ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟



 ویزا نمی خواهد بیا! در مرزها غوغاست

اینجا؛ تماشایی ترین منظومه ی دنیاست


مهر خروج ، آغاز یک معراج شیرین و

چشم گذرنامه به دست یاری سقاست


با هر که می گویی بترس از مرگ ، از داعش

می گوید عاشق باش! حالا که خدا با ماست


اجر هزاران جنگ بدرت می دهند اینجا

موسای روحت در مقام قرب أو أدناست


از مرز مهران تا نجف ، هر جا که موکب هست

دور و برش جمعیتی شوریده سر پیداست


این موج جمعیت خروشی پشت سر دارد

این قطره قطره، جمع گردد،وانگهی دریاست


این راهپیمایی که ملیون ها نفر دارد

میعادگاه وارثان داغ عاشوراست


این راهپیمایی فقط یک راه رفتن نیست

آماده باش عاشقان یوسف زهراست


 از این ستون تا آن ستون بوی فرج آید
من مطمئنم منجی موعود در اینجاست

گفتم از اول ...تا به آخر حرف من این است
زائر تماشا کن ...تماشا ...اربعین زیباست



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ



نگاه می کنم از آینه خیابان را

و ناگزیری باران و راهبندان را


"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"

و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را


چراغ قرمز و من محو گل فروشی که

حراج کرده غم و رنج های انسان را


کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست

بلند کرده کسی لای لای شیطان را


چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد

چقدر آه کشیدم شهید چمران را


ولیعصر...ترافیک...دود...آزادی...

گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را


غروب می شود و بغض ها گلوگیرند

پیاده می روم این آخرین خیابان را...


عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه

نگاه می کند از پشت شیشه باران را


دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست

و چای می خورم و حسرت خراسان را


سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز

و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را


عزیز با همه پیری عزیز با همه عشق

به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را


سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم

همین که چند صباحی غروب تهران را...


صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس

نگاه می کنم از پنجره بیابان را


نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است

چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را...


چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است

چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را

 

نسیم از طرف مشهدالرضاست...ولی

نگاه کن! حرم سرور شهیدان را...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


درباره ی من چیز زیادی نمی شود گفت؛ آنهایی که می شناسند، خوب می شناسند، و آن هایی که نمی شناسند، گمان نمی کنم برای فهم مطالبم نیازی داشته باشند بدانند چه غذا یا رنگی را دوست دارم، یا اینکه در روز چندتا پشه می کشم و یا چه احساسی با دیدن یک کروکودیل پیدا می کنم!!!

آنچه نیاز است بدانید این است که من 24 سال دارم و به تازگی زندگی ام در یک پیچ تاریخی عمیق افتاده است...
پیچ تاریخی از آن جهت که به تازگی متاهل شده ام و هر چند تا الان در پیله ی تنهایی خودم به پروانه شدن فکر می کردم، بقیه ی مسیر زندگی ام را باید همراه نیمه ی دومم بسازم.
هنوز تا پروانه شدن هردومان بسیار راه باقی ست. من اما امید دارم به آینده ی زیبایمان...
اگر این روزها کم پست می گذارم، دلیلش به سر شلوغ شدن دوران تاهل برنمی گردد. دلیلش این است که دارم خودم را پیدا می کنم و تا خودم را نیافته ام نمی توانم بنویسم.

از شما چه پنهان، هنوز از گیجی دوران تجرد بیرون نیامده ام،  احساس می کنم در خلسه ای عمیق فرو رفته ام. خلسه ای عمیق اما بی نهایت شیرین...

هنوز خودم را نیافته ام. احساس می کنم من ِ جدیدم را نمی شناسم... منی که نیمی من است و نیمی او... بالی از من و بالی از او...  و این دو بال؛ اکنون دیگر یکی ست؛ پرنده ایست که به پرواز فکر می کند...

 نیمه ی قدیمی خودم اما، انگار بین هوا و زمین معلق مانده است و خودش هم نمی داند این جستجو و تعلیق قرار است چند ساعت، چند روز و یا چند ماه طول بکشد...

مثل همیشه تقاضای دعای خیر دارم. دعای خیر از نوع همان سایه ها.
اکنون سایه اش هست ؛ برای آمدن آرامشش دعا کنید.

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

صدایش کن...

۲۹
آبان




آیا هنوز نیاموختی که...

آتشی که نمى سوزاند ابراهیم را

و دریایى که غرق نمی کند موسى را

کودکی که مادرش او را به دست موج هاى نیل می سپارد

تا برسد به خانه ی تشنه به خونش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند

سر از خانه ی عزیز مصر در می آورد

آیا هنوز هم نیاموختی که اگر همه ی عالم

قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد نمی توانند ؟

پس به تدبیرش اعتماد کن

به حکمتش دل بسپار

به او توکل کن و به سمت او قدمی بردار

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ





  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

http://malaceim.persiangig.com/other/Copy%20of%20ZarihAsemani-Wide.jpg


آنچه امید دهد توبه من را این است

 پای العفو من از رحمت حق تضمین است



من اگر بر سر این سفره طمعکار شدم

 علت این بود که مهمانیتان رنگین است



میزبان، سفره برای دل مهمان چیده

 میهمان گر ننشیند سر آن توهین است



تا که بیمار به لب آه کشد قبل همه

 این طبیب است که آماده سر بالین است



به من درد کشیده مده دارو آخر

 بیشتر، ناز طبیبانه مرا تزکین است



در سحر فیض عجیبی است که از برکت آن

 چشم از خانه گریزان، سحر حق بین است



هر که گوید سخنی لحظه افطار ولی

 دم افطار فقط ذکر حسین شیرین است



رمضان ماه حسین است خدا می داند

 ربناهای مرا ذکر حسین آمین است



حاجت هر که در این ماه بُود حج اما

 دل ما را طلب کرب و بلا تسکین است




رفقای جان، میان اشکهای روضه ارباب، این کوچک سراپا تقصیر را هم یاد کنید.

یاعلی مدد

 

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


* هان مردمان! او (علی) را برتر بدانید. چرا که هیچ دانشی نیست مگر اینکه خداوند آن را در جان من نبشته و من نیز آن را در جان پیشوای پرهیزکاران، علی، ضبط کرده‌ام. او (علی) پیشوای روشنگر است که خداوند او را در سوری یاسین یاد کرده که: «و دانش هر چیز را در امام روشنگر برشمرده ایم...»

* هان مردمان! از علی رو برنتابید. و از امامتش نگریزید. و از سرپرستی اش رو برنگردانید. او [شما را] به درستی و راستی خوانده و [خود نیز] بدان عمل نماید. او نادرستی را نابود کند و از آن بازدارد. در راه خدا نکوهش نکوهش گران او را از کار باز ندارد. او نخستین مؤمن به خدا و رسول اوست و کسی در ایمان، به او سبقت نجسته. و همو جان خود را فدای رسول الله نموده و با او همراه بوده است تنها اوست که همراه رسول خدا عبادت خداوند می کرد و جز او کسی چنین نبود.

* اولین نمازگزار و پرستشگر خدا به همراه من است. از سوی خداوند به او فرمان دادم تا [در شب هجرت] در بستر من بیارامد و او نیز فرمان برده، پذیرفت که جان خود را فدای من کند.

*هان مردمان! او را برتر دانید، که خداوند او را برگزیده؛ و پیشوایی او را بپذیرید، که خداوند او را برپا کرده است.

*هان مردمان! او از سوی خدا امام است و هرگز خداوند توبه منکر او را نپذیرد و او را نیامرزد. این است روش قطعی خداوند درباره ناسازگار علی و هرآینه او را به عذاب دردناک پایدار کیفر کند. از مخالفت او بهراسید و گرنه در آتشی درخواهید شد که آتش گیری آن مردمانند؛ و سنگ، که برای حق ستیزان آماده شده است.

*هان! بدانید جبرئیل از سوی خداوند خبرم داد: «هر آن که با علی بستیزد و بر ولایت او گردن نگذارد، نفرین و خشم من بر او باد!» البته بایست که هر کس بنگرد که برای فردای رستاخیز خود چه پیش فرستاده. [هان!] تقوا پیشه کنید و از ناسازگاری با علی بپرهیزید. مباد که گام هایتان پس از استواری درلغزد. که خداوند بر کردارتان آگاه است.

*هان مردمان! این علی یاورترین، سزاوارترین و نزدیک ترین و عزیزترین شما نسبت به من است. خداوند عزّوجلّ و من از او خشنودیم. آیه رضایتی در قرآن نیست مگر این که درباره ی اوست. و خدا هرگاه ایمان آورندگان را خطاب نموده به او آغاز کرده [و او اولین شخص مورد نظر خدای متعال بوده است ] . و آیه ی ستایشی نازل نگشته مگر درباره ی او. و خداوند در سوره ی «هل أتی علی الإنسان» گواهی بر بهشت [رفتن ] نداده مگر برای او، و آن را در حق غیر او نازل نکرده و به آن جز او را نستوده است.

*هان مردمان! به راستی که شیطانِ اغواگر، آدم را با رشک از بهشت رانده مبادا شما به علی رشک ورزید که کرده هایتان نابود و گام هایتان لغزان خواهدشد. آدم به خاطر یک اشتباه به زمین هبوط کرد و حال آن که برگزیده ی خدی عزّوجلّ بود. پس چگونه خواهید بود شما و حال آن که شما شمایید و دشمنان خدا نیز از میان شمایند.

*مردمان! نور از سوی خداوند عزّوجل در جان من، سپس در جان علی بن ابی طالب، آن گاه در نسل او تا قائم مهدی - که حق خدا و ما را می ستاند - جای گرفته. چرا که خداوند عزّوجل ما را بر کوتاهی کنندگان، ستیزه گران، ناسازگاران، خائنان و گنهکاران و ستمکاران و غاصبان از تمامی جهانیان دلیل و راهنما و حجت آورده است.

*هان مردمان! اینک جانشینی خود را به عنوان امامت و وراثت به امانت به جای می گذارم در نسل خود تا برپایی روز رستاخیز. و حال، مأموریت تبلیغی خود را انجام می دهم تا برهان بر هر شاهد و غایب و بر آنان که زاده شده یا نشده اند و بر تمامی مردمان باشد. پس بایسته است این سخن را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا برپایی رستاخیز برسانند.

*آگاه باشید! به زودی پس از من امامت را با پادشاهی جابه جا نموده. آن را غصب کرده و به تصرف خویش درآورند.

*هان! نفرین و خشم خدا بر غاصبان و چپاول گران! و البته در آن هنگام خداوند آتش عذاب - شعله های آتش و مس گداخته - بر سر شما جن و انس خواهد ریخت. آن جاست که دیگر یاری نخواهید شد.


دوستای گلم، یاوران جان سلام!
عیدتون پیشاپیش مبارک. اینم عیدی عید غدیر ! پس فردا نگید اشرف بی معرفت بود به ما عیدی نداد ها!!! عیدی ازین بافضیلت تر؟؟؟ (شکلک خنده ی شیطنتانه در حالی که احساس زرنگی میکند!!)


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ




دلم سایه می خواهد.

از همان سایه های خنک دلپذیر که آدم وقتی خسته از بازی های تقدیر زیرش می نشیند، قلبش آرام می شود.


دلم سایه می خواهد.

سایه ی همان درخت ها که بیرون از شهر است، وسط صحرا، نزدیک خانه ی دوست، و دور از چشم مردمان، مردمانی که برای آزارت نقشه می کشند و همه ی شهر و صحرا را می گردند تا پیدایت کنند و سر از تنت بگیرند. اما غافل از این که تو آرام و مطمئن نشسته ای و بی هیچ غصه ای از صاحبخانه تقاضای خیر میکنی... هیچ کس خبر از رازت ندارد ...




و تو آرام و سربه زیر فقط به سمت سایه ی درختی می روی تا تنها بنشینی و بخوانی همان کسی را که عشق او به این صحرایت کشانده است... همان که قول داده مواظبت باشد.

و فقط به سایه فکر میکنی... و اصلا یادت هم نیست که همه ی شیاطین دنیا تعقیبت میکنند تا بگیرند از تو این عشق مقدس را. تا بگیرندت... تا شبیه خودشان شوی... یکی از خودشان... 


دلم سایه می خواهد... دلم میخواهد وسط این همه هیاهو فقط به سایه بیندیشم، و فکر کنم که این دفعه قرار است چه خیری از راه برسد و دلم را به آرامش خودش آرام، و چشمم را به نور خودش روشن کند؟!


دوست دارم بنشینم وسط صحرا، زیر سایه ... از همان درخت ها که موسی نشست زیر سایه اش و با قلبی آرام و مطمئن، با روحی بلند و رها، فقط گفت: "ربِّ اِنی لما انزلنتی الیَّ مِن خیرٍ فقیر" -"پروردگارا من به هر خیری که برمن نازل کنی محتاجم"-1 و همان دم بود که دختر شعیب از راه رسید و مژده ی خیر پروردگار را به او رساند. 


به راستی راز این خیر و زود رسیدنش در چه بود؟ زیر آن سایه، آن درخت درست وسط بیابان، جایی درست وسط قلب شکسته ی موسی، موسی این آرامش مطلق را از کجا آورده بود که اینطور آرام و آزاد نشست و بی هیچ دغدغه ای طلب خیر کرد؟

این ایمان به رسیدن خیر، آن هم بعد از این که تمام شهر مثل سایه در تعقیبش هستند تا به انتقام خون آن قبطی اعدامش کنند، از کجا سرچشمه می گیرد؟


و من چقدر تا رسیدن به آن سایه و آن آرامش راه دارم؟!

همتم بدرقه ی راه کن این طایر قدس           که دراز است ره مقصد و من نوسفرم



پ.ن.1: سوره قصص آیه ی 24

پ.ن 2: برداشتی آزاد از داستان موسی و شعیب سوره قصص

قسمتی از داستان:



آیه ی 24:

فسقی لهما ثم تولی الی الظل فقال رب انی لما انزلت الی من خیرفقیر:

"موسی گوسفندان آنها را سیراب کرد و سپس به طرف سایه برگشت و گفت: پروردگارا من بر آنچه از خیر بر من نازل کنی محتاجم."

آیه ی 25:
فجاءته احدیهما تمشی علی استحیاء قالت ان ابی یدعوک لیجزیک اجرماسقیت لنا فلما جاءه و قص علیه القصص قال لاتخف نجوت من القوم الظالمین:

"پس یکی از آن دو زن که با حالتی باحیا راه می رفت نزد موسی آمد و گفت: همانا پدرم تو را دعوت نموده تا پاداش تو را به جهت آن که برای ما آب کشیدی، پس بدهد. همین که موسی نزد پدرشان آمد و داستان خود را برایش بازگو نمود، او گفت: دیگر مترس که از دست مردم ستمگر نجات یافتی."

پ.ن 3: اگر داستان را نشنیده اید، پیشنهاد میکنم آیات اول تا سی سوره قصص بخوانید و دوباره این دل نوشته ی شکسته را مرور کنید.

پ.ن4: این روزها شدیداً دلم از آن سایه ها می خواهد ... دلم آرامشی میخواهد تا با جان و دل بپذیرم راهی را که خدا برایم بپسندد. حتی اگر دلخواه خودم نباشد... و شدیداً محتاج دعای دوستان پاک و مخلصم هستم.



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


این اولین باری بود که از جبهه بر می گشتم. خیلی هم طول نکشیده بود. مادرم ولی در این مدت کوتاه خیلی بی قرار و دلتنگ بود. 

فکر این که ممکن است وسط جنگ و بمباران بلایی سر من بیاید، یک شب خواب خوش برایش نگذاشته بود. و حالا که من برمیگشتم، تنها به راهی برای نگه داشتنم فکر می کرد. 

مثل همه ی مادرهای دنیا، اشک هایش را دست مایه کرد و گفت اجازه نمی دم بری! اگه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم؟ 

گفتم مادر! عمر دست خداست. اگه اون نخواد خون از دماغ کسی نمیاد. 

اما احساسات مادرانه گوشش به این حرفها بدهکار نبود. با وجود آن همه حرارت و اشتیاقی که به رفتن داشتم، مجبور شدم از رفتن منصرف شوم. دلم اما توی جبهه مانده بود. 

شب شد، کف اتاق رختخوابهایمان را انداختیم و خوابیدیم. 

نیمه های شب با صدای جیغ و شیون مادرم از خواب پریدم. احساس خفگی می کردم. فقط مادرم را میدیدم که با اضطراب بالای سرم ایستاده بود و نزدیک نمیشد و مدام می گفت تکان نخور! فقط تکان نخور! 

به خودم که آمدم دیدم مار بزرگی دور گردنم حلقه زده و سرش را بالا گرفته! جوری که هر آن امکان نیش زدنش وجود دارد. نفس هایمان همه در سینه حبس شده بود. دیگر حتی مادر هم توان جیغ کشیدن نداشت. همه مات و مبهوت، منتظر حرکت بعدی مار بودیم که ناگهان خیلی آرام سرش را پایین آورد و خودش را از دور گردنم آزاد کرد و روی زمین خزید و رفت. 

ماموریت مار عزیز تمام شده بود. فردا صبح، اما مادر همان مادر دیشب نبود. ساکم را بست و گفت برو مادر خدا به همراهت! اگه قرار باشه خدا جون کسی را بگیره، تو خونه ی خودش، تو رختخوابشم میتونه این کار رو بکنه. 



پ.ن1: این داستان یه داستان واقعیه. از یکی از فوامیل محترم (گوینده ی ماجرا شوهرخاله ی شوهرآبجی بنده بودند) 

پ.ن2: با تشکر از مار محترم! از ایشون دعوت به عمل میاد، یه بار هم سر بزنگاه تشریف بیارن خونه ی ما ومادر گرامی ما رو هم ارشاد بفرمایند. و من الله التوفیق!!!

پ.ن3: امان از وقتی که خدا بخواد کاری رو بکنه و امان از وقتی که نخواد. میگن خدا در دو جا به بندگانش می‌خنده

یکی زمانی که همه دست به دست هم می‌دهند تا یکی را ذلیل کنند و خدا نمی‌خواهد و زمانی که همه دست به دست هم می‌دهند کسی را عزیز کنند و خدا نمی‌خواهد. حالا چه مون شده که به تدبیر خدا بی اعتماد شدیم و احساس میکنیم از دست اونم کاری بر نمیاد؟ مگه نه اینکه همه ی اسباب و علل عالم به انگشت تدبیر خدا می چرخه؟ 
این همون خداست که یه مار رو مامور میکنه تا حاجت دل بنده اش رو بده.فقط کافیه بهش اعتماد کنیم و بندگی، تا دنیا رو عبد ما کنه...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

بزرگترین لذت

۳۱
شهریور


وقتی انسان توجه‌اش از بدن گرفته بشود این بدن را ارباً ارباً هم بکنی دردی ندارد.


چرا در اتاق عمل وقتی که اعضا و جوارح این شخص را مثلاً وقتی عمل قلب یا عمل دیگر دارد انجام می گیرد انسان دردش نمی‌آید؟ 

برای اینکه روح توجّه ندارد و تخدیر شده است. 


در هنگام مرگ نیز مؤمن با مشاهده اهل بیت(علیهم السلام) از تمام بدن غفلت می‌کند
خب وقتی انسان از بدن غافل باشد توجهی به بدن ندارد و اگر بدن را تکه تکه هم بکنند دردش نمی‌آید. 
لذا هیچ لذّتی برای مؤمن به اندازه لذّت مردن نیست . 


آیت الله جوادی آملی، درس اخلاق 17 اسفند 91

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی