به نام نامی سر...
شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ق.ظ
به نام نامی سر، بسمه تعالی سر
بلند مرتبه پیکر، بلندبالا سر
فقط به تربت اعلی، سجده خواهم کرد
که بندهی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر
پ.ن: پارسال دقیقا همین روزها بود که توی بیمارستان بستری شدم. و چقدر غمگین و دلشکسته بودم ازین که هرسال این موقع در تدارک برگزاری مراسم روضه بودیم و امسال روی تخت بیمارستان ... ازین که لیاقت حضور در روضه های ارباب را از دست داده ام...
شب اول محرم بود که با نوبت قبلی رفتیم تهران. بیمارستان امیراعلم.
و من فکر میکردم همان روز عمل میشوم و زود برمیگردم خانه. در حالی که زهی خیال باطل!!! تازه اول هفت خان رستم ما بود و اول دربدری مامان و حضرت آقا توی غربت دراندشت شهر تهران!
و خدا خیر دهاد سجاد را، رفیق گرمابه و گلستان حضرت آقا... و همسر باردارش را... که با پذیرایی و روی خوششان سختی این عمل و سفر را برای ما نصف کردند. (خدا دهها هزار بار خیرتان دهاد)
و من بستری شدم .برای پاره ای آزمایشات و توضیحات!!!
و یک دختر کاشانی، رزیدنت مسئول شرح حال گرفتن من بود ... و سعی داشت به من تفهیم کند عواقب احتمالی عمل را، از مننژیت گرفته، تا عفونت داخلی گوش، تا سوراخ شدن مغز، و تا حتی مرگ!!! گرچه قبلا هم دکتر، خطرناک بودن و حساس بودن عمل را (به دلیل نزدیکی به مغز) به من گوشزد کرده بود ! ولی من دیگر نمیدانستم تا این حد!!!
و این بار من بودم که بی اختیار زدم زیر گریه. تک و تنها
بیمارستانی که من در آن بستری بودم، بخش تازه ساز امیراعلم بود، جدای از بخش قدیمی و حیاط دارِ بیمارستان، (در واقع آنطرف خیابان) بیمارستانی که نه حیاط داشت و نه تراس ولی به شدت تمیز بود با پرسنلی خوب و مجرب.
رزیدنت ِ کاشانی بهیاری را همراه من فرستاد به بخش قدیمی امیراعلم برای گرفتن نوار گوش. من و یک خانم دیگر را سوار آمبولانس کردند. (خانم ِ دیگر دقیقا مشکل مرا داشت، عمل شده بود و حال بسیار وخیمی داشت و از حال ِ بد،حتی نمی توانست سرش را بلند کند... و نمیدانم چرا برادرش قصد داشت این حال بد را به من خوب جلوه دهد و برای دلداری دادن من بگوید: ببین خواهر منم عمل کرده! حالش خوبه!!!! *** آخه این کجا حالش خوبه؟؟؟؟؟؟ این که دم موته!***)
نوار گوش را که گرفتیم، بهیار آمد دنبالم . (درحالی که من یک کیلو اشک ریخته بودم و حال بسیار بدی داشتم)
توی حیاط بیمارستان،تکیه ای علم کرده بودند و چای میدادند و مداحی حاج محمود را پخش میکردند. بهیار از من پرسید: "چای میخوری؟" و من با بی حوصلگی گفتم نه... ولی یک لحظه برگشتم و نگاهم افتاد به چایخانه ی ارباب! ارباب... کمکم کن...
برگشتم و دوتا چای برداشتم. یکی برای خودم و یکی برای زهرا (دختر جوانِ هم اتاقی ام که سرطان تیرویید داشت)
دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. بهیار تعجب کرده بود. فکر میکرد از عمل ترسیده ام (از شما چه پنهان ترسیده بودم... ولی دلیل گریه ی آن لحظه ام دلشکستگی حاااادی بود که از دیدن چایخانه به من دست داده بود)
دلم را سپردم به ارباب
در آن چند شبی که به عمل مانده بود، گاهی شبها پنجره ی دوجداره ی اتاق را باز میکردم تا صدای طبل و سنجی که جای جای خیابانِ سعدی را پر کرده بود به گوشمان برسد. همانجا متوسل می شدم و دعا میکردم.
و شب سوم محرم بود که من عمل شدم...
و همان شب بود که پدربزرگ حضرت آقا (یک خادم الحسینِ به تمام معنا) به رحمت خدا رفت...
و به لطف ارباب، عملِ خوب بود و گرچه تا شبِ تاسوعا مجبور بودم شبها توی خانه پیش مامان بمانم و استراحت کنم، اما هیچکدام از عوارضی که آن دکتر کاشانی برای من روی هم زده بود،بروز نکرد.
و الان بیش از پیش اعتقاد دارم که
چایی روضه شفابخش عالم است... .
پ.ن2: امسال برای شفای مریضها یک جور دیگر دعا کنیم. مخصوصا برای زهرا، هم اتاقی سرطانی ِ من
- ۹۶/۰۷/۰۱
- ۵۱۹ نمایش
دو سه تا حبه قند و چای حسین
بعد روضه عجیب می چسبد
مفتخرم این لینک فخیمه رو ضمیمه کنم به پست فخیمه شما :)
http://aghagol.blog.ir/post/27