ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

رهبر انقلاب اسلامی قبل از ترک بیمارستان، در مصاحبه با خبرنگار واحد مرکزی خبر، ضمن ابراز رضایت از عمل جراحی و دوره‌ی درمانی پس از آن گفتند: اکنون با سلامت کامل جسمی و نشاط روحی در حال بازگشت به منزل هستم اما از حجم عظیم محبت‌ها و ملاطفت‌هایی که در این چند روز نسبت به این حقیر انجام شد، احساس شرمندگی و سنگینی بر دوش خود می‌کنم.

 


ایشان در بخش دیگری از این مصاحبه، نکته‌ی دیگری را نیز مطرح کردند و گفتند: من در این چند روزی که در بیمارستان بستری بودم، یک تفریح داشتم که عبارت بود از شنیدن صحبت‌های مقامات آمریکایی در زمینه‌ی مبارزه! با داعش، که واقعاً مایه‌ی تفریح بود.

رهبر انقلاب اسلامی، اظهارات مقامات آمریکایی در خصوص مبارزه با داعش را پوچ، توخالی و جهت‌دار خواندند و با اشاره به سخنان وزیر امور خارجه و سخنگوی وزارت امور خارجه آمریکا که صراحتاً اعلام کردند از ایران برای مبارزه با داعش دعوت نخواهند کرد، افزودند:
 اینکه آمریکا از ایران برای حضور در یک کار خلاف و غلط دسته‌جمعی مأیوس می‌شود، مایه‌ی افتخار ما است و افتخاری بالاتر از این، برای خود نمی‌دانیم.

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، سپس به منظور نشان دادن دروغ‌گویی آمریکایی‌ها برای مبارزه با داعش، جزئیاتی را از پشت پرده‌ی این ماجرا بیان کردند.

ایشان گفتند: در همان روزهای سخت حمله‌ی داعش به عراق، سفیر آمریکا در عراق طی درخواستی از سفیر ما در عراق می‌خواهد که ایران و آمریکا جلسه‌ای برای مذاکره و هماهنگی در خصوص داعش داشته باشند.

رهبر انقلاب اسلامی گفتند: سفیر ما در عراق، این موضوع را به داخل کشور منعکس کرد که برخی مسئولان هم با این جلسه مخالفتی نداشتند اما من مخالفت کردم و گفتم، در این قضیه ما با آمریکایی‌ها همراهی نمی‌کنیم زیرا آنها نیت و دست آلوده‌ای دارند و چگونه امکان دارد که در چنین شرایطی ما با آمریکایی‌ها همکاری کنیم.

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای با اشاره به سخنان چند روز پیش وزیر امور خارجه آمریکا و اعلام این موضوع که ما از ایران برای ائتلاف بر ضد داعش دعوت نمی‌کنیم، خاطرنشان کردند: 
همین وزیر امور خارجه آمریکا، شخصاً به آقای دکتر ظریف درخواست داده بود که بیایید در قضیه داعش با ما همکاری کنید اما دکتر ظریف درخواست او را رد کرده بود.

ایشان افزودند: حتی معاون وزیر امور خارجه آمریکا هم که یک زن است و همه او را می‌شناسند، در مذاکرات با آقای عراقچی، بار دیگر این درخواست را تکرار کرد اما آقای عراقچی نیز درخواست وی را رد کرد.

رهبر انقلاب اسلامی با اشاره به مخالفت صریح جمهوری اسلامی ایران برای همکاری با آمریکا در خصوص مبارزه با داعش، گفتند: اکنون آنها به دروغ می‌گویند که ما ایران را در ائتلاف شرکت نخواهیم داد در حالی که ایران از ابتدا مخالفت خود را با حضور در چنین ائتلافی اعلام کرده بود.
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای تاکید کردند:
آمریکایی‌ها قبلاً نیز با سر و صدای فراوان و با حضور چندین کشور، یک ائتلاف بر ضد سوریه تشکیل دادند اما هیچ غلطی نتوانستند بکنند و در مورد عراق نیز وضعیت به همین‌گونه خواهد بود.

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
چهارشنبه بود. مثل همه ی چهارشنبه های دیگر که بعد از یک روز سخت کلاسی شب را به عشق جلسه ی سیر مطالعاتی به مسجد دانشگاه می رفتیم. این دفعه ولی اندکی فرق داشت. استاد عزادار بود. عزادار برادر از دست رفته اش. 

جلسه که شروع شد، استاد فرق چندانی با چهارشنبه های دیگر نداشت. مثل همیشه قبراق و سرحال بود. شاید از نگاه های نگران اول جلسه ای ما دریافته بود که از چه چیز تعجب کرده ایم. پس شروع کرد بحث را به سمت مبحث مرگ بردن. مثال قشنگی زد. هنوز که هنوز است، پس از گذشت چند سال، هروقت به مرگ فکر می کنم، یاد این مثال قشنگ استاد می افتم و آرام می شوم:

مَثَل زندگی ما آدمها در این دنیا، مَثَل کسی ست که سوار بر مرکبش (یا به قول استاد خَرَش!) دارد از وسط جنگلی می گذرد. به دره ی عمیقی بین مسیرش برخورد می کند و یک پل چوبی سست، و نگهبانی که به او هشدار میدهد باید خرش را همانجا پارک کند و خودش به تنهایی از روی پل رد شود پس ناچاراً خر را کنار پل پارک می کند!! و خودش از روی پل رد می شود و به مسیرش ادامه می دهد. 

داستان انسان هم همین است. توی مسیر این دنیا، سوار بر مرکب بدنش شده و می رود. ناگهان وسط مسیر به پلی می خورد به نام مرگ. بدنش را همان جا زیر خاک دنیا پارک می کند و روحش از روی پل رد می شود و باقی مسیر را بدون خر طی می کند. هیچ مشکلی هم برایش ایجاد نمی شود. 
تا زمانی که خر به دردش میخورد، با خر می رفت. وقتی خرش برایش مشکل ساز می شود و رفتن را ناممکن می کند، از خر می گذرد. 

از این مثال می شود فهمید که چرا خداوند توی قرآن می فرماید: 

 وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً. سوگند به فرشتگانى که (جان مجرمان را بشدت از بدنهایشان) برمی ‏کشند، (۱)

 وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً. و سوگند به فرشتگانى که (روح مؤمنان) را با مدارا و نشاط جدا می ‏سازند (2) 


فهمیدنش کار سختی نیست. 


گروه اول کسانی هستند که بدجوری به این طرف پل و خرشان دلبسته اند به نحوی که هیچ جوره نمی خواهند ازش جدا شوند. پس ملائکه ی سر پل، به زور طرف را از خرش (و ایضاً باری که سوار بر خر کرده است) می کَنَد و پرتش می کند روی پل. 


گروه دوم اما کسانی اند که دلی به این طرف پل نبسته اند. همه ی هم و غمشان رسیدن به خدا و رفتن به آن سو بوده است. به یادش بوده اند و آن طرف را آباد کرده اند. پس با شادی و نشاط، خودشان خر را می بندند این طرف پل و مثل بچه های خوب راهشان را می روند. 



1-سوره ی مبارکه نازعات آیه ی 1
2-سوره ی مبارکه نازعات آیه ی 2

پ.ن 1: و هیچ یادم نمی رود وقتی بچه های سیر برای هم دردی با استاد، در مراسم چهلم برادرش حلوا پختند و روی میز داخل نمازخانه ی تکتم را با شمع تزئین کردند و فضای غم آلودی ایجاد کردند. ولی اثری از غصه توی نگاه استاد دیده نمیشد. طوری که موقع پخش حلوا، استاد مقداری حلوا میخورد و میخندید و به آقای قانع میگفت: حدیث داریم که "إن المؤمن حلو یحب الحلاوة" مومن شیرین است و شیرینی را دوست دارد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!! 

پ.ن2: همیشه شنیده ایم که جان دادن سخت است و به لفظ جان کندن معروف است. اما آیات و احادیث گویا چیز دیگری به ما می گوید. مثلاً همین آیه ی 2 سوره ی مبارکه نازعات، که سوگند به فرشتگانی می خورد که جان مومن را با شادی و نشاط (و نه با سختی و کندن) می گیرند. و حدیثی که استاد به آن اشاره میکرد: " یَخرُجُ روحُ الموُمنِ مِن جَسَدِه» ا یَخرُجُ الشَّعرُ مِن العَجین" ؛ روح مؤمن به هنگام جان دادن چنان آسان از جسدش بیرون می‌رود همانند بیرون آمدن مویی از اندرون خمیر.» 

با وجود این آیات و روایات، بنده در نمی یابم علت بعضی از احادیث را که جان کندن حضرت موسی را مثل سلاخی کردن گوسفند زنده می داند. اگر دوستان اطلاعاتی در این زمینه دارند، خوشحال میشوم که با هم صحبت کنیم. 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


  روی دیوار قبر من با گِل، بنویسید السلام و علی


 حَجَةٌ الاغنیاءِ و الفقرا، انت فی قلبنا امام رضا 



بنویسید عاشقش بوده، در خیالش ضریح می دیده


 صحن ها را مرور می کرده، هر شب از شوقِ وصل تا فردا



صورتم را به سمت قبله ولی، متمایل به چپ...فقط لطفا


 بگذارید روی سینه ی من، تربتِ اصل مشهدُ الاعلی



من که مشهد نرفته ام یعنی، رفته ام دل به دوست نسپردم


 بعد مرگم برای تشییعم، ببریدم زیارتِ آقا



رفته روح از تنم ولی حالا، من هم اذنِ دخول میخوانم


 متعجب نباش عطر حرم مرده را زنده میکند حتی



پای این شعر زار زار گریست،مادرم در هوای مرقد تو


 پدرم بغض کرده کافی نیست؟ بطلب جان مادرت ما را



قدرِ یک بوسه روی گنبد او، دوست دارم کبوترش باشم


 کاش روحم به خانه اش بپرد، قدر یک لحظه در حریم رضا...
 


شاعر : مرتضی حیدری 



دوستای گلم، عاشقای شاه خراسان امام رضا (علیه السلام)، پیشاپیش تولد آقا به همتون مبارک . ان شالله که از دست پربرکت خورشید طوس یه عیدی مشتی بگیریم.


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ



دارد میان هیئت خود گریه میکند

با اهل بیت عصمت خود گریه میکند


با داغ ِ هَتک حرمت خود گریه میکند

دارد برای غربت خود گریه میکند


آتش گرفت خانه اش اما سپر نداشت

بین ِچهار هزار نفر یک نفر نداشت


مشعل به دستها وسط خانه ریختند

یک عده بی هوا وسط خانه ریختند


اموالِ خانه را وسط خانه ریختند

جمع ِحسودها وسط خانه ریختند


بین نماز بود و مجالش نداده اند

حتی امان به اهل و عیالش نداده اند


بین هجوم بی خبر و یادِ مادر است

دیوارهای شعله ور و یادِ مادر است


تنها میان درد سر و یادِ مادر است

افتاده است پشت در و یادِ مادر است


شکر خدا خمیده به دیوار و در نخورد

بال و پرش به تیزی مسمار و در نخورد


این پیر ِسالخورده عصا بر نداشته

آرام تر هنوز عبا بر نداشته


نعلین خویش را به خدا بر نداشته

شیخ ِ حرم عمامه چرا بر نداشته


اورا کشان کشان وسط کوچه میکِشند

در پیش این و آن وسط کوچه میکِشند


این غُصه را به نام مدینه سند زدند

بر آه آهِ خستگی اش دستِ رد زدند


در کوچه ها چقدر به آقا لگد زدند

میگفت نام فاطمه و حرف بد زدند


از بس دویده خمیده شده،بی رمق شده

این پیر ِمردِ غمزده خیس ِ عرق شده


گیرم خمیده در بر انظار رفته است

پای برهنه از سر بازار رفته است


گیرم به پای هر قدمش خار رفته است

با دستِ بسته مجلس اغیار رفته است


شکر خدا که پیرهنش پا نخورده است

در زیر چکمه ها دهنش پا نخورده است

(جواد پرچمی)


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


جلست والخوف بعینیـها .. تتـأمـل فنجـانی الـمقلـــــــــــوب

قالت یا ولدی لا تحــزن .. الحــب علــیک هـو الـمکتــــــوب

قــــــد مات شهیـــــداً .. من مات فـــداءً للمحبـــوب

 

زن نشست در حالی که چشمهایش پر از ترس بود، در فنجان وارونه ی من تامل کرد

گفت فرزندم ناراحت نباش. عشق از آن تو و سرنوشت توست.

هرکس در راه محبوبش کشته شود، شهید است

 

بـصرت ونجـمت کثـــیراً لکنی لم أقرأ أبــــــــــــــداً

فنجاناً یشبـــــــــــه فنـــــــــــــــــــــــــجانک 

بصرت ونجـمت کثــیراً لکنی لم أعرف أبـــــــــــــداً

أحــــــز اناً تشـــــــــــــــبه أحـــــــــــــــزانک

 

بسیار نگاه کردم و بسیار فال گرفته ام اما هرگز فنجانی را شبیه فنجان تو ندیدم

بسیار نگاه کردم و بسیار فال گرفته ام اما هرگز غمی شبیه غم تو نشناختم

 

مقدورک أن تمضی أبــــــــــــــــــدا فـی بـحر الحب بغیـر قلـــــــــــوع

وتکــــــــــــــــون حــــــــــــیاتک طـــــــول العمــــــر کتاب دمــــــــــوع 

مقدورک أن تبقى مسجــــــــــــوناً بیــن المـاء وبیـن النـــــــــــــــــــار

 

سرنوشت تو این است که همیشه در دریای عشق بدون بادبان حرکت کنی 

و زندگی ات در تمام عمر، کتاب اشک ها می شود

تقدیر تو این است که بین آب و آتش اسیر باشی

 

فبرغم جمیع حرائقه .. وبرغم جمیع سوابقه

وبرغـــــــــــــــــــــــــم الحزن الساکـــــــــــــــن فیــــــــــــنا لیل نهار

وبرغم الـریح وبـرغــــــــــــــــــــــــــم الـجو المـاطر والأعصـــــــــــــــار

الحـــــــــــب سیبقـــــى یـــــا ولــدی أحلــــــــــــى الأقــــــــــــــــدار

 

پس با وجود تمام آتش ها و با وجود تمام گذشته ات

و با وجود غمی که شب و روز در وجود ما نشسته است

و با وجود باد، و با وجود هوای بارانی و طوفانی

عشق، شیرین ترین سرنوشت باقی خواهد ماند ای فرزندم، 

 

بحیاتک یا ولد امرأة سبحان المعبــد .. 

فمهــا مـرسـوم کـالـعنقـــــــــــود

ضحکتها أنـــــــــــــــــــــــــغام وورود .. 

والشـعر الـغجری المـجنـــــــــــون

یسافـر فی کل الدنــــیا

 

ای پسر! در زندگی ات، زنی است که سبحان الله! عجب زنی است... 

دهانش حکم خوشه را دارد

خنده هایش نغمه و گل سرخ

و موهایش مانند کولی دیوانه

در همه ی دنیا مسافرت می کند

 

لـکن سمـاءک ممطـــــرة وطـــریقـــــــــــک مـســدود مسدود مسوووود

و حبیبــــــــــــــــة قلبک نائمــــــــــــــــــــــة فی قصـــــــــــــر مرصـــــود

من یدخل حجرتها من یطلـب یدها من یدنــو سور حدیقتها

مـــــــــــــن حــــــــاول فک ضفائــــــــــــــرها مفقــــــود مفقود مفقووود

 

اما آسمان تو بارانی و راهت بسته است

و محبوب قلبت، در قصری بسته خوابیده است

هرکس داخل حجره اش شود، هر کس دستش را طلب کند، هر کس به دیوار باغش نزدیک شود

هر کس گیسوانش را بگشاید، ناپدید می شود


شاعر: نزار قبانی؛ شاعر فلسطینی

مترجم: بنت شهر آشوب؛ مترجم کاشونی

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ



دلگیــــر مباشــــــ
ارزشــــ تو همیشهـ بالاستــــــــــــ
حتی اگر مردمـــ زمانهـ ات، قدر گوهرتــــ را نشناسندـ

چرا که یوسفــ را نیز، 
به چند درهم ناچیز فروختند
آنان که قیمتشــــ را ندانستند...

وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَکَانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ

و او را به قیمتی اندک، چند درهم ناچیز فروختند در حالی که به او رغبتی نداشتند...

سوره یوسف، آیه ی 20



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


هر چهار سال یکبار

در سررسید داستان بازی و توپ

وقتی خیال بشر نگران مستطیل سبز است

دلشوره امان آدمیت را می‌برد

وقتی تمام چشم‌ها

مسحور ستاره های زمین بازی اند

و اخبار گلهای شب

با درشت ترین تیتر

می‌روند که صبح را شروع کنند،

ستاره‌های آسمان

در تماشای گوشه‌ای از زمین

داستان گل‌هایی را گریه می‌کنند

که توپ برایشان

آغاز یک ویرانی است

و در بازی کوچه شان

سوت به جای داور

در دست جلاد است

از دست تیم پزشکی هم

در این داستان

کاری بر نمی‌آید

که گلوله‌ها پایان عمر بازی غنچه را رقم زده‌اند

و هیچ کارشناسی

توجه ندارد

که کودک شیرخواره

حریف خمپاره‌های آدمخوار نمی‌شود

چرا که اصولا

در جایی از منشور حقوق بشر به این نکته

اشاره نشده



دوستای عزیزم سلام
خدا بخواد، زائر حرم آقاییم
شک نکنید که اگه لیاقتی باشه، یاد تک تکتون خواهم بود
شما هم دعا کنید زیارت بامعرفت نصیبمون کنن
راهپیمایی روز قدس رو هم برای حمایت از مردم مظلوم غزه فراموش نکنیم
یاعلی

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
غمگین بود. چند سالی می شد که به خاطر بچه داری و مشکلات خانه، شب قدر به دلش نچسبیده بود و نتوانسته بود توی مساجد محل و یا حتی پای تلویزیون، دعای جوشن بخواند. پیش خودش فکر می کرد سلب توفیقش کرده اند و شاید با دیدن من که با فراغ بال شب قدر هر سال را در بهترین مکان های شهر می گذراندم، حس غمگینی اش بیشتر می شد. 
 
گفت : خوش به حالت... من که چهار پنج سالی میشه که نتونستم یه شب قدر درست و حسابی داشته باشم. نه دعایی، نه مسجدی، نه تضرعی ... 

گفتم: اینطوری نگو. شاید شب قدر تو خیلی پر فیض تر از شب قدر امثال من باشه. اصلا تو می دونی اون سالی که من کربلا قسمتم شد، شب قدرش رو کجا گذروندم؟ 

شاید در جواب این سوال انتظار داشت بشنود حرم امام رضا (ع)، حرم حضرت معصومه (س) و یا شاید هم فکر می کرد بلیط هواپیما گرفته بودم برای عرش، و کنار ملائکه ی مقرب خدا شب قدرم را گذرانده ام!

گفت : نه، کجا بودی؟ 

گفتم: توی قطار! 

 آن هم قطار کوپه ای شش تخته! نکته ی منفی اش این بود که هم کوپه ای هایم یه سری خانم سانتال مانتال تهرانی بودند که گویا اعتقاد چندانی به شب زنده داری شب بیست وسوم ماه رمضان نداشتند! 

فقط خانمی یزدی بینشان بود که سعی میکرد بقیه را متقاعد کند شب قدر اسم ها را خط می زنند! و خانم های تهرانی با تعجب مات و مبهوت نگاهش میکردند و می گفتند: خط می زنند!!! پس ما امشب نمی خوابیم که خط نزنند! و این جمله ی آخر را نه از روی غرض، که از روی سادگی می گفتند. انگار هنوز چنین چیزی به گوششان نخورده بود!

برای من که این سفر ناگهان - و به خاطر مردم آزار بودن سیستم گلستان و ثبت نکردن اسم من در لیست انتخاب واحد مقدماتی- تحمیل شده بود، انگار تلخ ترین و سنگین ترین سفر عمرم را پیش رو داشتم. پس با احتساب همه ی اینها، یک عدد مفاتیح کوچک را همسفر خود کردم و گوشی رادیودار داداش را به امانت گرفتم تا بلکه دعای جوشن را به طور مستقیم همراه رادیو بخوانم! غافل از این که در این کویر کور و پیر، امواج رادیو که هیچ، هیچ موج در به در شده ای پر نمی زند!!! 

با دیدن این خانم یزدی، پیش خودمان گفتیم خب خدا را شکر، توی پایگاهمان تنها نیستیم. حتما الان همه با این حرف ها متحول شده اند و شروع می کنند به شب زنده داری و مهتابی کوپه هم تا صبح بیدار می ماند و خدا را چه دیدی!!! شاید صاحب نفسی به کوپه دعوت کردیم و قرآنی هم به طور دسته جمعی با حال و هوایی ملکوتی!!!! بر سر گرفتیم!

اما دیری نپایید که یکی یکی همسفرانم را افقی یافتم! نه تنها آن خانم های سانتال طهرانی! که حتی آن خانم یزدی هم از تیم مان خداحافظی کرد و به جمع هم سنگرانش پیوست و بدتر از همه این که مهتابی کوپه را هم خاموش کردند !!! ما هم که خود را بی یار و یاور حس کردیم، با دلی مغموم و شکسته، از کوپه زدیم بیرون. زنده باد رستوران ! 

و من سرخوشانه، با مفاتیحی در دست، به سمت رستوران حرکت کردم تا بلکه حداقل جوشن کبیرم را خوانده باشم. توی رستوران هم هیچکس نبود، همچون شهر ارواح - حداقل خوبی اش این بود که مهمانداران قطار بودند و امنیتش برقرار بود- نشستم و مفاتیح را باز کردم. 

شاید بیش از نیمی از دعا را خوانده بودم که متوجه رفت و آمدهای پسران جوانی به انتهای رستوران شدم. یک آن سنگینی حضورهایی را حس کردم و فکر کردم ماندنم در اینجا شاید درست نباشد. پس تا انتهای دعا تخته گاز رفتم و نفهمانه!! دعا را تمام کردم و از رستوران پریدم بیرون. حس ششمم دروغ نگفته بود. دو پسر توی راهرو ایستاده بودند و وقتی من از کنارشان گذشتم، یکیشان صدا زد: ببخشید خانم! شما توی رستوران نشسته بودید؟! شنیدن این صدا همانا و افزایش سرعت اینجانب تا حد بنز شش در مدل 2014 همانا! آنقدر سراسیمه خودم را به کوپه رسانده بودم که اصلا احساس نکردم چطور حدود 7-8 واگن را گذرانده ام! 

وارد کوپه که شدم، دیدم خانمها دارند خواب هفت پادشاه را می بینند! خودم را انداختم روی تخت و از این همه بدشانسی به خودم فحش و لعنت فرستادم. چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا درست همین امشب که یک شب است در سال! من باید توی همچین موقعیتی گیر کنم. حتم دارم خدا بنا دارد امسال کوفت هم توی کاسه ی ما نگذارد. دلم بدجور شکست. 

پیش خودم گفتم حالا که هیچ راهی برای سر گرفتن قرآن - به دلیل افقی بودن بنده در تخت- نیست، حداقل زیارت عاشورایی بخوانیم. پس با دلی تکه پاره، با نور موبایل! به صورت خوابیده روی تخت دوم! عاشورایم را خواندم و چون مفری برای خود ندیدم، خواب را بر بیداری ترجیح دادم. پس بقیه ی شب قدرم را نیز به باد فنا دادم. 

در نگاه خودم، این شب قدر، از هزارتا شب معمولی که حتی بی بسم الله به سر شود، بی قدرتر و بی مایه تر بود. اما گویا در نظر خدا قصه جور دیگری بود. همان سال بود که کربلایمان را نوشتند و سرفرازمان کردند. در حقیقت آنچه که خدای شب قدر خریدارش بود، همان دل شکسته ی لوله پوله ی درب داغون ِ بی ادعا بود که به لطف خدا نصیبمان کرده بودند. 

خنده ای روی لبش نشست.

 گفت: جدی؟ توی قطار؟ 

گفتم: دل که شکسته باشد، می خرندش، چه توی قطار با آن وضع کذایی، چه توی حرم امام رضا (ع)، و چه حتی وسط بیابان. 

بی خود نیست که می گویند خدا کارهاش به آدمیزاد نرفته !!! 
  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

گر نیایی...

۱۷
تیر


گر نیایی فقیر می میرم


«گر نیایی فقیر می میرم»

مثل دنیا حقیر می میرم


چون کبوتر که در قفس حبس است

تک و تنها اسیر می میرم


ای شکوه ترنم باران

در فراقت کویر می میرم


توی شهر دلم زمین لرزه است

زیر آوار پیر می میرم


بی تو زجرآور است جان کندن!

وای بر من؛ چه دیر می میرم!


تو بیا، می خورم قسم به خدا

چون بگویی بمیر، می میرم


«مهدیا» ای تمام هستی من

گر نیایی فقیر می میرم


شاعر : فاطمه معین زاده



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ادامه قسمت چهارم


صحنه ی هشتم:

مکان: صحن مرقد

زمان: هنوز زمان را نمی دانیم. چون گوشیهایمان را تحویل نگرفته ایم ولی باید حدود 11.5 باشد.

در میان انبووووه جمعیت، پیدا کردن اتوبوس شماره ی 42 (اتوبوسی که گوشیهایمان را تحویلش داده بودیم) دیگر از آن عجایب روزگار بود! از اینطرف به آنطرف، از این اتوبوس، به آن اتوبوس، ولی انگار اتوبوس شماره ی 42 علف شده و به دهان بزی رفته بود!!! (نکته ی جالب توجه در اینجا این بود که 3 تا آدم عالغ و باقل! فکرمان را به کار نمی انداختیم که ببینیم گوشی ها را از کجای صحن تحویل داده ایم!!! و هر سه مان مثل مرغ پرکنده فقط به دنبال نشانه های زمان آمدن می گشتیم)

 کم کم برایمان محرز شد که حالا حالاها باید برویم و برویم و برویم تا جانمان بالا بیاید!!!! البته از جانب رفتن و رفتن، بنده مشکلی نداشتم. چون کفش هایم طبی بود و راحت (همچنین جادارد از این تریبون، از شرکت سازنده ی کفش های طبی، تچکر وافر به عمل بیاید. دم ِ کفشهایتان آتشفشان!) ولی حوریه و مرضیه انصافاً پاهایشان در مسیر عشق، تاول زده بود و توان راه رفتن نداشتند. به طوری که سر انگشتان ِ پای حوریه، تاولهایی زده بود به قدر بیسکوییت ساقه طلایی!! و بنده خدا کفش ها را کنده بود و گویا در وادی مقدس طوی گام بر می داشت. با کفش هایی در کف دست و آتشفشانی اندر دل!!! (حقش بود در اینجا حوریه را همچون نعشی روی دستهایم بگیرم و رو به دوربین صدا و سیما و خطاب به جهانخواران و مستکبران فریاد بزنم: "نگاه کنیـــــــــــــــد! اینا گزینه های روی میز ماست!!!! ولی حیف که دیگر برای این کارها دیر بود. درواقع دوربینی برای ضبط پیدا نمی شد) به هر زوری بود، یقه ی اتوبوس شماره ی 42 را گرفتیم و گوشی های نازنینمان را پس ستاندیم و با سرعت جت به مسیرمان به سمت پارکینگ استان اصفهان به راه افتادیم.

صحنه ی نهم:

مکان: اتوبوس VIP ی مذکور

زمان: حدود ساعت 12.5 ظهر

به پارکینگ استان اصفهان که رسیدیم، دیگر سر از پا نمی شناختیم. پس دستی به جام باده و دستی به زلف یار، پریدیم توی اتوبوس ولی با چشم غره که چه عرض نمایم!! با زبان غره ی حضار مواجه شدیم که : خال بزنید!!! یک ساعته منتظر شماهاییم کجا بودید تا حالا؟؟؟ ("خال بزنید" یک فحش ملس کاشونی است! از همان ها که شُش آدم را حال می آورد!)

و ما مات و مبهوت، با لبی عطشان، قلبی ناآرام و پاهایی پر از ساقه طلایی!!! فقط نگاه کردیم و گفتیم: شماها چطور از آنجا تا اینجا را به این سرعت طی کردید؟؟؟؟ ما که از اواخر سخنرانی تا الان داریم می دویم!!! و پس از پرس و جو های فراوان کاشف به عمل آمد که بعععله!! خانم ها اصلا داخل حسینیه که هیچ!! داخل مرقد هم نیامده اند! فقط نشسته اند پای آن حوض سه طبقه که تا پارکینگ استان اصفهان پنج دقیقه هم راه نیست!!! و جالب این که به ما هم خرده می گرفتند که چرا رفتید داخل حسینیه!!!!!

گفتیم خب حضار گرامی! شما که می خواستید توی صحن، دم حوض سه طبقه بنشینید، و حتی زیارت هم نکنید، اصن به آمدن ِ این مسیر طولانی کاشان تا تهران نیازی نبود!! می نشستید پای تلویزیون حضرت آقا را هم زیارت می کردید، رنج سفر هم به جان نمی خریدید!! (جالب این که همان خانمی که بازبانش نیشتر بر قلب رنج دیده ی ما فرو می نمود، تحت تاثیر بلبل زبانی های حوریه، آخر کار می خواست دست حوری را بگذارد تو حنا و خواستگار برایش بفرستد!! خدا شانس بدهد!) 

ولی انصافاً و صد بار انصافاً، این رنج که هیچ، اگر هزار برابرش هم بر ما وارد می شد، به دیدن یک لحظه ی جمال حضرت آقا می ارزید، و حقیقتاً شاعر خوش سروده که "لبخند تو خلاصه ی خوبی هاست... لختی بخند، خنده ی گل زیباست"...

 و این نه تنها زبان حال ما سه تن، که زبان حال همه ی حضار ِ توی حسینیه و مرقد بود که به عشق حضرت امام و مقام معظم رهبری این راه های طولانی را گز کرده بودند و به مراسم رسیده بودند. و حقیقتاً که این عشق در دل جوانان و مردم عزیزمان، پس از گذشت سی و اندی سال از انقلاب و پس از گذشت بیست و اندی سال از رحلت حضرت امام، حکایت از ماورایی بودن این انقلاب و رهبری عظیم الشانش دارد.

 از ته ِ تهِ دل، از خدا می خواهم که رهبر عظیم الشأن انقلابمان را سلامت و موفق بدارد و این عشق را تا ظهور حضرت حجت (عج) هم برای ما سه تن، و هم برای همه ی مردم حفظ کند و روز به روز بیشتر و بیشتر... و از قلبمان به اعمالمان جاری اش کند و واداردمان که برای حفظ و ارتقای نظام مقدسمان تلاش کنیم.

و در آخر، پس از کل کل کردن های متعدد با اتوبوسیان، افتادیم روی صندلی های نرم و جیگر ِ VIP و از خستگی خوابمان برد و اصلا نفهمیدیم تهران تا کاشان چه اتفاقاتی اندر اتوبوس افتاد که بخواهیم روایتش کنیم، پس به همین میزان بسنده می نماییم و به خدایتان می سپاریم. 

یاحق

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی