ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت دهم)
بسم الله الرحمن الرحیم
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت نهم )
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت هشتم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت هفتم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت ششم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت پنجم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت چهارم)
ماجراهای من و حضرت آقا (قسمت سوم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت دوم)
ماجراهای من و حضرت آقا ... (قسمت اول)
نشستن کنار مرد نامحرمی که قرار است در دقیقه های آتی هم محرم شود و هم همسفر یک عمر زندگی، هم هیجان داشت و هم شرم... مخصوصا روبروی داداش کارفرما!
هنوز عاقد نیامده بود. قلبم به طور محسوسی تندتر می تپید. گفتم خودم را مشغول کنم بلکه بتوانم استرسم را کنترل کنم.
قرآن را باز کردم، نمی دانستم باید چه سوره ای را بخوانم. سوره ی یاسین را آوردم. چند آیه که خواندم یادم آمد که یاسین را برای مرده ها می خوانند!
گفتم سوره ی الرحمن را بخوانم که عروس قرآن است! چند آیه که خواندم دیدم ربطی ندارد! حالا چون الرحمن عروس قرآن است باید عروسها هم سر سفره ی عقد الرحمن بخوانند؟
برای بار سوم، سوره ی نور را آوردم. یادم آمد که گفته اند سوره ی نور را زنان بخوانند... آیات اولیه درباره ی تعداد ضربه های تازیانه مجرمان بود! :| رد شلاقهای احتمالی حضرت شوهر در ماههای آینده روی تنم سوخت! اصلا نخواستیم قرآن بخوانیم! به صورت فرمالیته قرآن را باز کردم و این شد که من سر عقدم نه برای کسی دعا کردم، نه قرآن خواندم و نه هیچ کار مفید دیگری !
بالاخره عاقد آمد. روحانی نسبتا جوانی بود. با کسب اجازه از همگی، ابتدا شاه داماد را کمی نصیحت کرد. از مقدس بودن امر ازدواج گفت، از سنگین بودن وظیفه ی زن و شوهری. (حاج آقا بس است تو رو خدا همه را خودمان میدانیم خطبه ات را بخوان!)
و سپس شروع کرد از سختی های زندگی با سید گفت !!
- شاه داماد! همسر خودمم از سادات هستند. زندگی با سادات، سختی های زیادی داره! خیلی باید مواظب باشی که حرفی نزنی یا کاری نکنی که دلشون رو بشکنی...
خلاصه آنقدر از سختی زندگی با سادات گفت و گفت و گفت که نزدیک بود خواستگار محترم ما را بپراند! می خواستم به اتاق فرمان اشاره کنم که لطفا میکروفون حاج آقا رو قطع کنید تا داماد را از کرده ی خود پشیمان نساخته ! والا! اینقدر دعا و ثنا کرده ایم کسی پیدا شود ما را بگیرد! این یکی را هم شما منصرف کن ...
توی پرانتز بگویم که همیشه فکر میکردم سر سفره ی عقد پقی خواهم زد زیر گریه. همیشه نگران پخش شدن ریمل توی صورتم بودم. اما الان نه تنها گریه ام نمی آمد، بلکه ریملی وجود نداشت که پخش بشود یا نشود! پس کلا موضوع کان لم یکن تلقی می شد! (راستی چرا دخترها سر عقد گریه می کنند؟)
و عاقد اسم بابا را آورد و خدا بیامرزی نصیبش کرد و از داداش کارفرما اجازه گرفت و سپس شروع کرد به خواندن النکاح سنتی و عروس خانم وکیلم و به صداق 110 سکه طلا و غیره و کذا...
و من دست بابا را با تمام وجود روی شانه ی خودم احساس میکردم. همانجا ازش خواستم برای خوشبختی ام دعا کند.
عاقد برای بار سوم "عروس خانم وکیلم" ش را خوانده بود و منتظر شنیدن "بله" بود که من مث دخترهای شوهری و ندیدبدید قبل از گرفتن زیرلفظی گفتم "با اجازه ی بزرگترا بله" و بعد از آن بود که مادرشوهر گرام زیرلفظی را داد و تبریک گفت. البته این دیگر زیرلفظی نبود! رو لفظی بود K
نفس راحتی کشیدم. دیگر همه چیز تمام شد! حالا دیگر دوران مجردی و ول معطلی جایش را به دوره ی برنامه ریزی و بودجه بندی داده بود!
از همان لحظه (دقیقا از همان لحظه!) سرخوشی و بی خیالی عجیبی به من دست داد. و بعدها فهمیدم که این بی خیالی مفرط ناگهانی به حضرت آقا هم دست داده بوده! دیگر نگران دیر شدن جشن عقد و آرایشگاه و بقیه امور نبودم. مث مرده ای شده بودم که هیچ حسی ندارد!
احساس میکردم سوار بر اسب سپید شاهزاده ی رویاهایم، از پشت سر کتش را گرفته ام و دارم روی ابرهای کومولوس می تازم و هیچ چیزی توی دنیا این احساس خوشبختی را نمی تواند از من بگیرد. (جدا این چه حس خاصی است؟ متاهلان گرامی اگر حسی مشابه این حس داشته اید خواهشا با ما درمیان بگذارید. بنده اگر روزی خواستم ارشد هر رشته ای بخوانم، پایان نامه ام را در مورد این حس غریبِ دقیقاً بعد از عقد می نویسم. لامصب مثل مورفین عمل می کند K )
حلقه ها را رو کردند. حلقه ی من را داده بودیم داخلش چسب بریزند و حلقه ی حضرت آقا را داده بودیم گشادش کنند!
حلقه ی حضرت آقا ولی همچنان برای دستان مردانه اش تنگ بود و به زور توی دستش می رفت . (همان حلقه ی مفقوده که یک موج قرتی وسط نگین هایش داشت و بعدها وقتی به اصرار من دستش کرده بود، معلوم نیست موقع وضو گرفتن کجا جا گذاشت و داغش را روی دلم گذاشت !)
لحظات بعد از عقد به تعارفات مرسوم و تبریکات و هدیه و ماچ و عکس با تک تک اعضای فامیل! گذشت.
و ما منتظر بودیم که کسی بگوید خب حالا دوتایی بروید زیارت! و گفتند! (یادم نیست دقیقا کی گفت) و ما مثل کفتران کاکل بسری که دیرشان شده باشد پروازکنان رفتیم سمت حرم.
دروغ چرا؟ لحظات زیارت را که اصلا یادم نمی آید! فقط یادم است آمدیم توی شبستان حضرت امام و حضرت آقا در حالی که سعی می کرد درزهای شلوارش از هم نشکافد، نشست کنار من و گفت: مامانتون توی لباس فروشی گفت این شلوار تنگه ها! ما گوش نکردیم. ( و این شد که مامان من همیشه همه چیز گفت و ما هیچ وقت گوش نکردیم! نتیجه اخلاقی: همیشه به حرف مادرزنتان گوش بدهید)
نمی دانستم چطور باید برگردم خانه !!! همه ی اعضای خانواده ام را گم کرده بودم. حضرت آقا که این سردرگمی من را دید گفت: هماهنگ کردم که شما با ماشین ما بیاید.
بلند شدیم برویم که یکی پرید جلویمان و شروع کرد عکس گرفتن. راستش ناراحت شدم. احساس میکردم با این اختلاف قدی مان و نداشتن کفش پاشنه دار توسط من، قطعا عکسها را برای بخش فان قضیه می خواهند. زیادی حساس شده بودم!
عکس گرفتنشان که تمام شد با تمام قوا شروع کردیم به راه رفتنی شبیه دویدن. دیرمان شده بود.
جایی وسط محوطه ماشینشان را پیدا کرد و من و حضرت آقا به انضمام خواهر شوهر گرامی چپیدیم عقب پراید. در آن لحظه در کنار آن دو عنصر نسبتا درشت، فقط می توانستم احساس خفگی و له شدگی درجه ی 3 داشته باشم. نفسم به زور بالا می آمد.
ادامه دارد...
- ۹۷/۰۵/۰۷
- ۶۶۲ نمایش