ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

کفتر جَلد

۲۹
آذر

ملیحه خیلی موجود جالبیه

با همه ضعف هاش، با اینکه شاید از نظر ظاهری خیلی شبیه آدمای مذهبی نباشه، ولی به شدت عقاید عمیق مذهبی داره... و همین عقاید عمیقشه که باعث شده دوستی ما بارها به مو برسه، ولی قطع نشه!

از ویژگی های فوق العاده خوبش اینه که اعتقاد داره اگه هروقت در خونه امام رضا رو بزنه، دست خالی برنمیگرده. اینکه میگم اعتقاد یعنی اعتقاد عمیق قلبی


و همینه که وقتی یه از خدا بی خبر کلاش حرفه ای، پولشونو دولپی بالا میکشه، متوسل میشه به امام رضا... بهم میگه اشرف! من میدونم که این پول برمیگرده... (امکان برگشت پول برای اونا چیزی نزدیک به صفر بود)

میگم ملیح، حالا اگه برنگشت هم تو غصه نخور... 

میپره تو حرفم و محکم تر از قبل میگه اشرف برمیگرده... من به امام رضا گفتما! 

 و جوری تاکید میکنه روی امام رضا که دهنم بسته میشه...

میگه من از امام رضا عذرخواهی کردم و گفتم غلط کردم، فهمیدم اشتباهم از کجا بوده که گرفتار این مشکل شدیم

و هفته بعد خوشحال میاد خونمون و میگه کلاش حرفه ای پول رو پس داد! 


جالبه که ملیحه هروقت میره مشهد غذای حضرتی گیرش میاد، چون اعتقاد داره که امام رضا مهمون نوازه... از ته دل باور داره که امام رضا دوستش داره و براش آغوشش رو باز کرده.

میگه اشرف امام رضا خیلی من و تو رو دوست داره، از همون دانشجویی مون که میرفتیم حرم و با شوخی و خنده با امام رضا حرف می‌زدیم، امام رضا دوستمون داشت و به حرفامون میخندید... خودش میدونه ماها کفتر جلدشیم!


راستش به این حسن ظنش به خدا و ائمه غبطه میخورم

 من هیچوقت انقدر محکم نگفتم من حاجتمو میگیرم. همیشه انقلت آوردم که اگه بعدا حاجتمو نگرفتم اعتقاداتم ضربه نخوره 

و امان از همین انقلت ها... 

امان از شک

امان ...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

تو قوم شوهر نشسته بودیم دور هم، و داشتیم درمورد غذا خوردن بچه حرف میزدیم.

یکی میگفت بچم فرنی نمیخوره! همش دوست داره غذای سفره بخوره، چیکار کنم؟ نشستم یه فصل گریه کردم برا این قضیه (جدی ما مادرا هم گاهی خون به مغزمون نمیرسه ها!!)

رفته بودم بالای منبر و داشتم براش افاضه کلام میکرد که عیبی نداره بابا! حالا بچه فرنی دوست نداره، هر بچه ای یه چیزی دوست نداره... (و در حالی که داشتم به خرماهای توی سینی اشاره میکردم ادامه دادم) مثلا علی، اصلا لب به خرما نمیزنه، هیچوقت خرما نمیخوره! حالا من بیام غصه بخورم؟ خب نخوره! ! (واقعا هیچوقت لب به خرما نمیزنه تو خونه!)


که ناگهان علی، همچون سیمرغی که موهاش رو آتیش زده باشن،وسط بازیش از تو اتاق بغلی اومد بیرون و یه راست رفت سراغ ظرف خرما و یکی گذاشت دهنش!! 

درحالی که داشتم گیسوان خودمو میکندم شروع کردم به توضیح دادن که ببین همه خرماها رو میجوه و میریزه رو فرشا! نکن مامان! تو که خرما نمیخوری اینا رو حروم نکن... 

و اتفاقا تا ته خرما رو هم خورد و اومد سراغ دومیش!!


من:😐

بغل دستیم :😐

اونی که بچش فرنی نمیخورد: 😭

علی: 🤪

ضایعاتی محله: 😂😂😂😂


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
بعدازینکه مدلینگ جدید، حسابی پیچوندمون و سربزنگاه قالمون گذاشت، مجبور شدم برم سراغ عکسهای ژورنالی و با فتوشاپ، چارقد حاچ خانما رو یه کم بکشم پیش تر!
حالا میموند عکسهای واقعی، که بخاطر کمبود نور خونمون، باید فکر یه مکان روشنتر میکردم.
 بالکن خونه آبجی مریم به دادم رسید... 
علی و دوربین نیمه حرفه ای و ساک روسری ها رو باهم زدم زیربغل و رفتم توی پارکینگ که دیدم عه! ماشین نیست! باز حضرت آقا بدون هماهنگی با من با ماشین رفته بود سرکار!
پس لاجرم اسنپ گرفتم و رفتیم..‌.
علی رو سپردم به آبجی مریم و کنترل مثانه ش رو یادآوری کردم و رفتم طبقه بالا، توی بالکن...
تا بیام نور و سرعت شات دوربین و ایزو و ال و بلش رو تنظیم کنم (الکی مثلا من عکاس حرفه ای ام!) حدود نیم ساعتی طول کشید... 
شروع کردم یکی یکی از رخ مهتاب روسریا عکس گرفتن (مثلا روسریای ما خعععلی قشنگه) 
دیگه هیچی نفهمیدم تا به خودم اومدم و دیدم کمرم جوری درد گرفته که انگار دهقان فداکار با بیل کوبیده تخته کمرم و از وسط نصفم کرده!
رفتم پایین که یه نفسی تازه کنم و حافظه دوربین رو خالی کنم، دیدم حضرت آقا داره زنگ میزنه! نگاه به ساعت گوشیم کردم دیدم سه و نیم شده!  اصلا باورم نمیشد که به این سرعت زمان گذشته! و هنوز مقداری از روسری ها مونده!

شب، با تنی رنجور، و ضمیری له و لورده، به حضرت آقا میگم امروز واااقعا با تمام وجود خسته شدم! عکاسی هم خیلی شغل سخت و طاقت فرساییه ها! 
میگه بعععله چی فکر کردی؟ عکاسی عشق میخواد...

از همین تریبون یه خسته نباشید عرض میکنم خدمت جامعه عکاسان گرامی و زحمت کش، و ضمن عرض خسته نباشید میگم پس این آووکادوی ما چی شد؟؟!🤔🤔🤔
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

فازتون چیه که جمعه آخر سال میلادی رو بلک فرایدی میذارید؟!

ننه تون مسیحیه؟

باباتون آمریکاییه؟

هرسال بابانوئل زیردرخت کریسمس براتون کادو میذاشته؟

چه خبرتونه که گوش اینستا رو کر کردید برا بلک فرایدی؟!


اصلا تو مملکت ما جمعه آخر سال میلادی چه خبریه؟

جز اینکه دانشمند هسته ای مون رو میزنن، و ما همچنان کلمون تو گوشیه، و از ذوق تخفیفات آمریکایی، دهنمون آب افتاده 

و آمریکایی ها، از مستی این اتفاق، قهقهه سر میدن؟


واقعا چرا انقدر دوست دارید شبیه غربیها باشید؟

خودتون باشید

مگه خودتون چشه؟!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
من نمیدونم چرا بعضیا، ازینکه کسی عضو کانال یا گروهشون کنه عصبانی میشن! تا عضوشون میکنی یا لفت میدن، یا میان با فریاد مینویسن شما کی هستید؟ کی منو عضو کرده؟
من یه کانال سیم پیچی بهمنی دارم توی تلگرام، این هفته ای سه بار منو عضو میکنه، من هفته ای چهار بار لفت میدم! باز سر هفته میام میبینم عضو شدم! 
دیگه یه جورایی بهش وابسته شدم... اگه دوروز بگذره و عضوم نکنه میرم پی ویش و با بغض میگم بهمنی! کجایی!؟ چرا دیگه ما رو عضو نمیکنی! نکنه از ما دلگیری! نمیگی یه وقت شبی نصفه شبی، توخونه نیاز به سیم پیچی پیدا میکنیم؟!
بهمنی هم با مهربونی عذرخواهی میکنه و دوباره منو اد میکنه!

حالا بهمنی به کنار! هفته ای ده تا کانال صیغه یابی و همسریابی و دوستیابی میان منو عضو میکنن! از کانال خاله منیژه لفت میدم، خاله فریده عضوم میکنه!
نمیدونم کدوم شیرپاک خورده ای به اینا گفته من دنبال زن صیغه ای میگردم! بابا من خودم زن و بچه دارم! زشته... عه...

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی