سنگینی
باردار که بودم، مخصوصا ماههای ششم به بعد، خیلی سخت و سنگین میگذشت.
مخصوصا شبا که به هیچ شکل خواب به چشمم نمیومد. از هر طرفی دراز میکشیدم، سنگینی بچه نفسم رو میگرفت. انگار که یه آجر رو بلعیده باشی!
و وقتی حضرت آقا رو میدیدم که چطور دراز کشیده و صدای خروپفش بلنده، حسودیم می شد. خیلی شبا پا میشدم میرفتم توی آشپزخونه، یه پارچ شریت بیدمشک یا بهارنارنج درست میکردم، میومدم بالا سرش، بیدارش میکردم و مجبورش میکردم شربت بخوره!
بیچاره میگفت نمیخوام ولم کن بذار بخوابم! بهش میگفتم عه! چطور من بیدار باشم تا صبح، تو بخوابی، بعد صبح هردومون بریم سرکار؟ نه خیر، باید پاشی شربت بخوری!! (خبلی بی خوابی بهم فشار میاورد :)) )
آخرشم دمدمای صبح، یه جایی روی مبلا بیهوش میشدم و چندساعت بعدش با بولدوزر بیدار میشدم و میرفتم سرکار!
با خودم فکر میکردم یعنی میشه یه روزی برسه، منم بتونم درست بخوابم؟
یعنی میشه یه بار دیگه یه سجده برم، بدون اینکه ده تا مهر روی هم بچینم؟
یعنی میشه تا سر کوچه برم، بدون اینکه به هن هن بیفتم و نفسم بگیره؟
شاید الان این سوالا برای خودمم خنده دار باشه، ولی اون موقع بطور جدی از خودم میپرسیدم.
غرضم ازین همه پرحرفی این بود که بگم آره... واقعا شد...
رسید روزی که منم بچم رو بدنیا آوردم، راحت خوابیدم، سجده رفتم، دویدم، پریدم...
همیشه وقتی تو اوج سختی و مشکل هستیم، باورمون نمیشه که روزی برسه که این شب سیاه، سحر بشه... فکر میکنیم همیشه قراره نفسمون از این غصه ای که درش هستیم بگیره
ولی باور کنیم که میگذره...
همیشه همه چیز میگذره
و زندگی روی خوشش رو به ما هم نشون میده :)
- ۹۹/۱۱/۰۷
- ۱۶۰ نمایش
چقد قبول دارم
چقد ملموس بود پستت :)