فلفل ریزه!
سر سفره صبحانه بودیم که آثار آمدنت پیدا شد. ترسیده بودم. مامان سریع زنگ زد به پدرت و او را هم ترساند! به یک ربع نکشید که پدرت خودش را رساند خانه. با یک تاکسی زرد قناری! نیم ساعت بعد، رسیده بودیم بیمارستان. قرآن کوچکم را برداشتم و سوره ی مریم را خواندم و خودم را سپردم به تقدیری که خدا برایم رقم زده بود. شرایط طبیعی نداشتم پس رفتیم اتاق عمل.
ساعت پنج و بیست دقیقه ی عصر بود که سر و کله ات پیدا شد و صدای گریه ات اتاق عمل را برداشت. پرستار تو را در پارچه ی سبزرنگی پیچید و درحالی که فقط یک کله ی کوچولوی سفید نقلی از بین آن همه پارچه پیدا بود، صورتت را چسباند به صورتم. قربان صدقه ات رفتم و خدا را شکر کردم به خاطر آمدنت...
و اینگونه بود که تو شدی مهندس کوچولوی فضول و نقلی من، شدی همه ی دلخوشی این روزهای من و پدرت. راه رفتنها و شیطنت هایت شد روشنی چشممان و مایه ی خنده و نشاط خانه ی کوچکمان...و مثل توپ کوچکی ازین طرف به آن طرف خانه قل می خوری و توی همه چیز سرک می کشی در حالی که نگاه مظلومانه ای در چشم و لبخند مرموزانه ای بر لب داری و یکی از جذابیت های این روزهایت همین جمع اضداد است! فضول مظلوم! شیطون نجیب! تپل فرز!
فلفل ریزه ی من ! تولدت مبارک
پ.ن1: سال پیش، این موقع، فکرش را هم نمیکردم خدا چنین فرشته ی دوستداشتنی را در وجودم خلق کرده است. و امسال، که هیچ جنبنده ای در خانه از دستش درامان نیست و هیچ وسیله ای از زیر تیغ جراحی اش جان سالم به در نبرده، به قول لوسی می می خواهم برایش غشششش کنم ! خدا نصیبتان کناد ازین فلفل های خوردنی !
پ.ن2: در اینجا نمونه ای از مهندسی های فلفل ما را می توانیم ببینید. از فضولی هایش همین بس که همین مطلب را هم با اعمال شاققققه می نویسم. لپتاپ نیز از دستش فریاااد می زند!با این تفاسیر ما را از دنیای وبلاگداری و نویسندگی معاف دارید!
- ۱۷ نظر
- ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۵۷