ِ دایی ِ فوت کرده مان) یک عدد عمواکبر و خانمش و یک فقره پسرِ عمویِ فوت کرده مان...)
طرف مقابل ولی بیش از این حرف ها بودند. بعبارتی سه چهارتا عمه، پنج شش تا خاله و یک دایی که از قضا مدیر مدرسه هست و مجلس گرم کنِ آن شب!
همان اول ِ کار، حضرت آقا، آبجی مریم را حین تعارف کردن چای دیده بود و با من اشتباه گرفته بود و پیش خودش گفته بود: واا! چه عروس سبکی! (ناگفته نماند که همه، حتی فوامیل و دوستان نزدیکمان هم گاهی ما را باهم اشتباه میگیرند!)
همانجا مقرر شد که عقدمان را توی حرم حضرت معصومه انجام دهیم. و قرارشد پیگیری های اتاق عقد حرم بیفتد پای خاله ی قمیِ حضرت آقا! و من از خوشیِ این اتفاق، در پوست گردو نمی گنجیدم!!!
میهمانها اما، همه، همانطور که دایی اش اعلام کرد، خودشان هم می دانستند که حضورشان کاملا فرمالیته است... چرا که مهریه معلوم بود و حتی آزمایش خون هم انجام داده بودیم. این وسط فقط زنعمو اکبر کاسه ی داغ تر از آش شده بود و می خواست محبتِ خفته و تازه فوران کرده اش را به من تمام کند که آمد بیخ گوشم و گفت: "چرا میخان قم عقدت کنن؟؟؟" گفتم: "خودم خواستم، دوست داشتم مشهد عقد کنیم، نشد، گفتیم بریم قم"
سپس وی افزود! : "چرا 110 تا سکه؟ میخوای بیشترش کنم؟ میخوای 114 تاش کنم؟؟!" میخواستم همانجا سر شید کنم (یعنی شیون بزنم!) و بگویم تو رو خدا سر چهارتا سکه برای ما بازار درست نکن! ولی با متانتی تصنعی گفتم: "نه خودم دوست دارم به نام امام رضا، مهریه ام 110 تا باشه" و وقتی خیالش راحت شد که آبی از ما گرم نخواهد شد، رفت و گوشه ای نشست!
قرار و مدارها که گذاشته شد، حضرت آقا را در گوشه ی مجلس میدیدم که روی پای خودش بند نمی شود که ناگهان خواهرش به مامان گفت: حاج خانم! پسرمون صحبت داره با دخترخانمتون!
زیرِ نگاه سنگین همه، رفتیم توی اتاق. هی زبانش را چرخاند... میخواست چیزی بگوید و نمیخواست بگوید! ولی در مجموع، خودش هم نفهمید چه گفت و چه نگفت! (تصور من براین است که کلا آنشب نمیخواست چیزی بگوید و فقط و فقط، برای رفع دلتنگی میخواست لحظه ای کنار من بنشیند!!!! یعنی اعتماد به سقف در حد بنز ده تن!)
نشسته بودیم و گوش جان سپرده بودیم به مِن مِن کردن های حضرت آقا، که ناگهان زنعمو اکبر پرید توی اتاق و سرپا نشست جلوی حضرت آقا، انگشت چپ مرا گرفت و بی مقدمه گفت: "ببین! امشب باید یه انگشتر میگرفتی تو این انگشت میکردی!! حالا مامانت میگه رسممون نیست، عیب نداره، فردا میری بازار! یه انگشتر میخری و میای در خونه تحویل میدی!!!"
من و حضرت آقا، مات از این سرعت عمل و دقت نظر !! فقط باتعجب نگاهش کردیم. حضرت آقا با حجب و حیای همیشگی اش سری تکان داد و گفت: چشم چشم... و زنعمو ، بشکن زنان، درحالی که مسئولیت سنگینش را به انجام رسانده بود، اتاق را ترک کرد!
همانجا مقرر شد که فردا عصر برویم آرایشگاه و خرید بازار...
صبح علی الطلوع، آقامحسن (شوهرآبجی) زنگ زد که برای مراحل اداری اتاق عقد حرم، کپی کارت ملی و شناسنامه و یک قطعه عکس نیاز است. قرار شد من مدارک را ببرم دفتر، و حضرت آقا بیاید و بگیرد.
رفتم دفتر. طبق معمول نشسته بودم پشت سیستم ( و خدا میداند که اول صبحی توی سیستم چه چیزی میدیدم که لبخند بر لبانم نشسته بود!) که ناگهان حضرت آقا از پله های آمد پایین. خودم را جمع و جور کردم. سلامی پرتاب کردم و رفتم به سمت دستگاه فتوکپی .
در این قسمت از تاریخ، حضرت آقا معتقد است که من در لحظه ی دیدن او، لبخندی به لب آورده ام (و چه بسا خندیده ام!) ولی من چنین چیزی در تاریخِ منظوم و منثورِ ذهنم نمی یابم! چرا که در دوران مجردی ام، اصولا با دیدن پسرجماعت به طور اتوماتیک، ابروهایم از حالت افقی، به عمودی متمایل میشده و اخم میکرده ام... ولی او همچنان اصرار دارد که من از فرطِ ذوق زدگیِ پیداکردن شوهر خوبی مثل او خندیده ام!
این قسمت از تاریخ را ناگفته می گذارم و قضاوت را به خوانندگان محترم واگذار میکنم که مبادا سخن کذبی بگویم و آیندگان بگویند شرم باد این پیر را!!!
و موتواسفانه این داستان ادامه دارد!!!
- ۹۶/۰۹/۱۲
- ۱۵۵۲ نمایش