پیرمرد
جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۲۴ ق.ظ
بعدازظهره
گوشیم زنگ میخوره:
- سلام. خانمِ اشرف؟
- سلام بفرمایید. حسینی هستم!
-من پیک تیپاکسم. خونتون فلان جا میشه؟
-بله فلان کوچه، نزدیک به فلان میدون...
- من الان دارم میام...
پنج دقیقه بعد:
- سلام. خانم اشرف؟
- هوووف :| بفرمایید.
- من توی کوچتونم...
توی کوچه:
-سلام. خانم اشرف! این بسته برای شماست.
نگاهی به بسته میکنم! یه گونی سفیده که روش تو قسمت گیرنده نوشته: خانم اشرف... و سپس سرخط: سادات حسینی!
پس پیرمرد گناهی نداره اگه فکر میکنه فامیلی من اشرفه!
نگاهی به پیرمرد چشم زاغِ دندون سیاه میکنم و میگم:
-خیلی ممنون. 63 تومن شد کرایه ش؟
پیرمرد میگه: بله 63 تومن.
و سپس با چشمهای زاغش نگاهی به پنج تومنی باقیمونده توی دست اشرف میندازه و میگه: حالا یه انعامی هم به ما بدید! بریم برا افطار یه حلیمی بخریم...
و جوری میخنده که دندونای نصفه نیمه ی سیاه شده ش کل فضای صورتش رو پر میکنه...
تو دلم میگم بیا عمو... اگه با پنج تومن بهت حلیم میدن برو بخر
میخندم و پنج تومنی رو بهش تعارف میکنم و میگم بفرمایید. اینم انعامتون!
چشماشو گرد میکنه و میگه: راضی که هستید؟ میگم بله حتما...
همینطور که روی موتور نشسته میگه این گونی رو تو سبد پشت موتور بردار...
میرم سمت گونی که علی میاد بهش آویزون میشه و میگه خودم خودم!!!
حالا بماند که چطور گونی به اون سنگینی رو از موتور میاریم پایین و چطور از دست پسرک نجاتش میدم!
دارم میرم که باز صدام میزنه میگه: میشه بیزحمت یه لیوان آب خنک یا یه شربتی چیزی بیارید برامون؟ حلقم خشک شده!
دلم براش میسوزه. لابد نمیتونه روزه بگیره.
میگم چشم. الان میارم.
گونی رو که حالا دیگه علی هم بهش آویزون شده و ده کیلو سنگین تر شده، کشون کشون میبریم تو خونه!
از تو یخچال یه لیوان آب خنک برمیدارم و میبرم بالا.
عذاب وجدان دارم که نکنه این کار مصداق دهن کجی به ماه رمضون باشه!
آب رو بهش تعارف میکنم و میگم:
حالا البته ماه رمضونم هست. دیگه خدا ببخشه!
باز چشمای زاغشو گرد میکنه و میگه: من ترکش تو بدنمه...
میگم نه... شما رو که نگفتم (پس کی رو گفتی؟؟!!)
آب رو میخوره و برمیگردم تو خونه... در حالی که دارم به این فکر میکنم که اگه پیرمرد زاغ روزه نمیگیره، پس براچی پول حلیم افطاریشو از من گرفت؟؟!!
- ۰۰/۰۲/۱۰
- ۱۲۳ نمایش
سلام
شما حلالش کنید ... روزگار سختی شده ...