این دیکتاتوران ِ دوست داشتنی!!
بسم الله الرحمن الرحیم
بچه تر که بودم (منظورم از بچه تر بودن قبل از ازدواج است) تصورات فانتزی زیادی در مورد ازدواج داشتم.
از جمله اینکه فکر میکردم زندگی مثل کلاس درس حوزه است. و من و حضرت آقایمان، باید همیشه و حداقل روی یکی دوساعت را اختصاص بدهیم به بحث های فلسفی و عرفانی و غیره و ذلک!
و همین تصور بود که باعث شد موقع صحبت کردن با اولین خواستگار رسمی ام، جایگاهم را با منبر مسجد گوهرشاد اشتباه بگیرم و شروع کنم به "به چالش کشیدن خواستگار" و آنقدر در باب ماهواره و ریش و ال و بل (که آن موقعها فکر میکردم اینها مهمترین مسائل زندگیست) بحث های بیهوده و الکی بکنم که رنگ از رخسار خواستگار محترم بپرد و زان پس لالی پیشه کند! (به قول خودمان چون حِماری آتش به دُم افتاده، رَم کند!)
و بعدها از معرفِ گرامی بشنوم که "چیکار کردی با این پسر؟؟؟ پروندیش که!"
گرچه آن موقع ها مراسم خواستگاری برایم حکم تفریح و سرگرمی داشت، اما این اتفاق مرا به فکر فرو برد. اینکه واقعا نیاز است به اینهمه بحث و چالش و جدل با یک پسر که تازه یاد گرفته دست راست و چپش را تشخیص بدهد ؟؟! (دخترها موج مکزیکی...)
موقعی هم که همسرم، در جلسه ی خواستگاری این سوال را مطرح کرد که : "چیزی هست که به هیچ وجه نتوانید تحملش کنید؟" با قاطعیت تمام جواب دادم : "بله... حرف بی منطق! بنده به هیچوجه نمیتوانم حرف بی منطق را بپذیرم!" و چه خیال خامی!!!
اوایل ازدواج هم یک بار سعی کردم به صورت کاملا منطقی به همسرم تفهیم کنم که عقیده ی فلان جریانِ شهر، اشتباه است. و همسرم سعی داشت تفکر من را به اعتدال در مورد آن جریان نزدیک کند... البته که بحثمان بی نتیجه ماند...
اما بعد از آن شب، احساس کردم کمی از هم دور شده ایم. گرچه هیچکدام از ما عضو هیچ جریانی در شهر نبودیم، اما شاید به خاطر همین جدل، همین اختلافِ به ظاهر معمولی و بی اهمیت! کمی نسبت او، احساس کدورت کردم.
از آن به بعد سعی کردم کمتر بحث کنم. یا حتی الامکان بحث نکنم.
سعی کردم به اختلافات عقیدتی مان (تا جایی که مخالفتی با شرع و صدالبته مصالح شخصی ام! نداشته باشد) احترام بگذارم
سعی کردم او را همان طور که هست بپذیرم...
البته که آن حجم از تفکرات فانتزی و آرمانگرایانه ی من جای خودش را به واقعیت گراییِ افراط گرایانه داد، اما بعدها فهمیدم که گاهی باید به خاطر حفظ مصلحتِ زندگی و به خاطر علاقه ای که به همسرم دارم و به خاطر روحِ دیکتاتورمآبانه ای که در 99.999999% مردها وجود دارد ( آن درصدِ اندک را هم گذاشتم برای انبیا و اولیا و ابدال و صلحا و ابرار!!!) باید گاهی از حرفِ کاملاً منطقی خودم هم کوتاه بیایم، و باید کأنّه بز اخفش، سر بتکانم و حرف کاملاً و واضحاً اشتباهِ همسرم را بپذیرم و تسلیم شوم...
مثل همین قضیه ی میگو خوردن! در حالی که چندین بار به انحاء مختلف، و از زبانِ هزار و یک پزشک حقیقی و جعلی! به او اثبات کرده ای که میگوهای پرورشی برای زنان باردار نه تنها ضرر ندارد، بلکه بسیار ضروری و مفید است...
گرچه همه ی عالم هم این مهم را داد بزنند، اما بازهم مجبوری با همه ی ولعی که به میگوهای توی فریزر داری، و با همه ی چشمکی که این موجودات ِ به ظاهر چندشناک با آن دست و پاهای ارّه ای به تو و قابلمه ی ناهارت میزنند، نادیده شان بگیری و تا بعد از زایمانت صبر کنی :((
این روزها که میگوها را می بینم و با تظاهر به بی توجهی دستم را به سمت سایرِ محتویات فریزر کج میکنم، یاد آن حرف قدیمی ِ خنده دارم توی جلسه ی خواستگاری می افتم!!
"من همه چیز را می توانم تحمل کنم، جز حرف ِ غیرمنطقی را!!!" :))))
پ.ن1: البته با همه ی این تعاریف می توانم بگویم همسر ِ من یکی از منطقی ترین و دموکرات ترین مردهای روی کره ی زمین است... دیگر خودتان پیدا کنید پرتقال فروش را!
- ۹۶/۱۰/۲۶
- ۸۷۱ نمایش