قلمجه
من یه خصلت ویژه ی عجیب دارم، و اونم اینه که وقتی در جمع آدمای ضعیف قرار میگیرم، ناخودآگاه قوی میشم! یا مثلا در جمع آدمای ترسو، ناگهان به هیبت سوپرمن ظاهر میشم! نمیدونم چرا، شاید اون لحظه فکر میکنم هر جمعی یه قهرمان میخواد، و اگه منم بترسم، جمع به فنا میره! پس باید جمع رو نجات بدم! بدین ترتیب ناخودآگاه، با شرایط موجود کنار میام و تبدیل به موجود دیگه ای میشم.
در همین راستا یه خاطره بکر دارم.
اربعین سال پیش که رفتیم کربلا، تو مسیر نجف به کربلا، یه شب، مردهای کاروانمون، یه بنده خدایی رو خفتش کردن که مارو ببره خونه ش و ازمون پذیرایی کنه، حالا خونه اش، جایی بود وسط نخلستون در روستایی نزدیک جاده نجف! در مرکز زنبور، سوسک، مارمولک و خلاصه هر موجودی که تو باغ و دشت زندگی میکنه...
ماها هم که یه عده خانمِ سوسول اهل شهر، پاستوریزه، وسواسی، ترسو! تصور کنید شب رو میخواستیم بین اون همه حیوون و حشره بخوابیم!
مردامون که قشنگ بین نخلا توی باغ خوابیدن،صبح که پاشدن همشون نم کشیده بودن!
برای ما خانم ها هم تو خونه، رختخواب انداختن.
این خونه یه حیاط کوچیک داشت، با دیوارای سیمانی، روی یکی از دیوار یه مارمولک بزرگ چنبره زده بود به قاعده ی یه تمساح! (قشنگ بیست سی سانت بود!)
توالت هم توی حیاط بود و در نتیجه، برای استفاده ازش، ناچار بودیم از جلوی آقای تمساح رد بشیم. یه سری خانمامون وقتی مارمولکو دیدن، به قول لاتا، قشنگ گرخیدن! وحشت همه وجودشونو گرفته بود.
من دیدم خیلی اینا روی ویبره ن انگار، خواستم دلداری بدم که به کلیه شون رحم کنن! بهشون گفتم «بابا چیزی نیست که! یه مارمولکه، درضمن هنوز دیده نشده که مارمولکا آدما رو بخورن!»
خانما که این حد از شجاعت لفظی منو دیدن، انصافا خیلی ترسشون ریخت، کلی قوت قلب گرفتن
در همین اثنا، حضرت آقای ما اومد دم در حیاط، یکی از خانما رو دیده بود و از اونجایی که ایشون از سبقه ی خراب من در ترس از مارمولک، خاطراتی بس نگفتنی داره!! به اون خانم گفته بود «خانما ازین مارمولکه ترسیدن؟ خانم من در چه حاله؟ اونم ترسیده؟» اون خانم هم گفته بود « خانمِ شما؟ اتفاقا ایشون تنها شجاع جمع ماست! فقط اونه که داره به بقیه روحیه میده»
حضرت آقا اینجوری شده بود :|
حتم دارم در لحظه ی اول پیش خودش فکر کرده که اون خانم با کسی دیگه اشتباهش گرفته، و بعد وقتی مطمئن شده، برای چند دقیقه فقط توی لنز دوربین خیره شده و یاد اون روزایی افتاده که من از ترس مارمولکِ توی آشپزخونه، صبح وسایلمو جمع میکردم و میرفتم خونه آبجیم! و سپس مارمولکه انقدر تو سرخودش زده که ضربه مغزی شده! و خنده زنان به ملکوت اعلا پیوسته!
پ.ن: قلمجه در لهجه ی کاشانی یعنی مارمولک
- ۹۹/۰۳/۲۵
- ۳۰۵ نمایش
منم چون اطرافیان می ترسیدن در زمینه ی جم و جونور شجاع شدم. به حدی که مادرم و خاله ها هزارپا می دیدن فرار می کردن می گفتن من بکشم =)
امروز دوستم با جیغ گفت یه عنکبوت رو صورتته. انداختمش زمین گفتم نگران نباش عنکبوتا کرونا ندارن. =)