اون شب بارونی!
هیچوقت یادم نمیره اون شب بارونی رو... (عین فیلما رعد و برق مخوفی فضا رو پرکرده بود!)
هفته های اول بچه دار شدنمون، وقتی حضرت آقا تازه رانندگی رو شروع کرده بود، و علیِ خیلی کوچولو، مثل همیشه صداشو بلند کرده بود و هیچ جوره قصد آروم شدن نداشت...
صحنه قشنگ جلو چشممه...
سر کوچه مادرشوهر، من از هول گریه علی دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم بچه رو چیکار کنم که یهو حضرت آقا، بخاطر استرس من و بی قراری علی، ماشین رو کوبید به اون تیرک آهنی بیخودی که از سر کوچشون زده بیرون! و من از صدای تصادف ماشین و گریه بی امان علی، و داغون شدن ماشین و صدای وحشتناک رعدوبرق و از همه مهمتر ، بیچاره و مستاصل شدن خودم، بلند بلند گریه کردم...
الان که بهش فک میکنم خنده م میگیره، به این فکر میکنم که خب چرا انقدر گریه بچه منو دستپاچه کرده بود؟
بعدها وقتی تو عید دیدنیها مجبور میشدیم بخاطر گریه مداوم علی، از صاحبخونه معذرت خواهی کنیم و درحالی که به خودمون فحش آبدار میدیم مهمونی رو ترک کنیم و به گور پدر جد صدام بخندیم که دیگه مهمونی بریم....
یا وقتی مهمونی ماه رمضونمون رو انداختیم تو پارک لاله، و حتی برای خان پسر ننو هم بردیم و بستیم به درختا که آقا راحت بتونه بخوابه، اما آخر سر مجبور شدیم مهمونامونو با کلی ظرف و ظروف و هندونه و شله زرد تنها بذاریم و باز دست از پا درازتر عذرخواهی کنیم و برگردیم...
و بدتر از همه اینکه وقتی پامون میرسید خونه، نیش پسرکمون تا بناگوش باز میشد و شروع میکرد به بازی کردن...
کم کم فهمیدیم که این آقاکوچولو درواقع هیچیش نیست! فقط دوست نداره از خونه بره بیرون... همین...
کم کم قلقش اومد دستمون که منتهای زمانی که میتونیم بیرون بمونیم یه ساعته و سریع باید برگردیم خونه که آرامش گل پسرمون و البته خودمون بهم نخوره!
تقریبا تا شش ماه همین روالمون بود و بعدها خوب شد.
الان از همه اون هول شدنا، ترسیدنا، مستاصل شدنامون خندم میگیره
بچه داری درواقع انقدرام سخت نیست، ما مامانا، قبل از بچه داری خیلی خام و بی تجربه ایم و خیلی آزاد و فارغ!
در واقع میخوام بگم دنیا صدسال اولش سخته، رو قرقر که بیفته خوب میشه 😉
پ.ن: این مطلب و حس و حالش تقدیم باد به تازه مامانای بیان:)
- ۰۰/۰۹/۱۶
- ۳۳۶ نمایش
سلامممم
از اینطرفا مامان علی آقا، خوبین شما؟❤️🌹
کلا بچه کوچیکآدمو هل میکنه، من سر دومی هم با یه کم گریه و شلوغکاریش بهم میریختم،
دختر من نسبت به صدای بلندگو حساس بود، حرم میرفتیم، یا روضهایچیزی، ناچار بلند میشدم.