ماموریت مارماری!
این اولین باری بود که از جبهه بر می گشتم. خیلی هم طول نکشیده بود. مادرم ولی در این مدت کوتاه خیلی بی قرار و دلتنگ بود.
فکر این که ممکن است وسط جنگ و بمباران بلایی سر من بیاید، یک شب خواب خوش برایش نگذاشته بود. و حالا که من برمیگشتم، تنها به راهی برای نگه داشتنم فکر می کرد.
مثل همه ی مادرهای دنیا، اشک هایش را دست مایه کرد و گفت اجازه نمی دم بری! اگه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم؟
گفتم مادر! عمر دست خداست. اگه اون نخواد خون از دماغ کسی نمیاد.
اما احساسات مادرانه گوشش به این حرفها بدهکار نبود. با وجود آن همه حرارت و اشتیاقی که به رفتن داشتم، مجبور شدم از رفتن منصرف شوم. دلم اما توی جبهه مانده بود.
شب شد، کف اتاق رختخوابهایمان را انداختیم و خوابیدیم.
نیمه های شب با صدای جیغ و شیون مادرم از خواب پریدم. احساس خفگی می کردم. فقط مادرم را میدیدم که با اضطراب بالای سرم ایستاده بود و نزدیک نمیشد و مدام می گفت تکان نخور! فقط تکان نخور!
به خودم که آمدم دیدم مار بزرگی دور گردنم حلقه زده و سرش را بالا گرفته! جوری که هر آن امکان نیش زدنش وجود دارد. نفس هایمان همه در سینه حبس شده بود. دیگر حتی مادر هم توان جیغ کشیدن نداشت. همه مات و مبهوت، منتظر حرکت بعدی مار بودیم که ناگهان خیلی آرام سرش را پایین آورد و خودش را از دور گردنم آزاد کرد و روی زمین خزید و رفت.
ماموریت مار عزیز تمام شده بود. فردا صبح، اما مادر همان مادر دیشب نبود. ساکم را بست و گفت برو مادر خدا به همراهت! اگه قرار باشه خدا جون کسی را بگیره، تو خونه ی خودش، تو رختخوابشم میتونه این کار رو بکنه.
پ.ن3: امان از وقتی که خدا بخواد کاری رو بکنه و امان از وقتی که نخواد. میگن خدا در دو جا به بندگانش میخنده
- ۸ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۵