آآآآخ جوووووون برففففففففففففففففف!!!
سه شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ق.ظ
آخخخخخ نوشتن!
چقدر باید بدوم و به تو نرسم؟
نوشتن شده یکی از رویاهای به ظاهر دست نیافتنی من. نه که وقت نباشد ها! وقت هست، وقت نوشتن نیست!!!!! جل الخالق!
و شوی گرامی نگاهی نه چندان عاقل اندرسفیه در برف ریزه هایی که به زمین سر میخوردند و آب میشدند انداخت و گفت: نه سادات جون! برف نیست که! و از من اصرار و از او انکار که برف است! (من نمیدانم چرا ما سر مسلم ترین و بدیهی ترین چیزها هم با هم اختلاف نظر داریم! :D ازین اختلاف نظر و به قولی اختلاف سلیقه خوشم می آید. باعث میشود همیشه موضوعی برای حرف داشته باشیم)
همیشه عاشق برف بوده ام! اصلا برف کودک مرده ی درون مرا زنده میکند!
ای کاش برف پا بگیرد و برویم توی حیاط بزرگ خانه ی مادر و یک آدم برفی گنده بسازیم. آخرین آدم برفی که ساختم برمیگردد به آخرین سال مجردی ام. وقتی که محیا کودک یکی دوماهه ای بود و من و زهرا و محسن خلاقیتمان گل کرد و یک میرزا هوشنگ قصاب ساختیم توی حیاط با یک سیبیل گنده و سگک کمربند محسن! شرخری شده بود برای خودش!!! (عجیب است که عکسش توی وبلاگ باز نمیشود!)
اینها عکس های ارسالی یکی از فوامیل محترممان است در روستا! صرفا برای آب کردن دل ما شهر نشینان دودخور! جا دارد که اینجا بگوییم: خوشا بحالت... ای روستایی....
....
پ.ن1: تصمیم گرفته ام تا تصمیمی را اجرا نکرده ام به کسی نگویم. چون هر وقت قبل از اجرا گفتم، هزار و یک سنگ جلوی پایم افتاد! مثل همین قضیه ی ساده ی حجامت!!!! به چند نفر گفتم دوشنبه روز حجامت من است! اصلا روز دوشنبه همه ی حجامت کنندگان شهر به طرز مشکوکی غیب شدند!!!! ناگهان!!!!! و این شد که این تصمیم خطیر را گرفتم!
پ.ن2: اگر تا حالا حدیث عنوان بصری را نخوانده اید، یا اگر خوانده اید و فراموشش کرده اید، یک بار دیگر بخوانید . این بار با دقت و حوصله. هر کس این حدیث را نخوانده باشد نیم عمرش بر فناست!!
- ۹۵/۰۹/۰۲
- ۳۹۱ نمایش