آبروی آفتابه
من بدون اغراق میتونم بگم یکی از شیطونترین بچه های خوابگاهمون بودم. به معنای واقعی کلمه شهرآشوب!
البته قرار گرفتن کنارِ ملیحه، میتونست هرموجود سربراه و آرومی رو بشورونه، من که خودم شمه هایی از شوریدگی رو داشتم دیگه جای خود!
یادم میاد شبایی که تازه یاد گرفته بودیم چطور با تلفنهای کرم رنگی که توی سوییته و دکمه ی شماره گیری نداره، زنگ بزنیم به سوییت های دیگه ( و این یکی از اکتشافات من بود، چرا که قبل از من کسی از این قابلیت تلفنها خبر نداشت!) و چه شیطنتها که ما با این تلفن ها نکردیم! و چه بچه ها که سرکار نذاشتیم! یکی از مواردش این بود که زنگ می زدیم سوییتهای دیگه و میگفتیم برا امر خیر مزاحم شدیم و برای پسر فرضیمون خواستگاریهایی راه مینداختیم.
مدتی که گذشت، پیشرفته تر شدم.
یه مدت سربسر بچه های اتاق میذاشتم و شبا که خوابم نمیبرد، بیدارشون میکردم و وقتی بین خواب و بیداری گیر میفتادن، ازشون میپرسیدم: ببین! یه سوالی برام پیش اومده! بنظرت چرا لوله ی آفتابه از دسته ش درازتره؟!
و بنده خداهای هپروت زده ی از همه جا بی خبر، درحالی که اصلا نمیدونستن کجای این عالم هستن، با چشمای نیمه باز، هرکدوم یه جواب پرت و پلایی میدادن و فردا، این من بودم که همون جواب رو براشون دست میگرفتم و باز یه ساعت سربسرشون میذاشتم.
البته یه بارم اونا خواستن تلافی کنن و منو از خوابِ سنگینم بیدار کردن و ازم پرسیدن: بنظرت چرا لوله آفتابه از دسته ش درازتره؟
و من غرق در افکارِ خواب زده ی خودم جواب داده بودم: برای اینکه آبروش حفظ بشه! :)))
البته هنوز نمیدونم چرا اون جواب رو دادم و مطمئنم که از ناخودآگاهم برخواسته، ولی هرچی فکرشو میکنم خیلی جواب بکر و به جایی بوده!
نتیجه ی اخلاقی۱: هیچ وقت با آدمهای انتقامجو در نیفتید!
- ۹۹/۰۲/۰۱
- ۲۲۱ نمایش
خیلی باحال بود ^_^
+ همه دارن قالب عوض میکنن -_- دلم خواست...