
دلم تنگ است برای نوشتن
نمی دانم چه اتفاقی افتاد که نوشتن را کنار گذاشتم، احساس میکنم دیگر
نمی توانم مثل گذشته، احساساتم را حکاکی کنم.
احساس میکنم احساس را نمی شود روی
تکه ای کاغذ آورد
گرچه تا همین چند وقت پیش هم خودم همه آنچه در دلم میگذشت را می
نوشتم.نمی دانم چه شد که دیگر ننوشتم...
فکر می کنم شلوغی های کار هم بی تاثیر نباشد در این دوری...
از علت و معلول بگذریم، الان من این جایم، در آستانه ی نوشتن.
دلم میخواهد بنویسم و رها کنم این حس در غل و زنجیر شده را... این بغض فروخورده را... من عاشق نوشتن بودم!
امروز وقتی به وبلاگ عروس خانم گل، ریحان عزیز سر زدم، و نوشته هایش
را خواندم، ناخودآگاه دلم هوای نوشتن کرد.
چقدر قشنگ و ساده می نویسد از روزهای اول زندگی مشترکش، و چه زیبا مرا
برد به روزهای اول پس از ازدواجم؛
حس های ساده ی صمیممی،
نگاه های عاشقانه ی عمیق،
سجده های طولانی شکر،
"چه خوب که خدا تو را به من داد" های ناگهانی،
آرامش قلب ها و لمس دست هایی گرم که مطمئنی تا ابد برای تو می ماند،
دوستت دارم های پی در پی، دلتنگی های میانه روز و ...
تبریک ساده و دست خالی مرا بپذیر، گرچه خیلی دیر است ...
و ممنونم از تو، ریحان عزیزم، که مرا
بردی به حال و هوای روزهای اولم، روز های اول آرامش پس از آن همه تشویش و اضطراب ؛
بعد از آن همه بالا و پایین پریدن ...
برایتان دعا میکنم هیچ وقت از این حال و هوای قشنگت دور نشوید، همیشه
عاشق بمانید و مثل روزهای اول دست های هم را بفشارید.
دل نوشت:
1-کبوتر هم که باشی، گاهی دود و دم شهر، پر و بالت را سیاه می
کند و به یک هوای پاک نیاز داری... چیزی شبیه حرم...
2- تصمیم دارم دوباره بنویسم، نه تنها در این دلکده، که در دفتر خاطراتم نیز... دوست دارم تنهایی هایم را پر کنم از خودم. خودی که مدت هاست مرا تنها گذاشته...