و تنهایی من، شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد...
چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ق.ظ
بی صبرانه متنظر سه شنبه ام. و بی صبرانه تر منتظر حضرت آقا...
آخرین سفر مجردی اش بر میگردد به دوسال و چندماه پیش، وقتی که عقد بودیم و به شدت به هم وابسته.
و او به عنوان مسئول اردو، همراه بچه ها رفته بود شمال.
و آنقدر حجم دلتنگی هردومان زیاد شد، که نه او چیزی از سفرش فهمید و نه من اینجا زندگی کردم.
الان ولی (بزنم به تخته) احساس میکنم از دوسال پیش بسیار بزرگتر شده ام. فکر میکنم درکم از مسائل بالا رفته که برای رفتنش بی تابی نکردم و در مقابل تنهارفتنش مقاومتی نکردم و جز قطره ی اشکی (که همان را هم نگذاشتم ببیند) اثری از دلتنگی قبل از رفتنش بروز ندادم.
دیروز مامان هم رفت کربلا. تا ده روز تمام. و من تازه دیشب دلتنگی ام آغاز شد.
وقتی که ساعت هشت شب برگشتم خانه ی مامان، و با چراغهای خاموش و سکوتِ کمرشکنِ خانه مواجه شدم...
وقتی کلید را انداختم توی قفل و چرخاندم ... وقتی پایم را توی خانه گذاشتم و یاد همه ی شبهایی افتادم که با حضرت آقا باهم به خانه ی مامان پا گذاشته ایم.
و این بار حتی صدای باد هم توی خانه نمی پیچید...
تازه دیشب نبودن حضرت آقا را حس کردم.
تلویزیون را روشن کردم و سعی کردم خودم را مشغول کنم.
لپتاپ را روشن کردم و شروع کردم به تایپ سوالات امتحانی که برای رفع دلتنگی ام تقبل کرده بودم.
ولی هیچکدام ازینها و حتی آمدن آبجی مریم و زینب کوچولوی ناز و دوستداشتنی اش هم نتوانست مرا از این حصار غم نجات دهد...
به شدت انتظار سه شنبه را می کشم. انتظار روزهای خوبی که دوباره شروع کنیم به ساختنش...
خدایا شکرت به خاطر
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه چیز :)
- ۹۶/۰۸/۱۰
- ۵۹۳ نمایش