انگار دارم باز می گردم...
انگار چیزی توی روحم دارد مشت می کوبد و هلم می دهد... به قول سهراب، رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند...
بعد از یک امتحان سخت و نفسگیر ( و شاید هم کفاره ی گناهی هرچند کوچک) انگار خدا می خواهد که باز هم بنویسم. که نوشتن تنها دلخوشی روزهای تنهایی من است.
راست می گویند که دموی مزاج ها را تنهایی دیوانه می کند. و اگر مزاج من هیچ کدام از خصوصیات دم را نداشته باشد، از همین یک نشانه می توانم خودم را دموی مزاج بدانم. دیوانه شده ام که دارم باز می گردم به وبگردی و خدا کند که حاصل این وبگردی ها ولگردی نشود...
دارم کم کم ازین پرسش بی پاسخ که دنیا از جان من چه می خواهد می رسم به این سوال -نمیدانم باپاسخ یا بی پاسخ- که من از جان دنیا چه می خواهم... من از جان این دنیای مجازی، دنیای حقیقی، ملکوت، ناسوت، عالم درون، بیرون و ... چه می جویم.
آمده ام تا چندصباحی لب جو بنشینم و دمی به شادمانی بگذرانم و بروم ... یا آمده ام حسرت نداشته های بی شمارم را بخورم و همه عمرم را در آرزوی مرگ بگذرانم و دست آخر با خاطری آزرده با دنیا خداحافظی کنم ... و یا نه، خدایم از من چیزهای دیگری میخواست که مرا به این قاتیپاتیستان دنیا آورد و اینجور زمینگیرم کرد.
این روزها بین این دوراهی ها گیرم... تسلیم شوم و باقی عمرم را در غمی عمیق بگذرانم، یا برخیزم و از نو بسازم و دوباره در کلاس درس خدا ثبت نام کنم هرچند بارها در امتحانش رفوزه شدم...
تسلیم و سازش دربرابر غم ، یا حرکت برای ساختن فردایی قشنگ، ...
انتخاب سختی است...
اخلاق عجیب و بدی است که غصه و ناراحتی هر رهگذری در روح تو اثر کند، غم دختری که هر روز صبح چهره ی غبارآلودش از داخل ایستگاه اتوبوس در قاب چشمانت می نشیند و نارضایتی اش از حقوقش، از راننده مینی بوس، از نمره ی عینکش، از زید، از خالد و از هر چیزی که توی دنیاست...
غم رفیقت که بدجور توی گل زندگی اش مانده،
غم هادی، مشتری گلابگیر دفتر، که پای دیگ گلاب سوخته و مدتی خانه نشین بوده،
وحتی غم غریبی نانوای که هر روز صبح ازش یک چهارم نان بربری می خری...
اخلاق بدیست که غم همه ی آدمهای دنیا تو را غمگین کند... و من از این اخلاق بد آبادم...
یادم نمی رود حسرت شبهای امتحان بچه های خوابگاه را به بی خیالی خودم... به این که استرس هیچ کس در من اثر نمی کند. و حتی شکوفه، دوست خوبم، که همیشه با اندوه خاصی میگفت: به این سرخوشی ات غبطه می خورم اشرف...
الان ولی از آن همه سرخوشی و بی استرسی، شبهی مانده که روزهایش را به زور می کشد تا به شبش گره بزند. خودش را به هر طریقی سرگرم می کند تا حس نکند طول کشیدن این عصرهای غم آلود را...
و به قول هایدیگر: مگر خدایی این وسط به دادمان برسد و نجاتمان دهد...
پ.ن1: قاتی تر از خودم این روزها فقط و فقط خودم است... دعا کنید این شبه سرگردان را ...
پ.ن 2: به قول استاد عزیزتر از جانمان، استاد شیخ بهایی:
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد ما به امید غمت خاطر شادی داریم...
این روزها دربدر به دنبال یافتن این شادی می گردم. که بارها از استاد شنیدیم: المومن حلو (مومن شیرین است) اما من از این اخلاق بوگرفته ی خودم، شیرینی سراغ ندارم. باید دور شوم... باید از هرچه و هرکه غصه دارم می کند و دلگیر، دور شوم.