زیبای کوچک من :)
درسته که امروز شانزده اسفنده و دو روز از تولدت گذشته و من هنوز برات نامه ننوشتم. ولی این دلیل نمیشه که اصلا هیچی ننویسم. من یه مامان پرمشغله ام با ضیق وقت بسیار! البته تلاش های خودت هم برای ننوشتن من بی ارتباط با این قضیه نیست.
پسرک قشنگم!
احتمالا سه سالگی هم برای تو، همونقدر خاصه که سی سالگی برای من!
تو هم مثل من داری کشف میکنی، سوال میکنی، فکر میکنی، شیرهویجات رو میریزی تو لوله ی سماور تا ازونورش بتونی از شیر سماورِ ذغالی یادگاری ننه، شیرهویج استخراج کنی، غافل از اینکه شیرهویجهای محبوبت میریزه روی کابینت و تو گریه میکنی ...نمیدونی که در واقع داری قیمه ها رو میریزی تو ماستا!
غصه نخور پسرم
تو هنوز خیلی کوچیکی برای اینکه بدونی هر کاری راهش چیه، چاهش چیه... تو هنوز اول راهی، حالاحالاها برای اشتباه کردن وقت داری
و من که مادرتم و پدرت که باباته، هنوز بعد از سی و اندی سال، داریم آزمون و خطا میکنیم و گاهی از دست کارهای اشتباه خودمون کلافه میشیم...
و من دارم سعی میکنم بهت یاد بدم که این اشتباهات هم جزئی از زندگیه ... (گرچه خیلی وقتا از آموزش این قضیه بهت ناموفق عمل میکنم. ولی میخوام بدونی که سعی خودم رو میکنم)
عزیزکم!
این روزها، به خاطر علاقه ی افراطی تو به ماشین، خونمون تبدیل شده به پارکینگ طبقاتی حرم حضرت معصومه!! و انقدر اینور اونور خونه ماشین پارک شده که گاهی خودمون که میخوایم بشینیم، جای پارک نداریم و مجبوریم دوبل پارک کنیم!
منو ببخش که مجبورم همه ی اسباب بازی های سیسمونیت رو جمع کنم، و تو هر مناسبتی، یکیش رو بهت هدیه بدم! و تو هم از ذوق اینکه ستاره برات کادو آورده از ته دل بخندی و چشات قلب قلبی بشه...
اگه این کار رو نکنم، شبا دیگه حتی نمیتونیم توی خونه تردد کنیم. چون تو بیش از حد به بهم ریختگی و آموزه های عملیِ مکتب آنارشیسم علاقه داری!
عزیزدلم
این روزا بیشتر توی دست و پای ما وول میخوری.
با هر اشتباه، با لهجه ی غلیظ و بی مزه ی کاشونی میگی: مادَر!! حباسِم نِبودَ ! و بعد جوری از ته دل میخندی که من نمیتونم مقابلت مقاومت کنم و نخندم...
این روزها قابلمه های منو از تو کابینت میریزی بیرون و قابلمه های خودت رو جاسازی میکنی!
موتور کوچولوت رو میبری توی پارکینگ و پشت سر موتور بابات پارک میکنی!
مثل دایی بزرگه ت عاشق بادوم زمینی و آش هستی، مثل دایی کارفرمات عاشق لیمو و مثل دایی کوچیکت مهربون و باگذشتی...
تقریبا هیچگونه علاقه ای به نقاشی نداری، حتی دفترنقاشی و مدادرنگی خریدن های متعدد ما هم باعث نمیشه که حتی برای دلخوشی ماهم که شده، یه گردالی توی دفترت بکشی!
این روزها دلت میخواد به همه ما اثبات کنی که بزرگ شدی و میتونی از پس کارای خودت بربیای. و مخالفت ما هم، تهش منجر به کشمکش و درگیری میشه!
چیزی که در مادری و پدری برای من خیلی جذابه، اینه که تو نه تنها خودت داری رشد میکنی، که داری ما رو هم رشد میدی. و ما از ترس اینکه نکنه تو عادات بدی پیدا کنی، سعی میکنیم خودمون رو اصلاح کنیم... و این رشد و اصلاح، بزرگترین ثمره ی وجودِ بابرکت تو توی این سه سال گذشته بوده :)
شهرآشوب من!
اونجوری نگام نکن. عین این مامانای بی بخار که نه بلدن برای بچشون استوری بذارن، نه پست، نه قربون صدقه ش تو پیج اینستاگرامشون برن
من مامان بی احساسی نیستم. فقط نمی دونم چرا نمیتونم با هیچ جا غیر از وبلاگم ارتباط بگیرم. انگار اینجا یه جور امنیتی داره که هیچ جای دیگه پیدا نمیشه... پس تولد تو رو هیچ جای دیگه غیر ازینجا تبریک نمیگم. تو هم تبریک بی ریای من رو اینجا بپذیر...
سه سالگیت مبارک:)
از طرف مامانی که داره همراه تو بزرگ میشه
این هم یه عکس از سه سالگی به همراه گوشه ای از پارکینگ ماشین ها و موتورها
- ۹۹/۱۲/۱۶
- ۱۹۵ نمایش
خدا حفظشون کنه :)