آش خورها
برادرشوهر داره میره سربازی، و مادرشوهر مثل اسفند رو آتیش از نگرانی داره بالا و پایین میپره...
و من مدام رجز میخونم که پسر باید بره سربازی و مرد بشه، باید سختی بکشه، باید فلان و بهمان بشه...
اما دارم به این فکر میکنم که وقتی علی کوچولوم برا خودش مرد رشیدی شد، عاطفه ی مادریم اجازه میده که پسر دسته گلم بره دیار غربت و یه کچل سیاه سوخته برگرده یا نه!
پ.ن1: ینی فقط یه مادر میتونه در اثنای سربازی، قربون صدقه ی اون ته دیگای جزغاله بره!
پ.ن2: حضرت آقا داشت تعریف میکرد که چقدر قیافش تو سربازی سیاه و کریه شده بوده، و میگفت نمیدونم اگه تو اون قیافه منو میدیدی زنم میشدی یا نه، بهش گفتم قطع به یقین بدون که زنت نمیشدم! والا! کپسولای اعتمادبنفس!!!
- ۲۲ نظر
- ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۷:۰۴