خوبیم شکر...
هرچی فکر میکنم که چرا میل به نوشتنم کم شده، کمتر به نتیجه میرسم...
تا چند وقت پیش هم، اینجا برای من یه ساحل امن بود که بتونم راحت تنفس کنم، روزهای شلوغ تر از این هم داشتم، روزهای سخت تر، ولی نوشتن بهم آرامش میداد.
راستش به گمانم بارداری اونقدری نمیتونه آدم رو فشل کنه که توفیق نوشتن هفته ای چند سطر رو از آدم بگیره. ولی انگار بارداری های من این بلا رو سرم میاره... انگار به هم ریختگی هورمون ها، کسل کننده ترین اتفاق در بدن منه!
این روزها، که آخرین روزهای هفت ماهگی رو میگذرونم، احساس میکنم خیلی بی انگیزه تر از حالت معمولی ام.
سعی میکنم خیلی با خودم مدارا کنم. خیلی به روی خودم نیارم که چقدر تنبل و کسلم. میترسم خودمو تحت فشار قرار بدم و دچار آن رگ پنهان رنگ ها بشم.
پس به خودم میگم چیزی نیست اگه ده تا نظر تایید نشده از چه سال و زمونه ای داری!
یا اگه حال نداری تا دم لحظه اومدن حضرت آقا حتی ناهار هم درست کنی!
یا اینکه همه بازی هایی که قبل بارداری با علی انجام میدادی رو به کلی از یاد بردی! و دوست داری تمام مدت روی مبل دراز بکشی و به حال پسر بازیگوشت غصه بخوری
یا شاید هی کیفت رو، موبایلت رو اینور و اونور جا میذاری!
یا اینکه نمیتونی مثل قبل، ذهنی حساب کنی سه میلیون و صد، ضربدر صد و ده، چند میشه! طبیعیه چون توان مغزیت خیلی کمتر شده...
یا اینکه مدام برنامه میریزی برای خوندن دو خط قرآن، و آخرش هم موفق نمیشی
به خودم میگم همین که داری سکان این زندگی رو پیش میبری خوبه. به همین کندی پارو بزن، دو ماه باقیمونده رو هم تحمل کن تا گل دخترت بیاد و بشینه بغلت. اونوقت درسته که ممکنه وقتت کمتر از الان باشه، ولی قطعا حالت بهتره، انگیزه ت بیشتره...
ممنون از همه دوستانی که حالم رو پرسیدن.
من خوبم، و قطعا بهتر هم میشم :)
- ۱۰ نظر
- ۱۹ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۱۰