مرا هم پیرمرد سلمانی بدان
دارم زور می زنم... دارم شدیدا زور می زنم تا شاد باشم...
زور می زنم تا نکند دیدن خلق های آویزانم عزیزانم را برنجاند. دلتنگم. دلیلش را هم نمی دانم. بی شک باید دلیلش گناهانم باشد...
این روزها عجیب یاد حرمم. حرم...
یاد روزی که نشسته بودم توی یکی از همین رواقها یا صحن هایی که قطعه ای از بهشت است، نشسته بودم و گوش سپرده بودم به نوای مداحی... از کرامات امام مهربانم می گفت.
از پیرمرد سلمانی که در راه نیشابور خودش را رسانده بود به آقا، تا به بهانه ی اصلاح سر مبارکش، اندکی عرض ارادت کند. از امام رئوفم می خواند که نیم نگاهی انداخته بود به سنگی و تبدیلش کرده بود به طلا... در ازای مزد سلمانی ! و مرد سلمانی که به جای طلا از امام پیراهنی خواسته بود و قولی... که لحظه ی مرگش بیاید... و از وفای عهد امام گفت ... از امام گفت... از مهربانی اش...
آقای مهربان من. دلم برایت تنگ است. ناراحتم که خوب از روزهای با تو بودن استفاده نکردم. گرچه تو همیشه با منی. همینجا درست میان قلبم...
آقای عزیزم...
گناهکارم قبول، بی خدایی قلبم را سیاه کرده قبول... ولی این دل از سنگ خاره کمتر نیست. حداقلش این است که محبت شما را در خود جای داده است.
مطمئنم که اگر بخواهی می توانی با نیم نگاهی قلب سیاه و گرفته ی مرا طلا کنی. حتم دارم که می توانی تغییرم دهی. شادم کنی... می دانم که به عهدت وفا می کنی.
یا معین الضعفاء!...
داستان زیبای پیرمرد سلمانی را می گذارم در ادامه ی مطلب. حتی اگر شنیده ای یک بار دیگر بخوان و این بار با دل شکسته ات از امام تقاضا کن ... شک نکن که امام می تواند و می خواهد که آرامت کند...
عنایت حضرت امام رضا به سلمانی
در مدت توقف حضرت رضا علیهالسلام در شهر نیشابور روزی امام وارد حمام شد. سلمانی برای تراشیدن سر مبارک آن حضرت به حضور معرفی شد و شروع به کار کرد. در خاتمه امام توجهی به سنگ دست وی نمود و سنگ به طلا تبدیل شد. سلمانی گفت: یا بن رسول الله، من از شما طلا نمیخواهم، تقاضای دیگری دارم.
فرمود: آنچه میل داری بخواه.
عرض کرد: در آن وقتی که ملک الموت برای قبض روح من حاضر شود، فراموشم نفرمایی.
امام فرمود: طلا را بردار، قول میدهم که هنگام مردن هم تو را فراموش نکنم.
روزی حضرت در مجلس مأمون خلیفهی عباسی بود در حالی که کلیهی وزرا و رجال مملکت اطراف او بودند. یکباره صدای حضرت را شنیدند که فرمود لبیک، و امام را ندیدند، به فاصلهی مدتی کم دیدند که حضرت روی مسند نشسته است. مأمون عرض کرد: یا بن رسول الله، کجا تشریف بردید؟
فرمود: در راه که میآمدم، مرد سلمانی در شهر نیشابور از من خواست که هنگام مرگ کنار او حاضر شوم، من هم به او قول دادم. اکنون در این مجلس صدای او را شنیدم که در حال احتضار بود و مرا میطلبید. به وعدهی خود وفا کردم، کنار بسترش رفتم و سفارش او را به ملک الموت نمودم. [1] .
پی نوشته :
[1] همای سعادت، همائی واعظ، ص 115.
- ۹۴/۰۵/۰۶
- ۸۰۸ نمایش