روز جوان گذشت و ما گرچه دارد روزگار جوانی مان سپری میشود، اما هنوز جوانیم!
جوانیم و جویای نام ...
جوانیم و مارکوپلو...
و من از هر خصلتم بتوانم دست بکشم، از مارکوپلوییّت (مصدر مارکوپلو بودن!) نمی توانم.
و نمی توانم از مسافرت چشم بپوشم وقتی رفقای قدیمی
دانشگاه یزد همه باهم قرار می گذارند بروند یزد و وقتی دوستان خَش قدیمی از
اصفهان و کرمان و شیروان و غیره و کذا می کوبند و می آیند، من چرا نروم؟
و وقتی حضرت آقایمان اصرار می کند که برو یزد دیداری
تازه کن و چند روزی هم برو میبد خانه ی رفیقت و کنگر بخور و لنگر بینداز،
چرا نروم؟؟؟
و وقتی رفیق به این خوبی داری، و دلت هم برایش خیلی تنگ
شده و سالهاست روی ماهش را ندیده ای و از قضا بارها و بارها از دست پخت خوب
مادرش برایت مثنوی ها سروده، وسوسه می شوی و میروی روی مخ داداش کارفرمایت
و با هزارترفند دوروز مرخصی میگیری و سپس میروی توی سایت raja.ir و بلیطها
را چک میکنی و دست آخر قطار کاشان-میبد را خفت میکنی و راه میفتی...
و فقط خدا میداند که این سفر چقدر به من انرژی داد (گرچه در
این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر
او بوده ام و صورت زیبایش در آئینه قلبم منقوش است!!!! - اقتباس از نامه ی عاشقانه ی حضرت امام به همسرشان)
و
فقط خدا می داند که من در این سه روز چند سال جوانتر شدم، چرا که دیدار
استاد عزیز و دوستان مومن و صمیمی ام مثل آب خضری بود که بر سروکله ی من
پاشید... و مرا سرشار از زندگی کرد...



پ.ن1:
سفر خوب است... گاهی سفر کنید... و من بدون سفر همچون کوزه ی سفالی خشکیده
شکسته ای هستم که نه خودش زندگی میکند و نه برای اطرافیانش زندگی می
گذارد...!
پ.ن2:
پنجشنبه طبق روال معمولِ خانواده ی رفیقم، رفتیم روستای پدری شان _عقدا_ از
توابع میبد... (عکس ها متعلق به عقدا می باشد!) روستایی با قدمت بسیار، و قلعه های زیبای قدیمی و کوچه
باغهایی با دیوارهای گلی و درختان بیرون زده از باغ! و شعری که هرچه به مخ
فندقی ام فشار آوردم یادم نیامد! و الان به لطف گوگل عزیز پیدایش نمودم:
مشکل شرعی ندارد بوسه از لبهای تو!
میوه ی بیرون زده از باغ حق عابر است...
پ.ن3:حتما در دیدار از یزد، از این روستای زیبا هم دیدن کنید.
خانم فامیل دور ! بیا اینم تبلیغ روستاتون!