سایه ای درست وسط بیابان...
دلم سایه می خواهد.
از همان سایه های خنک دلپذیر که آدم وقتی خسته از بازی های تقدیر زیرش می نشیند، قلبش آرام می شود.
دلم سایه می خواهد.
سایه ی همان درخت ها که بیرون از شهر است، وسط صحرا، نزدیک خانه ی دوست، و دور از چشم مردمان، مردمانی که برای آزارت نقشه می کشند و همه ی شهر و صحرا را می گردند تا پیدایت کنند و سر از تنت بگیرند. اما غافل از این که تو آرام و مطمئن نشسته ای و بی هیچ غصه ای از صاحبخانه تقاضای خیر میکنی... هیچ کس خبر از رازت ندارد ...
و تو آرام و سربه زیر فقط به سمت سایه ی درختی می روی تا تنها بنشینی و بخوانی همان کسی را که عشق او به این صحرایت کشانده است... همان که قول داده مواظبت باشد.
و فقط به سایه فکر میکنی... و اصلا یادت هم نیست که همه ی شیاطین دنیا تعقیبت میکنند تا بگیرند از تو این عشق مقدس را. تا بگیرندت... تا شبیه خودشان شوی... یکی از خودشان...
دلم سایه می خواهد... دلم میخواهد وسط این همه هیاهو فقط به سایه بیندیشم، و فکر کنم که این دفعه قرار است چه خیری از راه برسد و دلم را به آرامش خودش آرام، و چشمم را به نور خودش روشن کند؟!
دوست دارم بنشینم وسط صحرا، زیر سایه ... از همان درخت ها که موسی نشست زیر سایه اش و با قلبی آرام و مطمئن، با روحی بلند و رها، فقط گفت: "ربِّ اِنی لما انزلنتی الیَّ مِن خیرٍ فقیر" -"پروردگارا من به هر خیری که برمن نازل کنی محتاجم"-1 و همان دم بود که دختر شعیب از راه رسید و مژده ی خیر پروردگار را به او رساند.
به راستی راز این خیر و زود رسیدنش در چه بود؟ زیر آن سایه، آن درخت درست وسط بیابان، جایی درست وسط قلب شکسته ی موسی، موسی این آرامش مطلق را از کجا آورده بود که اینطور آرام و آزاد نشست و بی هیچ دغدغه ای طلب خیر کرد؟
این ایمان به رسیدن خیر، آن هم بعد از این که تمام شهر مثل سایه در تعقیبش هستند تا به انتقام خون آن قبطی اعدامش کنند، از کجا سرچشمه می گیرد؟
و من چقدر تا رسیدن به آن سایه و آن آرامش راه دارم؟!
همتم بدرقه ی راه کن این طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
پ.ن.1: سوره قصص آیه ی 24
پ.ن 2: برداشتی آزاد از داستان موسی و شعیب سوره قصص
قسمتی از داستان:
آیه ی 24:
فسقی لهما ثم تولی الی الظل فقال رب انی لما انزلت الی من خیرفقیر:
"موسی گوسفندان آنها را سیراب کرد و سپس به طرف سایه برگشت و گفت: پروردگارا من بر آنچه از خیر بر من نازل کنی محتاجم."آیه ی 25:
فجاءته احدیهما تمشی علی استحیاء قالت ان ابی یدعوک لیجزیک اجرماسقیت لنا
فلما جاءه و قص علیه القصص قال لاتخف نجوت من القوم الظالمین:
پ.ن 3: اگر داستان را نشنیده اید، پیشنهاد میکنم آیات اول تا سی سوره قصص بخوانید و دوباره این دل نوشته ی شکسته را مرور کنید.
پ.ن4: این روزها شدیداً دلم از آن سایه ها می خواهد ... دلم آرامشی میخواهد تا با جان و دل بپذیرم راهی را که خدا برایم بپسندد. حتی اگر دلخواه خودم نباشد... و شدیداً محتاج دعای دوستان پاک و مخلصم هستم.
- ۹۳/۰۷/۱۴
- ۱۲۵۴ نمایش
خیلی خوب و عالی بود