بی خیالی...
عاشق بازی های علی و زینبم
گاهی وقتا بدون اینکه متوجه بشن، میشینم و فارغ از هیاهوی دنیا، مدتها تماشاشون میکنم و لذت میبرم ازینکه اینقدر توی نگاهشون زندگی جریان داره...
مامان میشن، بابا میشن، بچه میشن
مریض میشن، سوزن میره تو دلشون، میرن دکتر و سریع خوب میشن...
آتش نشان میشن و میرن به همدیگه کمک میکنن
برا هم جایزه میخرن و از جایزه های خیالی همدیگه ذوق زده میشن و جیغ میزنن...
روضه میگیرن و سینه زنی میکنن و آخر مجلس باندها رو جمع میکنن می ذارن پشت ماشین و میبرن انبار...
سر هم داد میزنن و سریع از دل هم در میارن...
از ته دل به یه چیز الکی میخندن و شوخی میکنن...
میتونن تصور خوشبختی کنن، تصور چیزایی که واقعا نیست، ولی وانمود میکنن که هست...
چقدر شادی بچه ها واقعیه، درحالیکه دنیاشون الکیه
و ما آدم بزرگا چقدر شادیامون الکیه، درحالیکه دنیامون واقعیه
پ.ن۱: زینب دخترخاله علیه که تقریبا با خودش همسنه
- ۰۰/۰۶/۲۳
- ۲۳۹ نمایش
سلام
و ما الحیوة الدنیا الا لعب و لهو...
ما دنیا رو زیادی جدی گرفتیم، همین! اصلش همونه... بازیه همهاش...
یه لحطه فکر کردم علی، خواهردارشده،😉