شــــــــــــــاید...
مدت هاست سوالی افتاده به جان مخم، مثل خوره... از آن سوال ها که همیشه برایت مطرح است و هیچوقت جوابی برایش پیدا نمی شود و انگار قرار است تا قیامت مثل فاطمه سادات دختر کوچک داداشم -که بزرگترین تفریحش قلقلک دادن عمه اشرفش است- نورون های عصبی ات را قلقلک بدهد!
از قدیم الایام این سوال اذیتم میکرد که اگر خدا عادل است، چرا بین ما و مردم زمان پیامبر و ائمه فرق به این بزرگی گذاشته، که آن ها باید از حضور فیزیکی معصوم کنارشان بهره مند باشند و ما اینچنین محروم...
یعنی خدا با ما که از خورشید پشت ابر بهره می بریم و آن ها که امامشان را با چشمهایشان درک کردند و راه مستقیم را به عینه می دیدند، یک جور معامله خواهد کرد؟؟؟ کمی بی انصافی به نظر می آید...
و یادم است وقتی توی خوابگاه بحثش پیش می آمد، افسانه همیشه طرفدار این نظریه بود که ما هم اگر بخواهیم، می توانیم از حضور امام بدون ابر بهره ببریم و من توی کتم نمی رفت و از این خونسردی و اعتماد به نفس افسانه موقع زدن این حرف لجم می گرفت. پیش خودم می گفتم انگار که در زمانه ی ما زندگی نمی کند... انگار یک سری الفاظ را حفظ کرده و تحویل می دهد. و همه ی این انگارها را توی دلم می گفتم که اگر به زبان می آوردم به احتمال قریب به 90 درصد -به دلیل داغ بودن من در این بحث- کارمان بالا می گرفت!!!!
دیروز به وقتی داشتم سخنرانی های استاد شیخ بهایی را مرور می کردم، به طرز ناخودآگاه و غیرمستقیمی جواب این سوال قدیمی را گرفتم. استاد مثل همیشه با آرامش کلام و لحن زیبایش مسحورم کرد:
" بعضی شایدها خیلی قشنگ اند... باید بهشان دل بست ... زمانی که امام رضا (ع) در مسیر آمدنشان به مشهد وارد شهر نیشابور شدند، مردم همه خانه هایشان را آب و جارو کردند و آذین بستند و منتظر آمدن امام شدند.
پیرزنی در این شهر زندگی می کرد که وقتی فهمید فرزند رسول خدا (ص) قرار است وارد شهر شوند، خانه اش را تمیز کرد و با اینکه خیلی فقیر بود، امید بست به این که امام خانه ی محقر او را برای ماندن در این چند روز انتخاب کند و پیش خودش گفت: شاید امام به خانه ی من بیاید. (و استاد در این لحظه با لبخند می گوید: قربان این شاید...) امام هم طبق عادت جدشان رسول خدا (ص) افسار شتر را رها کرد و گفت هرجا شترم بخوابد، همان جا می مانم. شترشان هم که اذن از امام می گیرد... خوابید دم در خانه ی آن پیرزن... و امام و یارانشان در مدت توقف در نیشابور، در خانه ی او بودند."
به اینجای سخنرانی که رسید، یک آن دلم فرو ریخت... یاد شعر زیبایی افتادم:
آیینه شو، جمال پری طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب
مثل آن پیرزن که پیش از آن که خانه اش را جارو بزند، دلش را جارو زده و پاک کرده بود و همین دل آیینه وار است که او را لایق میزبانی امام زمانش کرده ...
من اما، نشسته ام و زیر این غبار سالخورده که روی دلم نشسته، آرزوی محبت و توجه امام زمانم را دارم... گرچه او آنقدرها بزرگوار است که هنوز هم که هنوز است، با اینهمه گناه و سیاهی که به حریم قدسی اش راه داده ام، رهایم نمی کند و هوای تنهایی هایم را دارد ...
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند ...
پ.ن2: به قول استاد: بیشتر مشکلات ما از آن جایی آب می خورد که فکر می کنیم کسی قبولمان ندارد. و اگر بپذیریم که خدا و امام زمانمان قبولمان کرده اند، اکثر راه را رفته ایم. فقط باید قبول کنیم که قبولمان کرده اند...
پ.ن3: به لطف و یاری خدا قصد داریم تا روز ولادت امام زمان (عج) هدیه ای پیشکش به محضر قطب عالم بفرستیم. از دوستان گلم می خواهم تا روز ولادت که حدود 23 روز مانده، هر روزمان را با دعای عهد شروع کنیم و روزی 100 صلوات به نیت سلامتی ولی خدا، و تعجیل در فرج حضرتش بفرستیم. اگر پایه هستید، بسم الله... شاید این هدیه ی کوچک به محضر مبارکشان خوش آمد.
پ.ن4: مطلب دیگری که خدا در جواب این تفکر نابجای من سر درس تاریخ ائمه اطهار (امامان پس از امام ششم (ع) ) برایم فرستاد، فرمایش استاد گرانقدرم بود که از سادات آن زمان می گفت و می فرمود: اکثر سادات حسنی و گاهاً سادات حسینی، خودشان را امام می دانستند و گرایش های زیدی و قیامهایی که زمان امام صادق (ع) صورت گرفت -مثل قیام نفس زکیه و ...- به این دلیل بود که اصولاً در زمان این ائمه ی بزرگوار، به خاطر خفقانی که حکومت ایجاد میکرد، مسیر امامت به قدری تاریک و نامشخص بود که گاهاً امام نمی توانست به فرزند خودش بگوید که من امام هستم. چون هم جان فرزندش به خطر می افتاد و هم جان خود امام. و به همین دلیل اکثراً برای سادات امر مشتبه می شد که خودشان امام و منجی هستند و گاهاً ادعای امام زمان بودن می کردند. این بود که خدا را شکر کردم که حداقل در مملکتی زندگی می کنم که راه برایش روشن است گرچه من در شناخت امامم کاهلی میکنم...
پ.ن5: جا دارد همین جا از افسان تچکر به عمل بیاورم که فضای ذهن مرا برای پذیرفتن این مطلب آماده کرد. این روزها دلم برای همه ی دوستان خوب و مهربانم -که الطاف جلیه ی خدا به بنده ی حقیر بودند- تنگ است. در پناه مولایمان باشید. ان شالله
- ۹۳/۰۳/۰۱
- ۵۸۳ نمایش
خیلی جالب و قشنگ بود ...