انا الیه راجعون!
یهو اومدن بهم گفتن بابا زنده س!
یعنی تو همه این سالها زنده بوده، دایی تقی هم همینطور، الان هردو باهم برگشتن.
به خودم گفتم ینی چی؟ چطوری میشه؟ بابا که ۲۳ سال پیش فوت شده، یعنی تو همه این سالها کجا بوده؟ دایی تقی هم که سال ۶۵ تو عملیات کربلای ۵ شهید شده!
دلم میخواست درست باشه، ولی عقلم قبول نمیکرد.
همه جا رو دنبالش گشتم با یه ذهن پر از سوال...
هی به همه گفتم دروغ میگین، گفتن یه کم صبرکن میاد.. صبر کردم
به خودم گفتم حالا چطوری به دایی تقی بگیم ننه سه چهار سال پیش مرده؟ اینهمه سال ننه چشم به راه بچش بود، حالا که بچش اومده ننه نیست!
حضرت آقا رو دیدم، گفتم دروغ میگید بابام زنده نیست، گفت بابات رفته حمام که بیاد خونتون. بیا بریم پیشش.
دستمو گرفت برد یه جایی... بابا رو دیدم که داشت سرشو میشست و حضرت آقا آب میریخت رو سرش.
تا منو دید خندید و سلام کرد.
زدم زیر گریه...
بلندبلند گریه کردم
داد زدم
گفتم بابا کجا بودی اینهمه سال؟ فقط بگو کجا بودی؟ نگفتی ما رو ول کنی بری به روز سیاه میشینیم؟ نگفتی چقدر بدبختی میکشیم؟
و همه این ۲۳ سال نبودنش مثل فیلم از جلو چشام رد شد...
و او همچنان میخندید
و من همچنان گریه میکردم
انقدر گریه کردم که از صدای گریه خودم از خواب پریدم...
پ.ن۱. این خواب، خواب همیشگی آبجی مریمه، همیشه خواب میبینه بابا اومده و گفته من دیگه اومدم که بمونم... ولی من چند دفعه بیشتر این خواب رو ندیدم و دفعه اولی بود که اینقدر گریه میکردم
پ.ن۲. آبجی مریم میگه نه... دیگه اونا نمیان پیش ما... این ماییم که میریم پیش اونا. برای اولین بار به خودم گفتم مرگ خیلی هم بد نیستا! باعث میشه کسانی رو ببینی که یه عمر تو حسرت دیدنشون سوختی!
- ۹۹/۱۱/۳۰
- ۱۸۲ نمایش
حضرت آقا کیه؟
الآن چون خواهرت این خواب را زیاد دیده و تعریف کرده براتون تو هم خواب را دیدی؟ یا فکر می کنی بی ارتباط با اونه؟
خدا بیامرزه پدر و دایی ت رو