ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

قسمت دوم (برای خواندن قسمت اول اینجا را کلیک کنید)


و گل پسر خیلی مرام گذاشت که با اینهمه موضع گیری من، بازهم قضاوت زودهنگامی درمورد نکرده بود و تصمیم گرفته بود بیشتر با من صحبت کند شاید هردومان به شناخت کاملتری برسیم. (و همین قضاوت نکردن یکی از وجوه افتراق او بود با پسرهایی که تا حالا دیده بودم)


بعدها وقتی از آن برخورد اول حرف زدیم، فهمیدم که (برخلاف تصور خودم که فکر کرده بودم خیلی به این گل پسرِ مودب رو داده ام و تحویلش گرفته ام و ازین بابت عذاب وجدان هم گرفته بودم!!!) اتفاقا خیلی گازانبری برخورد کرده ام . "و آنقدر این برخوردِ تند و زننده و دون شأن انسانی! روی گل پسر اثر سوء گذاشته بود که هر چند وقت یکبار بی مقدمه از من می پرسد: "سادات! جون من اون روز پشتِ پشتی، چوبی، چماقی، تفنگ بادی، چیزی قایم نکرده بودی تا در صورت مخالفت من بکوبی تو فرق سرم؟؟!!" و من هربار با شرمندگی تمام جواب می دهم: "همه اش تقصیر خواستگارِ پررو و گستاخ قبلی بود!!"


با قراری که خواهرِ گل پسر برای بار دوم گذاشته بود، هیچ چیز دستگیرم نشد. چون او هم مثل ما گفته بود : "گل پسرمان می گه با یک جلسه صحبت نمی تونم تصمیم بگیرم. باید بیشتر صحبت کنم." و این حرف مثل پُتکی بود که توی سرم خورده بود. چون هیچ بویی از احساسِ او را به من نمی رساند!! 

شاید توقع داشتم با همان برخوردِ ناجورِ اول، یک دل نه، که صد دل، عاشقم شده باشد! یا حداقل آنقدر پسندیده باشد که خواهرش بگوید: "پسرمان از دخترتان خوشش آمده!!!" ولی گویا توقع زیادی بود... 


جلسه ی دوم خیلی نرم تر شده بودم (بنا به اعترافات بعدیِ گل پسر). 

و چندبارکی هم نیشم پس رفته بود و جلوی خنده ام را گرفته بودم. ولی این صحبت، برای من خیلی تعیین کننده بود. هرچند هنوز هم نتوانسته بودم بفهمم واقعا احساسش به من چیست!! 

حالا تنها شبهه ای که توی ذهنم مانده بود، این بود که نکند ازآن پسرهای خشن و بی احساس باشد! 

نکند به زور خانواده اش تن به ازدواج داده! 

نکند اصلا برایش فرقی نکند که با کی ازدواج می کند!

نکند دوستم نداشته باشد !!!! (و این آخری بود که مدام مثل الاغی که هاری گرفته باشد، روی روان من جفتک می انداخت! چرا که از روحیه ی شکننده و حساس خودم خبر داشتم و انتظار داشتم همسرِ آینده ام، جای همه ی خلاهای عاطفیِ نبودِ پدر را برایم پر کند. و یک همسرِ بی احساس، برای من حکمِ خراب شدن کاخ آرزوهایم را داشت!)


قرارِ جلسه ی سوم ما ، باز هم با تماس همشیره ی گرامیِ حضرت آقا، گذاشته شد. این بار در پارک نزدیک خانه ی ما. و من مثل همیشه به این فکر بودم که واااااای حالا من چی بپوشممممممم؟؟؟؟ و می دانستم این قرار ِ بیرون از خانه، برای دیدن نحوه ی پوشش من است و لاغیر! 


نزدیکی های ساعتِ مقرر که شد، مامان زنگ زد به داداشْ کارفرما (داداشی که کارفرماست یا کارفرمایی که داداش است!) 

و داداش کارفرما به شدت مخالفت کرد با بیرون رفتن با خواستگار! و چیزی گفت به این مضمون که: هرچی خواستند بیان خونه باهم حرف بزنن، بیرون نرن! (راستش حرفِ این داداشِ ما، برای همه حجت است... یک جورهایی این داداش، جای پدرمان محسوب میشود...


و ما این مخالفت را وقتی به سمع و نظر خواستگاران محترم رساندیم که آمده بودند پشت در خانه، دنبالمان!! و ما تعارف زدیم که بفرمایید داخل صحبت کنیم. و آنها آمدند....

و انگار بخاطر نفی قرارِ آن روز، بدجوری توی پرشان خورده بود! نشان به آن نشان که تا همین امروز، حضرت آقای ما هزارو پانصد و یک بار آن برهم خوردن قرار را در انحاء مختلف و به ویژه هنگام رد شدن از کنار پارک مزبور، به ما یادآوری کرده که یادتان باشد نیامدید برویم پارک!


و بدین صورت سومین جلسه ی خواستگاری ما هم در منزل برگزار شد. جلسه ای که من را به تصمیم منسجم تری رساند... با برخوردی نرم تر و آرامتر... (اما همچنان در تردید)


این داستان همچنان ادامه خواهد داشت... اگر خدا بخواهد...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

این سومین سالگرد قمری ازدواج ما بود. 25 ذی الحجه، روز نزول آیه ی هل اتی... و این انتخابِ مناسبت، داستانی دارد میان ما!! 

به مناسبت همین اتفاقِ مبارک (که من و حضرت آقا، عین هرسال را روزشمار کرده ایم "که الان ما چه میکردیم و شما چه میکردید") خواستم اتفاقات کلی آن روزها را مکتوب کنم. 


نمی دانم چرا هنوز بعد از سه سال، وقتی یاد اتفاقات آن روزها می افتم ناخودآگاه لبخند میزنم (و گاهی به خنده می افتم) و آنقدر برایم شیرین و دلنشین است که گاهی برای طیب خاطرم، تعمدا خاطراتش را یادآوری میکنم :)


ماجرای اولین قرار ما برمیگردد به روز عرفه!

روز عرفه ی سال 93 بود که مادر و دوتا خواهرش آمدند خانه ی ما. برای دیدن من. و من آن روز، دعای عرفه را در دانشگاه خوانده بودم و بدو بدو وسط دعا آمده بودم خانه. 

آبجی زهرا چند بار توصیه کرده بود: "خیلی توی دعا گریه نکنی ها! چشمات عین وزغ میشه اینا نمیپسندنت!" و این از لطف بی بدیل آبجی زهرا به من است که به موجود به این نازنینی تشبیهم می کند و اینقدر تحویلم میگیرد!

حکماً چشمهایم شبیه وزغ نشده بوده که مادر و خواهرانش پسندیدند و آخر شب زنگ زدند که فردا با گل پسرشان تشریف بیاورند. 


سابقه ی آشنایی ما و گل پسر، می رسید به  راه پله های خانه شان. وقتی که روز اربعین خانه شان هیئت بود و او منتظر رسیدن غذا از زیر زمین، ایستاده بود جلوی در، و انقدر گیج و منگ غذا دادن بود که اصلا به ما کوچکترین التفاتی هم نکرد! 

 و من و ملیحه (رفیقم) بودیم که موقع رفتن، یک نظر حلال بهش انداختیم و ملیحه بود که سقلمه ای به من کوبید و با جدیت گفت: ام شهر آشوب! این پسره رو تورش کن! و من با خنده گفتم نه این به درد نمیخوره! خیلی قدش بلنده !! (ملیحه عادت مالوفش این بود که هرکس را موقر می یافت ناگهان به شوخی هم که شده، فکر تور کردن به سرش می زد. گرچه خودش هم میدانست نه من اهل تور کردنم و نه او!!!) 


و سابقه ی آشنایی دورتر ما، میرسید به رفاقتش با شوهرِ آبجی زهرا. و من فقط گاهی فامیلیش را بین حرفهای آبجی شنیده بودم. و فقط میدانستم که هنرمند است. 


و فردای آن روز، یعنی روز عید قربان، بعد از نماز عید، گل پسر همراه با خانواده تشریف آوردند منزل ما. 


و ما آن روز کله پزان داشتیم. (دوتا کله ی مفتکی به خانواده ی ما رسیده بود. یکی از جانب داداشْ کارفرما "داداشی که از قضا کارفرما هم هست!!"، و یکی از جانب ننه ی خدابیامرز..."کجایی ننه؟ دلتنگتم") و مامان هردو کله را بار گذاشته بود تا بلکه برای ناهار دلی از عزا در بیاوریم! و همه ی خواهر و برادرها را هم دعوت کرده بود برای صرف کله پاچه ی محترم... کله پزان وسط خواستگاری!!! 


و من آن روز دقیقا یادم نمی آید به گل پسر چه گفتم و چه شنفتم!!! (شاید همه ی هوش و حواسم پیش کله پاچه بود!) ولی خوووب یادم می آید که سر خواستگارِ قبلی که خیلی پرروبازی در آورده بود و من بدجور زده بودم توی پرش، اصلا دل خوشی از پسرها نداشتم. و میخواستم سر به تن هیچکدامشون نباشد! و یادم می آید که نیمچه قصدی هم داشتم برای گرفتن حال این گل پسر مودب و موقر!‌ (که از قضا قیافه ی بانمک و دوست داشتنی هم داشت) 


ولی وقتی صحبت هایمان تمام شد (و گویا من خیلی تند رفته بودم و خیلی مواضع خشن گرفته بودم) به این نتیجه رسیدم که این یکی با قبلی خیلی فرق می کند. و تصمیم گرفتم بیشتر بهش فکر کنم. 


و گل پسر خیلی مرام گذاشت که با اینهمه موضع گیری من، بازهم قضاوت زودهنگامی درمورد نکرده بود و تصمیم گرفته بود بیشتر با من صحبت کند شاید هردومان به شناخت کاملتری برسیم. (و همین قضاوت نکردن یکی از وجوه افتراق او بود با پسرهایی که تا حالا دیده بودم)


این داستان ادامه دارد...



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

عید غدیر است و برنامه های خاص خودش


مثلا همین برنامه ی بزرگ ویژه ی سادات که هیئت الغدیر در ورزشگاه بزرگ وسط شهر برگزار کرده و برای 7000 نفر از سادات شهر دعوت نامه فرستاده اند و برای جشن دعوتشان کرده اند. (نمی دانم چرا ما شش تا خواهر و برادر هیچ سالی داخل سادات شهر محسوب نشده ایم!!!)


و ما دیشب به طور اتفاقی فقط به قصد سر زدن به بچه های الغدیر (از رفقای حضرت شوی گرامی) رفتیم به محل ورزشگاه. و دیدیم اتفاقا همه ی خانمهایشان هم نشسته اند و درمورد انتظامات جشن برنامه ریزی می کنند تا مبادا اتفاقات سال پیش دوباره تکرار شود. و اتفاقاتر، رفیق قدیمی مان حوریه را دیدیم که مثل مدیرهای ارشد یک مجموعه ی بین المللی پا روی پا انداخته و بی توجه به حرفهای سخنران توی گوشی اش همور می شود (همور شدن به معنی ور رفتن!)


توضیحکی درمورد حوریه: "اصولا حوریه از آن مدیرهای بالذات است. دیشب در صحبت من باب تقسیمات لشگری، به حضرت آقا گفتم همان طور که مرا برای کارهای نرم افزاری آفریده اند، حوریه را هم برای کارهای سخت افزاری و مدیریت و انتظامات آفریده اند. اصلا این بشر، خوراک اطلاعات و امنیت است!!!!"


و همان جا بود که متوجه شدم اتفاقا مهد کودکی هم توی حیاط ورزشگاه برپا شده  تا بچه های کوچک را سرگرم کند و چه بسا رنگشان بنماید!!


ناگهان کودک خفته ی درونم بیدار گشت و فکر رنگکاری صورت بچه ها به سرم زد. (برای مطالعه ی سابقه ی رنگکاری های افتخارآمیز ما اینجا را مطالعه بفرمایید)

و مردد بودم بین گفتن و نگفتن که بعد از سخنرانی جناب سخنران، حوریه پرید جلوی من و مسئول مهدکودک و گفت: "این خانم ام شهرآشوب هم ید طولایی در رنگکاری صورت بچه ها دارد! ازین پتانسیل استفاده کنید." این را گفت و در افق محو گردید.


و من افتادم دقیقا وسط حوض نقاشی. گرچه خودم عاشق این کارم. ولی وضعیت خاصم مرا مردد کرده بود. و الان که خانم مربی مهد، گمشده اش را پیدا کرده، دیگر مجال مِن مِن کردن نبود.


و امشب دوباره کودک درون من بیدار می شود و بچه های بخت برگشته، زیر دستان ناشی من، دوباره رنگ می شوند و ذوق می کنند.



 پ.ن1: گرچه یک بار دیگر بالتفضیل عیدالله الاکبر را تبریک عرض نموده ام، اما تا صد بار دیگر هم جا دارد که تبریک و تهنیت بگوییم. عیدتان مبارک

پ.ن2: این بار مثل دفعه ی قبل استرس ندارم. چرا که آن بار رنگکاری پولی بود و این بار مفتکی، آن بار، بار اول بود و این بار من یک رنگکار باسابقه هستم که میتوانم حرفی برای گفتن داشته باشم!!!!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ای مردم! در قرآن تدبر نمایید و آیات آن را بفهمید و در محکمات آن نظر کنید و به دنبال متشابه آن نروید.


به خدا قسم، باطن آن را برای شما بیان نمی کند و تفسیرش را برایتان روشن نمی کند مگر این شخصی که دست او را می گیرم

و او را به سوی خود بالا می برم

و بازوی او را می گیرم

و با دو دستم او را بلند می کنم

و به شما می فهمانم که

هر کس من صاحب اختیار اویم این علی صاحب اختیار اوست


و او علی بن ابی طالب برادر و جانشین من است،


و ولایت او از خداوند عزوجل است که بر من نازل کرده است.


ای مردم! علی و پاکان از فرزندانم از نسل او ثقل اصغرند و قرآن ثقل اکبر است.

هر یک از این دو از دیگری خبر می دهد و با هم موافق هستند.


آنها از یکدیگر جدا نمی شوند تا بر سر حوض کوثر بر من وارد شوند.


بدانید که آنان امین های خداوند بین مردم و حاکمان او در زمین هستند.


بدانید که من ادا نمودم،

بدانید که من ابلاغ کردم،

بدانید که من شنوانیدم،

بدانید که من روشن نمودم،

بدانید که خداوند فرموده است و من از جانب خداوند عزوجل می گویم،

بدانید که امیرالمومنینی جز این برادرم نیست.

بدانید که امیرالمومنین بودن بعد از من برای احدی جز او حلال نیست.


فرازی از خطبه ی غدیر، پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله)



پ.ن1: جا دارد که مسلمان برای تک تک این فرازها جان بدهد. برای همه ی غصه هایی که پیامبر برای امتش خورد و جان خودش را در معرض هلاکت انداخت، تنها به این امید که مردم هدایت شوند.

و مردم باز هم نشنیدند و روشن نشدند...


پ.ن2: عید غدیر را نباید یک روز جشن گرفت. عید غدیر ظرفیت بسیار بالا و ارزشمندیست که می شود یک هفته ی تمام روی پتانسیل هایش کار کرد... عید غدیرتان مبارک :)


پ.ن3: بیاییم برای عید غدیر در حد وسع خودمان کاری کنیم. حتی اگر شده با هدیه دادن به بچه های کوچکتر، حتی شده با خریدن یک دست لباس نو، حتی با خوش اخلاقی کردن در خانواده، حتی با پختن یک کیک چندنفره در خانواده

بیاییم عید غدیرمان با هرروزمان متفاوت باشد :)



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی