ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

مورد داشتیم به طرف گفته اند "از زندان رفتی بیرون سفارش ما را هم بکن و ما را از این دخمه نجات بده" 


و طرف رفته پی زندگی خودش و رفیقش را چندین سال کاشته همانجا که بود !!


و چند سال بعد یکهو وسط گرفتاری، یاد رفیقش افتاده و  و برگشته، لبش را خوش انداخته که :"یوسف ! رفیق من! (مرد راستگو!) بیا خواب پادشاه را تعبیر کن!" 


یحتمل اگر من جای یوسف پیامبر بودم، برمیگشتم با پشت دست میکوبیدم توی دهانش تا دندانهایش بسان برگهای پاییزی فروریزد!! و چندتا فحش آبدار هم حواله اش می کردم و می گفتم برو همانجا که تا حالا بودی!


اما از آنجا که "الله اعلم حیث یجعل رسالته" (خدا می داند که چه کسی را  پیامبر کند) یوسف نه برگشت و نه فحش داد و نه چهارتا استخوان را خرد کرد توی دهان رفیقش، فقط با طمانینه و مهربانی خواب پادشاه را تعبیر کرد و حتی راهکار جدی و اصولی هم برای خشکسالی در اختیارشان گذاشت.(و چه بسا رفیق قدیمی اش را هم در اغوش کشیده باشد)


آبجی زهرا در مورد فراموشکاریِ زندانیِ آزاد شده اعتقاد دارد که "برفک گولش زده" (چرا که چند آیه ی قبل می فرماید: فانساه الشیطان ذکر ربه : شیطان یادآوری را از خاطرش برد) 

اما به هر حال گول زدن برفک هم شاید توجیه خوبی نباشد. چرا که همه ی ما وقتی کار بدی میکنیم، قطعا برفک گولمان زده (و چه بسا بعضی ها خودشان استادِ مسلمِ برفک باشند!) 


طمانینه ی یوسف صدیق، و اعتمادی که به خدا دارد برایم بسیار جالب است... از اول زندگی تا لحظه ی مرگ، هر اتفاق ریز و درشتی که برایش می افتد، دست خدا را در کار می بیند...


حتی در چاه افتادنش، حتی پیشنهاد کثیف زلیخا، زندانی شدنش و حتی فراموشکاری آن رفیقِ گولخورده! همه چیز در راستای رشد است و کمال... قرار است یوسف را در زمین به بزرگی برسانند (و کذلک مکّنا لیوسف فی الارض...)


یوسف می داند که هیچ اتفاقی در عالم از تدبیر خداوند جدا نیست و این اعتقادیست که کم و بیش در بین قشر مذهبی ما هم کمرنگ شده. 


به نظر، کم خردیست که اسم شانس و بخت را بگذاریم روی اتفاقات زندگیمان ... هر چه هست تدبیر خداوند است و تقدیرش... (ذلک تقدیر العزیز العلیم)



پ.ن1: شهادت میوه ی دل امام رضای مهربانمان، حضرت جوادالائمه علیه السلام، به همه ی شیعیان دلسوخته ی دنیا تسلیت باد.

پ.ن2: داستان های قرآن بسیار جالب است پر از نکات آموزنده. حیف است که از کنارشان به سادگی بگذریم... 


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
چند روزیست حالم دگرگون است. یعنی دقیقا از روزی که توی جمع دوستانه ای حاضر شدم و همه با تعجب گفتن وااااااااااا!!!! تو چه جور حامله ای هستی که ویار نداری؟؟؟ چرا انقدر شنگولی؟؟؟

و من دقیقا از همان روز حالم دگرگون شد.

و شدم مثل بقیه !

(به خانمها توصیه میکنم تا تمام شدن چهارماه اولتان توی هیچ جمعی اعم از دوستانه، فامیلی و هرجمع خانمانه ای شرکت نکنید! تازه آبجی زهرا پیشنهاد میکند اگر جایی حاضر شدید، مدام ناله کنید و از حال بدتان شکایت کنید  "این مورد اختیاریست، بنده توصیه خاصی ندارم" )

به همین مناسبت، بدجور بی حوصله و بلکه بدحوصله و بداخلاق شدم.


و اما دیروز...

ساعت یک ظهر بود. وسط ظل گرما... (شاید نتوانید گرمای ساعت یک بعد از ظهر کاشان را تصور کنید!) "از اتاق فرمان اشاره میکنند که ظل به معنی سایه است. زل گرما درست است!"

ایستاده بودم کنار خیابان در انتظار تاکسی.

تاکسی زرد رنگی ترمز کرد. از همان اول زن و بچه ی توی ماشین توجهم را جلب کرد. فهمیدم که زن و بچه ی خود راننده تاکسی هستند.

هنوز راننده راه نیفتاده بود که پسرش از صندلی عقب گفت: بابا شیشه ها را بکشم بالا؟

و بابا با تعجب گفت: مگه شیشه های عقب پایینه؟
و نگاه خشم آلودی به همسرش کرد.

و همین شد مقدمه ی دعوای بین زوجین! چرا که زن کولر را بدون توجه به پایین بودن شیشه های عقب ماشین روشن کرده بود! و شوهر ِ گرمازده ی عصبانی، آمپر چسباند که " تو نباید اول نگاه بکنی به شیشه ها؟ ای فلان و فلان؟ ای بهمان و بهمان؟؟؟!

و شروع کرد به بداخلاقی... و زن بیچاره مدام میگفت خیلی خب. حق با توست. و مرد ِ عصبانی مگر کوتاه می آمد؟؟

رفت توی مثال قورمه سبزی و اینکه قبل از پخت قورمه سبزی، باید نگاه کرد و دید آیا سبزی و لوبیا داریم یا نه؟؟! پس نتیجه میگیریم که قبل از روشن کردن کولر هم باید دید پنجره های عقب باز است یا بسته! (خدایی چه ربطی داشت؟!)

و من ِ کلافه، که حوصله ام به جر و بحث ِ زن و شوهری نمی رسید، خداخدا میکردم بلکه این دوتا میدان هم تمام شود و برسیم به مقصد. و رسیدیم! (حالا بگذریم راننده ی خشم آلود، کرایه ی بیشتری برداشت و من ِ بی حوصله فقط در فکر بستن فلنگ بودم!)

از رفتار مردِ خشم آلود، اشمئزازم گرفت! من ِ مسافر حتی نتوانستم پنج دقیقه بداخلاقی ِ این مرد را با زن و بچه اش تحمل کنم. این زن چه می کشید از دست شوهر عصبانی اش؟


شاید هر عقل سلیمی حق را وسط آن خرماپزان ظهر کاشان، به مردِ کلافه ی تاکسیدار بدهد. چرا که خسته بود و گرمازده. و در مقابل، هیچ عقل سلیمی نمی پذیرد که این بداخلاقی را سر زن و بچه اش خالی کند.

با خانواده مان خوش اخلاق تر باشیم.



پ.ن.1: قصد ندارم درمورد آن مردِ خشم آلودِ تاکسیدار قضاوت کنم. قطعا همه ی ما روزهای بدی در تقویم زندگیمان داریم. ولی مخاطب اول همه ی این حرفها خودم هستم و خودم. قطعا مینویسم که یادم نرود بداخلاقی من در خانه چقدر برای بقیه مشمئز کننده است. بعد از من هرکه خواست به خود بگیرد.


پ.ن2: از بزرگی شنیدم که آدمها به مقدار عصبانیت هایشان عذاب قبر دارند. و خصوصاً کسی که در خانواده اش بداخلاقی می کند، عذاب قبر مضاعف دارد! با همسرانمان مهربانتر باشیم...


پ.ن3: محیا دختر چهارساله ی آبجی زهرا، خواب مرا دیده و گریه کنان از خواب پریده و سراغ خاله را از مادرش گرفته! و صبح با صدای خواب آلود زنگ زده به من که: خاله! خواب دیدم برفک گولت زده بود!!! (برفک شخصیت منفی برنامه ی عموپورنگ) خداکند عمو نوروز بیاید و مرا از دست برفک نجات دهد!


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

رفیق گرمابه و گلستانم از تولد خواهر کوچکترش حکایت میکرد


وقتی مادرش بعد از دودختر، آرزوی پسردار شدن در دل میپرورانده و از بد (یا خوب) روزگار، توی بیمارستان دریافته که این آخری هم دختر است. (خوشا به حالش!)


و همانجا اشکش سرازیر شده و بسی دلش شکسته، و چون دختر زیبا و ملوسش را دیده، از خدا خواسته که: "خدایا دکتر شود!"

و او دکتر شده...


و حالا رفیق گرمابه و گلستان به من توصیه میکند که تو هم توی بیمارستان دعا کن، که دعای مادر بعد از زایمان ردخور ندارد.


و من فکر کردم ... و باز فکر کردم... و خیلی فکر کردم که واقعا دوست دارم بچه ام چه بشود؟ (قطعا اکثر پدرومادرها حسرات خودشان را در بچه هایشان جستجو میکنند)


فکر کردم شاید دوست داشته باشم کاتوزیان شود‌ (کاتوزیان نقاش معاصر و خالق اثرهایی که من عاشقشان هستم!)


یا شاید دوست دارم امیرخانی 2 بشود،‌ یا شاید فاضل نظری... و یا ...


راستش هیچکدام از اینها را نمیخواستم... چیزی به نظرم نرسید جز اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شود.


به رفیق گ و گ (گرمابه و گلستان) گفتم نمیدانم، باید با حضرت آقایمان مشورت کنم.


و وقتی با وی مشورت کردم، گفت هیچ! دوست دارم آدم باشد... (قطعا منِ ام شهرآشوب، هشت پای خالدار نخواهم زایید... اما منظور ایشان از آدم،‌ انسانِ منظور نظر مولانای بلخی ست که سرود "انسانم آرزوست" )


خب آدم شدن هم مفهوم بسیار کلیست.


بازهم فکرهایم را کردم. دیدم یکی از وظایف بزرگ یک مادر نسبت به فرزندش این است که کشف کند که این کودک استعداد "چه چیزی شدن" را دارد.


وظیفه ی من این است که آنقدر با آلو سیاهم1 کلنجار بروم، بازی کنم و مثل خمیر ورزش بدهم تا بیابم که او از چه چیزی خوشش می‌ آید و به سمت چه چیزی گرایش دارد... و استعدادهای بالقوه اش را بالفعل کنم.


قطعا یک بچه ی پانزده ساله، نمیتواند بفهمد که در آینده پزشک خوبی خواهد شد یا نویسنده ی خوبی... مگر اینکه مادر استعدادهایش را شناسایی کرده باشد.


و من قطعا دعا خواهم کرد که خدا کمکم کند تا از پس این رسالت بزرگ بر بیایم،‌و بچه ام را برای آن چیزی تربیت کنم که برای "آن شدن" ساخته شده است... میخواهد نویسنده شود، نقاش شود، دکتر، مهندس و ...


مثال بارزش محمدحسن پسر داداش بزرگه، که حتی من که عمه کوچیکه اش حساب میشوم، میدانم این بچه،‌یک بچه ی بسیار فنی و خلاق است که در آینده مهندس رباتیک یا فنی کار و مخترع خوبی از آب در می آید... (ناگفته نماند که من آنقدر با این بچه بازی کرده ام که استعدادهایش را مثل کف دستم می شناسم)


و خدا نکند بشوم مثل دوست دورم، که بچه اش به سن انتخاب رشته ی دبیرستان رسیده، و نه خودش و نه مادرش نمی دانند که به چه چیزی علاقه دارد و استعدادش در کجاست. و از من ِ غریبه می پرسد که اگر بچه ام برود رشته ی حسابداری آیا موفق می شود یا خیر؟؟!!



پ.ن1: بچه ای به سن بچه ی من،‌فعلا قد یک آلو سیاه است! (سیاه نیست، فقط برای تقریب به ذهن عرض کردم)

پ.ن2: به قول آبجی زهرا فلانی می گفت، موقعی که بچه نداشتم، هزار و یک تز تربیتی داشتم،‌الان یک بچه دارم، و یک تز هم ندارم!!!
خدانکند و بازهم خدا نکند که بچه ای بیاوریم و از پس تربیتش بر نیاییم



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

کنکور کورکن!!!

۱۸
مرداد

همه جا حرف از کنکور است و رتبه ها

توی وبلاگها، خانه ی آبجی مریم، اینور، آنور


و من خدا را شکر میکنم که کنکوری نیستم


سال کنکور من، سخت ترین سال زندگی ام بود. و از آن به بعد (به لطف پروردگار) هیچ سالی اینقدر بد و ناخش نگذشت... نه بخاطر استرس کنکور، بخاطر اتفاقات ریز و درشتی که افتاد و همه (و همه) از اتفاق افتادنشان ضربه خوردند. (حتی کسانی که همان موقع به خیال خودشان سود بردند)


سال 86 بود. برف سنگینی آمده بود و عصر یخبندان شروع شده بود (همان یخبندان معروف که دستها و پاها در راهش تقدیم شد!! و شکسته بندها بسی سود نمودند)


تحولات خیلی خیلی عمیقی در خانواده ام شکل گرفته بود. و من کلاس کنکور میرفتم و بکوب درس میخواندم و جگر خودم را شید میکردم‌ تا توی کنکور رتبه ی خوبی بیاورم. (جگر شید کردن را دیگر عمراً توی هیچ لغتنامه ای اعم از یزدی و تهرانی و غیره و کذا پیدا کنید!!! به معنی تلاش بسیار سخت کردن)

 

و من خیلی فرق داشتم با آن کنکوری هایی که مادرهایشان نمی گذارند دست به سیاه و سفید بزنند و صبح تا شب توی اتاقی مشغول درس خواندنند و یکی برایشان آلبالو هسته میکند و در دهان مبارکشان می گذارد!


خوب یادم می آید چهارشنبه ها کلاس ریاضی داشتم و پنجشنبه ها کلاس فیزیک (و خوب یادم می آید که برای آزمون آزمایشی سنجش، مجبور شدم انگشتر طلای هدیه ی زندایی را بفروشم)


از حمام در آمدم و با یک مانتو معمولی رفتم کلاس. و موقع برگشت وسط سرمای استخوان سوز دی ماه ،مدتی کنار خیابان منتظر اتوبوس ماندم (آنموقع راستش آنقدرها پول نداشتم که با تاکسی بروم خانه!!!)


و همان شب، درد دست شدیدی در من آغازیدن گرفت

آنقدر شدید که نیمه شبها از ناله ی میانِ خواب ِ من اهل خانه بیدار میشدند و فکری به حالم میکردند.


و خوب یادم می آید که همان موقعها بود که امتحان دین و زندگی داشتم. و حتی نمی توانستم کتاب را دردستم بگیرم و ورق بزنم. دستهایم قفل شده بود گلوی گردنم


و مدیون من هستید اگر فکر کنید همه ی این دردها فقط و فقط اثرات یخبندان بود.

بلکه اثرات فشارهای عصبی طولانی مدت و فوق العاده شدیدی بود که به همه ی ما وارد می شد و من به خاطر همزمانی کنکورم با این اتفاقات، فشار بیشتری را تحمل میکردم. و نزدیکی های عید، اضطراب شدیدی وجود مرا فرا گرفت...


کنکور کورکن ما تمام شد (کنکوری که ما را کور کرد!!)، و رتبه ها آمد. و چه رتبه ای!!!!!!!!

 ده هزار رشته ی تجربی، منطقه ی دو...

دو روز تمام فقط گریه میکردم.

و الان که به آن روزها فکر میکنم میبینم رتبه ی ده هزار با وجود آن حجم اتفاقات نادر!!!! به اندازه ی رتبه ی زیر هزار یک آدم معمولی می ارزد.



پ.ن1: هنوز که هنوز است تیر و ترکش های رتبه ی داغانم!! را میخورم. چون مجبور شدم رشته ای را بخوانم که هیچ علاقه ای به آن ندارم. ولی گاهی به این فکر میکنم که همه ی اینها مقدرات خداوند بوده. چون در عالم هیچ جنبنده ای بدون اذن او نمی جنبد!

پ.ن2: الان که به آن روزها برمیگردم خدا را شکر میکنم. با تمام وجودم او را شکر میکنم که آن روزهای سخت تمام شد و این سالها را (با تمام سختی هایش) توتیا میکنم و به چشم می کشم که آن شب یلدا تمام شد و صبح رسید...

و به قول قرآن: ألیس الصبح بقریب؟!

پ.ن3: هرجایی که هستیم، بدانیم که غم رفتنی ست ... بنای عالم بر این نیست که غصه بماند. فقط بهترین کار ممکن را در لحظه انجام دهیم و راضی باشیم...


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ


با پوشیدن این تی شرت از شر نیش پشه ها در امان خواهید ماند!


واقعا قصد ندارم از حوادث روزانه ی زندگیم بنویسم. اونایی که برای وقتشون میلی متری ارزش قائلند، بی زحمت متن رو نخونن


ولی دیگه بریدم

بریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم


از دست این پشه ها!


کل دیروز رو خونه نبودیم. ابتدا خانه ی مادری و سپس خانه ی مادرشوهری!

و وقتی شب اومدیم خونه با صحنه ی حمله ی سپاه داعشی پشه ها به خانه مان مواجه شدیم. به طرز وحشتناکی زیاد شده بودند.


و ما طبق توصیه ی مادرشوهر عزیز، پشه بند بستیم. (توجه کنید که اسمش روشه... پشه بـــــــند)


و سپس خوابیدم در حالی که حضرت آقایمان همچنان پای لپتاپ مشغول کار خودش بود. و نفهمیدم کی اومد خوابید.

و سر صبح با صدای اذان مصطفی غلوش از خواب بیدار شدم و دیدم دستهام مثل کسانی که سرخک شدید گرفتن، گله به گله قرمز شده و ورم کرده.

پاشدم برا نماز و حضرت آقا رو هم صدا زدم. نماز که خوندیم بهش گفتم فک کنم یکی دوتا پشه تو پشه بنده. خیلی دستام رو گزیدن. مهتابی رو روشن کردم و رفتم توی پشه بند. نگاه که به اطراف کردم شوکه شدم!!! زبونم بند اومده بود. فقط مدام میگفتم یا حضرت عبـــــــــــــــــــــــــــــاس!!!! نــــــــــــــــــــــــــــــنه!!!! هییییییییییییییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


یعنی پشه بند شده بود پشه دونی! به طوری که در هر متر مکعب از دیواره های پشه بند، چهل تا پشه نشسته بودند. همچین نشسته بودند و تن خود سر داده بودند، انگار دارن تو سواحل آنتالیا آفتاب میگیرن! (بدون اغراق شاید دویست تایی میشدند)


به حضرت آقا گفتم همش تقصیر توئه. از بس بد میای توی پشه بند خیل پشه ها رو هم با خودت میاری (لازم به ذکره که حضرت آقای ما اصولا اعتقادی به "نشسته آمدن توی پشه بند" نداره و همواره مثل سوپر من پرواز میکنه و میپره تو! و همچین اعصابم خورد شده بود انگار واقعا حضرت آقا کارخونه ی تولید پشه داره یا اینکه یه کشتی پشه مثل مربای توت فرنگی به کشور وارد کرده! (خوب که فکرام رو کردم دیدم خودمم یه بار وسط شب برای کاری بیدار شدم و از پشه بند رفتم بیرون و شاید همون موقع شبیخون زدند)


حضرت آقا پیشنهاد داد که ما بریم بیرون بخوابیم پشه ها برن تو! و چون با عصبانیت من روبرو شد، هردو شروع کردیم به کشتن پشه ها. جنگ خون تن به تنی به راه افتاد و ما چونان سلحشورانی گرز آتشین فریدون، بر فرق پشه ها فرود می آوردیم ،  چنان که فردوسی در شاهنامه سروده:

عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار                                چو من کس ندیدی به گیتی سوار


ما جنگیدیم، اونا جنگیدن، ما جنگیدیم، اونا جنگیدن تا بالاخره ما پیروز شدیم!

پیشنهاد میکنم داستان دیشب، به عنوان ضمیمه به شاهنامه ی فردوسی اضافه بشه!


وقتی از کار کشتن پشه ها فارغ شده بودیم و مطمئن شدیم که دیگه پشه ای نمونده، هوا کم و بیش روشن شده بود و صدای ماشین صاحبخونه از توی حیاط میومد .

دستهامونو به هم نشون دادیم.کف دستامون خالمخالی قرمز شده بود. (آخه نامردا! مگه من چقدر خون دارم که شماها اینقدرشو خوردین؟ جالبه که خون منو میخورن و میرن تو دماغ حضرت آقا!)

با احتیاط زیاد و به شکل خوابیده از پشه بند رفتیم بیرون و دستهامونو شستیم. و دوباره با همون احتیاط خوابیده بازگشتیم.


و بعد از اون کشتار وسیع، به شکل قابل توجهی تعداد پشه ها کم شدند. گرچه صبح تا حالا دوباره شروع کرده ام به پشه کشتن.

واقعا ذله شدم. روانی شدم. خدایا فرجی برسان



پ.ن1: لطفا پیشنهاد پیف پاف و سم ندید، که در دوران بارداری، هرگونه حشره کش در منزل منع قانونی و پزشکی دارد.

پ.ن2: اینقدری که ما تو این خونه پشه کشتیم، داعش تو موصل قتل عام نکرد! جالبه که حضرت آقا بعد از جنگ خونین میگه: چیزی نبودن شلوغش میکنی. هفت هشت تا بیشتر نبودن!!!!!!!!!!!!!!!

پ.ن3: حداقل کاری که میتونید بکنید اینه که دعا کنید زودتر خونه دار بشیم و از دست این پشه های نابکار راحت بشیم. تو یخچال پشه، تو فریزر پشه، تو دستشویی پشه، تو کاسه ماست پشه، تو سینک پشه، ووووووووه!



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
به خاطر بودنت خدا را شاکرم

بودن تو، مرا به مرحله ی جدیدی از خداشناسی رسانده است

وقتی که تو هستی، و من حتی تو را حس نمی کنم، وقتی نمی دانم در چه حالی هستی،

من... که مهربان ترین آدم دنیا نسبت به تو هستم، اما مالک هیچ چیز تو نیستم ...

وقتی که تو هستی، و لحظه لحظه به سمت تکامل پیش می روی... از نطفه ای امشاج به علقه ای می رسی و از علقه به مضغه تبدیل می شوی، از مضغه به عظام و همین طور هر ثانیه از ثانیه ی پیشینت به کمال نزدیکتر و به هیئت انسانها شبیه تر می شوی...

 وقتی دهان می جنبانی، دستهایت را تکان میدهی ... پلک میزنی، صاحب چشمان زیبای تو کیست؟

او کیست که هر لحظه میان ظلمات سه گانه ی وجود من، هوای بودنت را دارد. یک روز خون را زیر پوستِ همچون برگ گلت می دواند، روزی دیگر استخوانت را محکم میکند و روز دیگر صدای گوش نواز قلبت را می آفریند... 

وقتی من، پدرت، و هیچ آدم دیگری، نمیدانیم تو در چه وضعیتی هستی، و نمی توانیم تغییرت دهیم، اوست که تو را در بسترت؛ آرام می چرخاند و نه ماهِ تمام، به تو روزی می رساند.

چه کسی جز او تو را می خواند؟ چه کسی جز او تو را قوی میکند و به تو فیض می رساند؟

پس عاشق او باش. عاشق خدایی باش که تو را در تاریکی های وجود من پروراند و ما را نسبت به تو مهربان ساخت.


پس او را بپرست... از الان، تا لحظه ی سفرت و بدان که او تنها و تنها دارایی توست.

پس نماز بخوان...

و نماز شاید کمترین و کمترین کاریست که می توانی برای سپاس از این همه احسان و هواداری اش انجام دهی...


پ.ن1: این روزها سعی می کنم برای حبه ی انگورم بنویسم تا وقتی بزرگ شد بداند که چه بود، و خدا به کجایش رساند.

پ.ن2: از صمیم قلب اعتقاد دارم که من هیچ چیز از تربیت کودک نمی دانم. و اگر نباشد لطف همان ربّ الاعلی، نه خودمان به کمالی می رسیم و نه می توانیم به کودکمان چیزی بیاموزیم.

پ.ن3: تا وقتی که نشود پشه ی نشسته روی صفحه ی لپتاپ را با موس گرفت و انداخت توی ریسایکل بین (Recycle Bin) با من از تکنولوژی صحبت نکنید.

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

واسطه فیض...

۰۵
مرداد
دوسه سالی می شود که آبجی زهرا شروع کرده به حفظ قرآن، دو روز کلاسِ چهارساعته در یک هفته
و این افتخار نصیب من است که میزبان محیای چهارساله اش در این هشت ساعتِ هفته باشم

آبجی زهرا عادت خوبی دارد. موقع شروع به حفظ هر صفحه ای، آن صفحه را تقدیم می کند به یکی از ائمه اطهار، یا بزرگی، یا شهیدی و یا دوستی...

آن روز هم طبق معمول مدادش را دست گرفت تا بالای صفحه اسمی بنویسد...
 فکر کرد و نوشت: حضرت معصومه (سلام الله علیها) ... و ناخودآگاه فکری از ذهنش گذشت: "معلوم نیست این ثوابهای شکسته بسته ی ما به این بزرگواران برسد!!! از کجا معلوم که اصلا قرائت مرا ببینند!
فورا استغفراللهی بالا انداخت و حواسش را داد به کلاس...

و رویای عجیبی را که همان شب دید، برایم تعریف کرد:

-"" خواب دیدم توی حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) نشسته ایم. خادمهای حضرت سبدهای بزرگ میوه را روی دستهایشان حمل می کردند که برای افراد خاصی بود. غبطه خوردم به این همه میوه ی خوشرنگ و آب و خوشمزه، که حتی اسم بعضی از آنها را هم نمی دانستم!

خادمی یکی از این سینی های بزرگ را برای من آورد و گذاشت روبرویم. و من شروع کردم به خوردن میوه ها ... و چه میوه هایی....
مردم اطرافم جمع شده بودند و همه با حسرت به من نگاه میکردند ولی هیچکدام نمی توانستند دست دراز کنند و میوه ای بردارند.
نگاه کردم به پشت سرم. دیدم تو (منِ ام شهرآشوب) نشسته ای و به میوه ها نگاه میکنی. دست کردم زیر گیلاسها و دسته ای گیلاس قرمز درشت ریختم توی دامنت. گفتم بیا اینها مال توست... و تو (امِ شهرآشوب شکمو!) شروع کردی به خوردن گیلاسها... ""

حقیقت این خوابِ شیرینِ میوه ای، تفضلی بود که بانوی دو عالم، در قبال هدیه ی آبجی زهرا، کرده بود. تفضلی که به هیچکس جز آبجی زهرا نرسیده بود و این لطف به من نیز به این واسطه رسید که محیای کوچکش را نگهداشته بودم تا بهتر بتواند قرآن را حفظ کند.

و اینگونه است که محیای کوچک ما، واسطه ی فیض اهل بیت می شود...



پ.ن1: گاهی اوقات حضور کسی، یا مصیبتی، یا غمی را در زندگی مان ناخوش می پنداریم. در حالی که همان ناخوشی، واسطه ی فیض پروردگار است. و اگر آن غصه نباشد، چه بسا خداوند به ما و اعمالمان نیم نگاه هم نیندازد... نگاهمان را به غمهای زندگی اصلاح کنیم.

پ.ن2: میلاد کریمه ی اهل بیت است و امام رضای عزیزدلمان. دهه ی کرامت است و چشممان به دست کَرم کسانی است که عادتشان احسان است و سجیه شان کَرم ...

از این شعر خیلی خوشم آمد. تقدیم به بانوی دو عالم. ولی نعمتمان حضرت فاطمه ی معصومه که درود و سلام مخصوص خداوند بر او باد:


پلک بر هم بزن این چشم اذان پخش کند
اشهَدُ انّ " تو" در کل جهان پخش کند  

خنده بر لب بنشان حالت لبخند تو را
بدهم "حاج حسین و پسران" پخش کند 


پ.ن جدید: حقیقتا منظورم از گذاشتن این پست فیضی نبود که به خودم یا آبجی زهرا رسید. منظورم این بود که همه ی ما یه جور دیگه به اتفاقات زندگی نگاه کنیم.

حالا آبجی زهرای ما به مادربزرگ خدا بیامرزمان رفته و خوابهای خوبی می بیند... ولی ندیدن این خوابها دلیل بر نبودن فیضها نیست.

قطعا تو زندگی همه ی ما گرفتاری هایی وجود دارند. که اگه قشنگ و با نیت الهی و سربلند از اون امتحانا در بیایم، هممون سر خوان اهل بیت و بالاتر از اون، سر خوان خداوند مهمانیم.


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی