در آستانه دوماهگی
و عاقبت یک روز صبح، در حالیکه هنوز تو کتم نرفته بود که خانواده م چه تغییری کرده، علی از خواب بیدار شد و وقتی دید دارم آبجی کوچولوش رو میخوابونم، اومد سرش رو گذاشت کنار بالش فاطمه حسنا و گفت: مامان! حالا دیگه دوتّا بچه داری!
و من که انگار تا حالا به همچین چیزی فکر نکرده بودم، یهو دوزاریم افتاد و گفتم: آره! حالا دیگه دوتا بچه دارم!
دوتا بچه ای که یکیشون به شدت کوچیک و ناتوانه و دیگری به شدت بازیگوش و سربه هوا و حساسه!
از نوشتن این متن توی گوشیم، شاید یک ماه میگذره، و من چندین بار تا دم انتشار هم رفتم و نشد که منتشر بشه!
- ۰۱/۰۳/۲۴
- ۱۳۸ نمایش
ای جانم واقعا خیلی شیرین و خواستنیه،
حس و حال مادر بعد از بچهی دوم یه جورایی حس و حال واقعیه و طعم اصلیش رو میچشه...
خداروشکر...
الهی خدا برای همهی بچهدوستها بخواد :))