و عاقبت یک روز صبح، در حالیکه هنوز تو کتم نرفته بود که خانواده م چه تغییری کرده، علی از خواب بیدار شد و وقتی دید دارم آبجی کوچولوش رو میخوابونم، اومد سرش رو گذاشت کنار بالش فاطمه حسنا و گفت: مامان! حالا دیگه دوتّا بچه داری!
و من که انگار تا حالا به همچین چیزی فکر نکرده بودم، یهو دوزاریم افتاد و گفتم: آره! حالا دیگه دوتا بچه دارم!
دوتا بچه ای که یکیشون به شدت کوچیک و ناتوانه و دیگری به شدت بازیگوش و سربه هوا و حساسه!
از نوشتن این متن توی گوشیم، شاید یک ماه میگذره، و من چندین بار تا دم انتشار هم رفتم و نشد که منتشر بشه!
نه که بگم در مادری کردن برای دوتا بچه، پنج دقیقه وقت خالی پیدا نمیشه... راستش مغزم خیلی یاری نمیکنه به کنار هم چیدن کلمات، مخصوصا که علی داره یک رییییز باهام حرف میزنه! و یک لحظه اجازه استراحت مغزی بهم نمیده...
در کنار همه این مشغله ها، عجیبه که هنوز هم بچه داری برام شیرین و خواستنیه...
بعدا نوشت: هم اکنون دقیقا یک ثانیه پس ازینکه دکمه انتشار رو بالاخره فشردم، با صدای شیون و گریه و ناله ی سوسک،سوسک ِ علی از جا پریدم!
میشه گفت یکی از مهارتهای موردنیاز هر مادری، کشتن سوسکِ رفته توی دمپاییِ دستشوییه!