قصه های من و خوابگاه (فامیل دور قسمت دوم)
چشم هایم که بسته بود، ولی از صداهای درهم و برهمی که به
گوشم می خورد شستم خبردار شد که انگار همه وسایلشان را ولو کرده اند وسط
اتاق و دارند توی کمدهای بزرگ دیواری می چینند.
این بار این صدای فامیل دور
بود (یعنی خود ِ خودش بود ها) که دانه دانه وسایلش را در می آورد و روی دست می گرفت و به بقیه نشان میداد و می پرسید: "
به ندرت" یا "به شدت"؟ و کسی از آن ور اتاق داد می زد: "به شدت!" و این "به شدت"
های تمام نشدنی، پرت میشد داخل سبدی در کمد و "به ندرت" ها می رفت توی آن
پستو ها قایم می شد. (هنوز هم وقتی کسی می گوید به ندرت، ناخودآگاه یاد شب
اول خوابگاه نیلوفر می افتم!)
هرچه سعی کردم بخوابم نشد. از اولش هم می دانستم من خواب برو نیستم. همین جوری وسط سکوت کویر هم خوابم نمی برد، حالا وسط این سر و صدا که عمرا!!!!
مقاومتم را بیهوده یافتم و از جا بلند شدم. با سری دردکن و حوصله ای نارس (این واژه ها جدیداً از فرهنگستان ادب پارسی در رفته اند!) و سعی کردم با تک تکشان آشنا شوم. گرچه حدس می زدم که نتوانم با این سلحشوران یزدی خیلی قاطی شوم...
اتاق چهار تخته بود. طاهره اشرفی (فامیل دور خودمان) وجیهه دانشجوی روانشناسی و عظیمه تک متاهل اتاق و من عضو چهارم بودم که گویی به جای صدیقه آمده بودم.صدیقه عضو علی البدل اتاقمان بود که سگ چشم هایش (با آن رنگ آبی) شدیداً پاچه ی اعصابها را می گرفت! (از بچگی آرزو دارم چشم هایم سگ داشته باشد. ولی هیچ وقت نداشته! راستش من چشم هایم بیشتر گربه دارد. آن هم از آن گربه های لوس بی خاصیت ولو توی محله!)
روزها که اصولا پیش هم نبودیم، ولی شب ها را با شوخی و خنده و چرت و پرت گفتن می گذراندیم،
گاهی من بودم که از خوشمزگی ماست حج مریم می گفتم و طاهره بود که ازخنده ولو میشد کف اتاق و به مسخرگی لفظ حج مریم می خندید،
گاهی طاهره بود که از شیرین کاری هایش تعریف می کرد و من مثل سوسک های برعکس شده، ریسه می رفتم از خنده و صدای قهقهه ام تا آنطرف سالن می رفت،
و گاهی هر چهارتایمان بودیم که میرفتیم توی سالن، در یخچال را باز میکردیم که چیزی برداریم و شامی درست کنیم، آنوقت با یخچالی پر از خیارهای شته غوره ی کپک زده، سیبک های ترشیده و پوسته کره ها و پنیرهای گندگرفته مواجه میشدیم و این بار همه مان پخش میشدیم کف سالن و از خنده غش میکردیم و بچه های اتاق های بغل بودند که می آمدند و به هوشمان می آوردند و جمعمان می کردند...
و آنقدر خاطرات قشنگ و دلنشین از آن روزها در ذهن و دل دارم که وقتی یادش میکنم ناخودآگاه برای خودم می خندم! (عینهو دیوانه های از تفت دررفته!)
ولی حیف و صد حیف که این سرخوشی های مفرطمان دیری نپایید که از هم گسست و من مجبور شدم اتاق را ترک کنم...
همچنان ادامه دارد...
دوستان از اتاق فرمان اشاره می کنند که خوابگاه مذکور، خوابگاه نیلوفر نبوده، بلکه ریحانه بوده!!! بنده به شدت به هوش دوستان (فامیل دور) آفرین می گویم و اقرار می کنم که خودم یادم بود! میخواستم هوش دوستان را محک بزنم!!! (شکلک آدمی که دارد خالی می بندد)
- ۹۴/۰۳/۰۵
- ۴۷۹ نمایش