ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۲ مطلب با موضوع «اربعین نوشت» ثبت شده است

این خاطره رو پارسال بعد از سفر اربعینم توی همین وبلاگ نوشتم. 

الان به مناسبت چالش خوبی که جناب میرزامهدی راه انداختن، بازنشرش میکنم، نه به امید جایزه، بلکه به این امید که ما هم به قول میرزا، دیگ حلیم اباعبدالله رو همی زده باشیم!


و اما خاطره:

....

با هر ضرب و زوری شده، بعد از چندین کیلومتر پیاده روی توی شهر مهران، به مرز رسیدیم.

دوساعتی منتظر شدیم تا همسفرامون لِک لِک کنان از راه برسن. (همینجا اولین درس زیارت اربعین رو بهتون بدم و اون اینه که هرگز و هرگز با کاروان نرید، یه گروه نهایتا پنج شش نفره، هم معطلیش کمتره، هم دلچسب تره، به همه برنامه هاتونم میرسید)

بعد از دوساعت که رسیدن به ما، تازه میگن شماها کجایید؟؟؟! انگار اونا منتظر ما بودن!

خلاصه بعد ازین که مرز حسابی شلوغ شد و آفتاب رسید فرق آسمون، و مغرمزمون تو کاسه سرمون جوش اومد، چپیدیم توی جمعیت و رد شدیم رفتیم تو خاک عراق.

اونور که رسیدیم، دیدیم همسفرمون، خانم «د» که آسم داره و تو گرما و استرس نفسش تنگ میشه، حالش بد شده و نشسته زمین... عروسش هم بنده خدا هول کرده بود و گریه میکرد. خود آقای «د» هم یه شکلات دستش بود و میخواست به زور بده به عروسه.

حال خانم د که یه کم بهتر شد، دیدم از پشت سر چادرش افتاده و موهاش پیداست، شاید در حد دوثانیه دست علی رو ول کردم تا چادر بنده خدا رو بندازم رو سرش، برگشتم دیدم علی نیست! گم شدن بچه تو اون وانفسا که شبیه صحرای محشر، مردم کالفراش المبثوث به هم میلولیدند، چیزی شبیه سقوط آزاد از برج میلاده! فقط یادمه که جیغ میزدم و به همه میگفتم علی کو؟! همه مات نگاهم میکردن.

دویدم تو جمعیت و بلندبلند صداش کردم. یهو دیدم با خنده و شیطنت، دوان دوان داره از لای دست و پای مردم میاد بیرون. گرفتمش و دادمش به یه خانما و خودم با دست و پای شل شده و لرزان با چشمان اشک آلود افتادم یه گوشه.

اون شکلاته که آقای د به زور میخواست به عروسش قالب کنه، قسمت من شد! 

دیگه بعدازین تکون حسابی، تصمیم گرفتم حتی اگه کوفته قلقلی هم از آسمون بارید، یه لحظه هم از علی چشم بر ندارم... و نداشتم...



خانم صابخونه مون که قضیه رو میشنوه، با چشمانی اشک بار میگه:«فک کردی بچه خودش برگشته پیشت؟ نه خیر، امام زمان دستشو گرفته و گفته بیا بچه، ازینور برو پیش مادرت... وگرنه تو اون شلوغی که بچه گم بشه به این راحتیا پیدا نمیشه!» 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

خدا به زمین سرد بزنه اونی که تصمیم گرفت از طریق العلما نجف تا کربلا رو طی کنیم! 

عجب جاده ای! حالا نه که علامه مجلسی و شیخ طوسی هم هستیم! با این اکیپی که ما راه انداختیم!

اول فکر کنم بهتره یه تعریفی از گروهمون بدم. ما یه کشکول بودیم، از همه قشر آدمی بینمون بود. اسمش این بود که از بچه های هیئتیم ولی درواقع بینمون همه جور آدمی پیدا میکردی... بچه دار...مجرد... پیر...جوون...عروس و دوماد... مطلقه... پلیس... دزد (نه ببخشید دزد بینمون نبود!) وسواسی...شلخته...شکمو...هیچی نخورِ با هوا زنده بمون!

جالبه که رییس کاروان، که همه کارا رو جور کرده و همه رو راه انداخته، مدام اصرار داره که این گروه، کاروان نیست! صرفا یه گروه دوستانه ست! انقد هی گفت کاروان نیست که همه براش دست گرفتن. وقتی میخواستن جمعمون کنن داد میزدن میگفتن «کاروانِ کاشان که کاروان نیست!»


حالا این کشکول یه مدیریت پنهان داره به نام امیرآقا (که از قضا پسر صابخونه مونم هست) و همونم بود که ما رو انداخت تو طریق العلما!! درواقع ما دنبال اون راه افتادیم تو طریق العلما! خودش برای اینکه راحت هرجا میخاد بره زنش رو نیاورده بود، اون وقت ۲۸نفر بهش آویزون شده بودن که هرجا میری ما رو هم ببر! فک کنم زنش بدجور آه کشیده بود.

اوایلش خیلی خوب بودا، آبادی بود... مردم دم در خونه هاشون موکب میزدن و پذیرایی میکردن. همه چیزی هم پیدا میشد.از کباب خالص گوسفندی (زن حامله اینجاها نباشه یه وخ!) تا پلو ماهی... تا آب... نمک... ماساژر! و خلاصه همه چیز... و مردها و بچه های آبادی با اصرار و التماس ما رو به سفره شون دعوت میکردن، و بچه های گروه ما هم که قربونشون! دست رد به سینه هیچ راحت الحلقومی  نمیزدن! یعنی هرچی از سنگ نرمتر تو مسیر میدیدن مث جاروبرقی میبلعیدن! (بابا بی انصاف! به معده ت رحم کن! جاروبرقی هم یه ظرفیتی داره! اون معده پر نمیشه یعنی؟؟؟)

تا اینجاش خیلی خدایی کیف داد، یعنی در حدی که من میگفتم اینجا طریق العلماس یا طریق الشکموها؟؟

ولی از یه جایی به بعد دیگه آبادی تموم شد و فقط شد بیابون خدا! با خاکهای داغ...(اینجا دیگه فرق ما با علما معلوم شد!) 


چیزی قریب به سه چهارکیلومتر از آبادی دور شدیم درحالی که تا چشم کار میکرد صحرا بود! همه له له میزدیم با تن هایی خسته و رنجور، از دور یه خونه دیدیم.

طبیعتا راهمون کج شد به سمت خونه ی مذکور

بساط سفره ی ساده ای جور بود و همه ی اهل خونه، از زن و مرد و بچه، درحال خدمت رسانی به زوار بودن.

همه کاروان ولو شدن. یه کم که خستگی از تن درکردیم، یه گروه عراقی رسیدن، و به فاصله چند دقیقه یه گروه ایرانی.

یه خانم اصفهانی بین این گروه ایرانی بود که خیلی دلش میخواست با این عربا اختلاط کنه ولی بنده خدا زبونشونو بلد نبود. به من گفت شما فارسی-عربی حرف میزنی؟ گفتم نه! من فقط چندتا کلمه دست و پا شکسته عربی بلدم. 

وقتی از من ناامید شد، خودش شروع کردن به حرف زدن با یه خانم عرب... حالا این اصفهانی غلیظ حرف میزد، اون عربی غلیظ...هیچ کدوم حرف همدیگه رو نمیفهمیدن ولی هردوتاشون پایه ی اختلاط بودن. 

انقدر صمیمی که فکر میکردی دوتا جاری نشستن دارن غیبت مادرشوهرشونو میکنن! جالبش این بود که یه چیزی میگفتن، دوتا باهم میزدن زیر خنده! ما هم فقط نگاهشون میکردیم و میخندیدیم...

خنده هامون که تموم شد راه افتادیم سمت طی باقی مسیر، درحالی که حضرت آقا بشدت گرما زده شده بود و بدحالیش از چندفرسخی معلوم بود. 

و خدا رو شکر که یه جایی دم گرم ما در آهن سرد امیرآقا اثر کرد و از خر شیطون پیاده شد و بی خیال طریق العلما شد و اینگونه بود که ما هدایت شدیم به مسیر اصلی نجف به کربلا!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی