همینطور که تو حیاطِ مسجد دانشگاه علوم پزشکی داشتم دنبالِ شیطنتای فاطمه حسنا میدویدم، یهو نشستم لب پله و گفتم یا امام حسین! این چه روضه اومدنیه آخه؟؟ نه گریه ای نه اشک و آهی، سهم من فقط دنبال بچه دویدنه؟؟
و به خودم نهیب زدم که آخه میای چیکار کنی؟ بمون خونه، انقدر خودتو اذیت نکن!!
تو همین فکرا بودم که یهو صدای داد زدن پسری تو حیاط هیئت توجهمو جلب کرد. داد سر مامانش داد میزد که تبرکِ چی؟ اینا همش خرافاته
و خواهرش که طرف داداش رو گرفته بود و میگفت آره این مامان خیلی خرافاتیه
و مادری که مستاصل مونده بود که به دوتا فرزندِ نوجوونش چی بگه!!
چیز زیادی نمیخواست. یه غذا میخواست برای مریضش که تو بیمارستانِ بغلی بستری بود.
حقیقتا دلم برا مامانه سوخت. خودم یه لحظه گذاشتم جاش. فقط نگران اطرافشو نگاه میکرد.
به خودم گفتم اگه کارکردِ همین هیئت اومدنا و دنبال بچه دویدنا، تنها و تنها همین یه مورد باشه که بچه های من با هیئت و علم و پرچم امام حسین انقدر خو بگیرن، یهو سر چهارده سالگی بهم نگن تبرک چیه و غذای نذری چه شفایی داره، من این دویدنا رو به جون میخرم.
پ.ن1: گاهی وقتا نباید تو اتفاقات و پدیده های اطرافمون دنبال حال و هوا و عشق و کیفِ خودمون باشیم. حتی اگه این عشق مقدس باشه.
باید کمی خودمونو فدا کنیم برای ساختنِ روحِ نسل بعد
پ.ن2: به تو پناه میاریم از شرِ این همه آفت، از شرِ این همه شبهه ی ریز و درشت، از شرِ آدمای خدانشناسِ دین گریز که به دینِ بچه هامون رحم نمیکنن
یا حسین! به دامنِ تو پناه میارم که خودت بچه هامو تربیت کنی