ای‌شما!‌ ای‌تمام‌ عاشقان‌ هرکجا

نام یک نفر غریبه را، در شمار نامهایتان اضافه می کنید...؟

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

ادامه ی قسمت دوم : 


پس از زیارت و نماز صبح، برای بیرون آمدن از حرم، چاره ای نبود جز اینکه همان هفت خان که رفته بودیم را باز گردیم! پس چادرها را به کمر بستیم و خودمان را میان انبوووووووه جمعیت انداختیم و همچون گدازه های آتشفشانی از دهانه ی در مرقد پرت شدیم بیرون. 


صحنه ی پنجم:

مکان: وسط هوا و زمین 

زمان: بعد از نماز صبح

حالا باید دنبال محل استقرار و سخنرانی حضرت آقا می گشتیم. پس دوباره رفتیم و رفتیم و رفتیم.... خادم که آن اطراف پیدا نمیشد!! پس طبیعتاً برای پیدا کردن مسیر، ناگزیر، باید از چند نفر با لباس نظامی سوال می کردیم که هر کدام به سمتی حواله مان دادند. اولی: برید جلو سمت راست، دومی: برید جلو سمت چپ، سومی: برید چپ و سپس بالا!! کم کم داشتیم دچار پلورالیزم جغرافیایی می شدیم ولی لطف خدا به دادمان رسید و حکماً هوش و زکاوت جغرافیاییمان در حد بنز بود که توانستیم مسیر اصلی را از میان ایـــــــــــنهمه آدرس ِ درست!!! تشخیص بدهیم. 


به بازرسی ورودی سخنرانی که رسیدیم، هنوز بازرس ها مشغول کار نشده بودند. نیم ساعتی طول کشید تا تفتیش را شروع کنند و ما اولین کسان و کیفهایمان اولین کیفهایی بود که رسیده بودند به محل تفتیش!!! و این در نوع خودش برای ما فتح اورستی محسوب می شد!!!! برای ما که همیشه از آخر، اول بودیم!


مشکلی که در این خان برای ما سه تن پیش آمد ( و شاید هم فقط برای من پیش آمد!) گرسنگی بیش از حد ِ حاکم بر فضا بود. به طوری که من!!! من ِ ساکت ِ سر به زیر ِ نجیب ِ کم خوراک ِ .... (بقیه اش را خودتان اضافه کنید!) شروع کردم به غر زدن سر دوستان که: تا تفتیش شروع نشده بشینیم صبحونه مان را بخوریم!!! و هر بار با سرزنش و مخالفت رفقا مواجه شدم که گفتند: صبر کن شکمو! بریم داخل می خوریم. پس ناگزیر صبر کردیم... 


ماشین گیت روشن شد و چون از صحت و سلامت ما و کیفهایمان اطمینان یافتند، همچون کش تنبانی رهایمان کردند و ما بودیم که از فرط خوشی به در و دیوار می خوردیم و نمی دانستیم میان این حسینیه ی بزرگ و خالی کجا جولان دهیم!!! سه نفری مثل مرغ باغ ملکوت، دنبال محل ایستادن آقا گشتیم و بشکن زنان و هلهله کنان دویدیم به سمت نزدیک ترین مکان به حضرت آقا. شیرینی این زود رسیدن، طبعاً تلخی دیر رسیدن و ندیدن آقا را در سفر قبلیمان به بیت رهبری زدود و کاممان را خوشحال کرد. 


صحنه ی ششم:

مکان: محل سخنرانی حضرت آقا

زمان: ساعت 4.5 صبح

حالا ساعت 4.5 صبح بود و شاید ما بیستمین نفراتی بودیم که وارد حسینیه می شدیم. پس بی درنگ نان و پنیر و خیار و گوجه های پرتابی را از کیف بیرون کشیده و با لحاظ کردن توصیه های داخل اتوبوس مبنی بر اینکه هنگام طبخ غذا دست های خود را بشویید، دستکش نایلونی به دست کرده و مشغول طبخ ساندویچ شدیم. و انصافاً با آن همه سرخوشی که ما در آن لحظه داشتیم، کلوخ هم برایمان طعم چلوکباب می داد! 


کم کم به جمعیتمان افزوده می شد و چیزی که در این بین جالب به نظر می آمد حضور چشمگیر جوانان در دیدار بود. جوانانی که با شور و هیجان فقط به عشق دیدن رهبری از راه های دور و نزدیک، از قزوین، شمال، تبریز، بوشهر ، شیراز و از سر تاسر کشور خودشان را به مراسم رسانده و رنج ِ این سفر را تحمل کرده بودند و اینجا بود که ما باد کله مان خالی می شد و می دیدیم همچین هنری هم نکرده ایم که از کاشان -با سه ساعت فاصله- گلوله کرده ایم و آمده ایم و انصافاً شور و امیدی که در چشم های جوان ها بود، اجازه ی خستگی به کسی نمی داد.


 و جالب این است که جوانان از هر تیپ و شکلی در مراسم حضور داشتند. نه تنها دخترهای چادری و محجبه و پسرهای ریشو و سوالی!! که حتی کسانی که فکرش را نمی کردی این ها هم "مراسم بیا" باشند. از جمله چهار پنج تا پسر "به تمام معنا سوسول" و شاید هم از آن فراتر "فوفول!" که مدل موهایشان هر کدام یک روز کامل از آدم وقت می گرفت! دسته ای از موها به سمت شرق، طره ای به سمت جنوب غربی و تاری دیگر در محور z ها در گردش بود! اما این مسیر و این خستگی را به عشق امام راحل و رهبر عزیزمان به جان و دل خریده بودند.


تصمیم گرفتیم شل وشید بنشینیم. (شل و شید در زبان کاشانی به معنی پخش و پهن و با فاصله) اما دیری نپایید که همه ی شلی ها و شیدی ها با کسانی پر شد که مشتاق بودند جمال آقا را از نزدیک تر ببینند. گرچه از این فاصله جز کلیتی از جمال آقا پیدا نبود. ولی همین نزدیک تر شدن به حضورش حس خوبی به آدم می داد. پس فضای نشستنمان MP3 تر و MP3 تر شد. تا اینکه پس از گذشت یکی دو ساعت حقیقتاً فرش هم از بین افراد نشسته، پیدا نبود، اما عجیب این که از تقاضا برای جلوتر آمدن کاسته نمی شد! ناگاه چشمت می افتاد به پیرزنی که خودش را می انداخت وسط جمعیت و با نگاهی فضاهای نسبتاً خالی تر را رصد می کرد و به طور کاملاً ناگهانی و ضربتی، خودش را پرت می کرد روی پای کسی!!

 از جمله کسانی که از این فیض محروم نماند، حوریه بود! وی که اولش فکر می کرد با سکوت و جا به جا نشدنش، پیرزن از رو می رود، خیلی زود به اشتباهش پی برد و فهمید با داد زدن هم طرف اندک تکانی که به خود نمی دهد هیچ!!! به روی مبارک هم نمی آورد که دارد پای بیچاره ای را له می کند!!!! به قول یزدی ها طرف حسابی تن خود سر داده و گوشش را به نشنیدن زد و این جاست که شاعر می فرماید: 

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من         آنچه البته به جایی نرسد فریاد است!!


تا زمانی که جمعیت پر نشده بود، با ورود فردی جدید، همه سوت زنان، نگاهشان را به کفترهای آسمان می دادند و جوری وانمود می کردند که انگار ما تو را ندیده ایم تا نکند که تیر ِ ترکش ِ این تازه واردان پر کسی را بگیرد، رفته رفته اما، صدای همه حضار درآمد. و من که تجربه ی دیدار رهبری را به لطف خدا در روز اول عید در حرم امام رضا (ع) پیدا کرده بودم، پوزخند زنان در دل می گفتم: بگذارید رهبری تشریف بیاورد!!! آن وقت است که به همین جای MP3 تان حسرت می خورید! 


ادامه ی داستان در قسمت بعدی 


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ادامه ی قسمت اول: 


صحنه ی سوم:

مکان: بهشت زهرا (س) پارکینگ استان اصفهان

زمان: ساعت 3 نصفه شب

مسیر پارکینگ استان اصفهان تا مرقد مسیری بس مخوف و تاریک بود -خصوصاً که وسط قبرهای بهشت زهرا پایینمان انداختند!- و در گوشه و کنار، علاوه بر دسته آدم هایی که به سرعت از کنارت می گذشتند، گاهی کسانی را می دیدی که بین ماشین ها روی آسفالت خیابان زیرانداز انداخته اند و خوابیده اند، بی ترسی از سوسکی، عقربی، یا حتی ارواح سرگردان مرده های بهشت زهرا !! گاهی هم گربه ای از زیر ماشین ها می پرید وسط خیابان و ابراز وجودی می کرد و بعد مثل بچه ی آدم سرش را پایین می انداخت و می رفت! و این ها همه جزئی از ستاد استقبال بود! 

 

پس از پیمودن مسیری طولانی، به داربستی برخورد کردیم که از دور چشمک می زد و سعی می کرد با زبان بی زبانی حالیمان کند له شدن ها دارد شروع می شود. هروقت به ایست بازرسی (چه در مرقد امام، چه در بیت رهبری، چه در حرم امام رضا (ع) ) می رسم، ناخودآگاه یاد و خاطره ی تفتیش های کربلا و نجف برایم زنده می شود. یادش بخیر. وسط کوچه ی خدا ایست تفتیش می گذاشتند، آن هم چه تفتیشی!!!!! مسلمان نشنود کافر نبیند!!! فقط مانده بود توی حلقومت و لای دندان هایت را بگردند تا نکند بمبی لایشان مخفی کرده باشی!!! به عبارة اُخری، تفتیش های مرقد امام، پیشش نوازشی بیش نیست!!!)


خواستیم مثلاً "کاشونی بازی" در بیاوریم و زودتر از گیت رد شویم، که ناگهان با چشم غره های بازرسی مواجه شدیم که اشاره می کرد: "گوشی هایتان را تحویل دهید!!" همچون بادکنکی که بادش خالی شود، وا رفتیم. تا فردا بدون گوشی؟؟؟ پس پیامکی به آبجی زهرا دادم و از جریان مطلعش کردم!(ساعت 3.5 نصفه شب!)

 و ْآنگاه بود که چشمها دوان دوان به دنبال اتوبوس های تحویل گوشی به راه افتاد! دویدیم و دویدیم به سمت اتوبوسها. اتوبوس اول: کارتمان تمام شده. اتوبوس دوم: جا نداریم. اتوبوس سوم: صبر کنید الان کارت می رسد. و ما مستاصل و گوشیدار، دست از طلب نداشتیم تا اینکه اتوبوسی پیدا شد و گوشی ها را تحویل گرفت. حالا نوبت آن صف طویـــــــــــــــــــــل بود که پیچ داربست هایش بدجوری کمر زوار را نوازش می کرد!!


 با هر زجری بود، از لابلای جمعیت ایستگاه تفتیش هم گذشتیم. حالا سه نفرمان (مثل پت و مت و لابد عضو سوم: کت!) دنبال در ورودی حرم می گشتیم. و باز هم .... وای خدا!! دوباره تفتیش. و این خان دوم بود که می گذراندیم. و چون برای دوستان محرز شد که ما نه بمب داریم، نه چاقو، نه گوشی و نه از اعضای گروه داعش هستیم و نه قصد اخلال در مراسم را داریم!!! ما را به مرقد راه دادند.


صحنه چهارم: 

مکان: دم در مرقد

زمان: نزدیکی های اذان صبح

دم در مرقد از دور انگار صحرای محشری بود و مردم "کالفراش المبثوث" هجمه کنان، دچار شک و بی رنگی شده بودند و معلوم نبود می روند داخل یا می آیند بیرون!! فقط سیاهی از دور به چشم می خورد که گواهی می داد هیچ نظمی در کار نخواهد بود. و اینجا هر آن کس که زور بازو داشته باشد، پیروز میدان است. پس ما هم بی خیال تمدن و کلاس، خودمان را چپاندیم توی جمعیت. وسط جمعیت انگار که مردم ناخواسته به افتخار تیم ملی موج مکزیکی می رفتند! پس ما هم همراه جماعت شدیم و بی هیچ اراده ای ملی پوشان عزیزمان را تشویق کردیم! 


ولی ای کاش همه چیز به همین موج ختم می شد! وارد جمعیت که شدیم دیدیم انگار هیچ مرز و حائلی بین زن و مرد وجود ندارد! درست مثل بیت الله الحرام. فقط کافی بود قبلش نماز نسا می خواندی که مشکلی از جانب اختلاط محرم و نامحرم پیش نیاید!!! و تا کنار ضریح حضرت امام، وضع به همین منوال گذشت... و جالبتر این که هیــــــــــچ خادمی در آن اطراف یافت نمی شد که مردم را منظم کند، جز یک خادم که بر بالای سکویی ایستاده بود و فقط آدرس اشتباه می داد!!!

 ( جا دارد از همین تریبون، از جناب آقای سید حسن خمینی، تولیت محترم مرقد مطهر امام، کمال تچکر و سپاسگزاری را به عمل بیاورم، به خاطر ایـــــــــــــنهمه نظم و رعایت شئون اسلامی در حرم !! واقعاً دمتان دمادم...) 


ادامه ی داستان در قسمت بعدی 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ



نیمه ی شعبان، میلاد مولامون، حضرت ولی عصر، صاحب امر ما، حضرت بقیة الله (عج) بر همه ی شیعیان و دوستان اهل بیت (ع) مبارک.

 ان شالله که درک حکومت عدل حضرت نصیب هممون بشه. 



اصلاح تصوری غلط در مورد امام زمان (عج) :

و اما یکی از تصورات نادرستی که در مورد مولا صاحب الزمان (عج) وجود دارد، معنی غایب بودن حضرت است. درواقع تصور عامه از غایب بودن حضرت این است که حضرت در کنار ما حضور فیزیکی دارد اما ما ایشان را نمی بینیم. این تصور در واقع تصوری غلط است.

هرچند حضرت صاحب امر (عج) بر احوال و امور شیعیان اشراف معنوی دارند و بر اعمال ما آگاه هستند، -همانطور که بقیه ی ائمه ی اطهار (ع) از امور و احوال شیعیان خود آگاه بودند- اما این به این معنا نیست که جسم حضرت همواره از دیدگان همه پنهان است.

غیبت حضرت در دوران غیبت صغری هم به این شکل نبوده است. بلکه حضرت در میان مردم حضور فیزیکی داشته اند، اما بنا به مصلحت خداوند، زندگی مخفیانه داشته اند. به طوری که در تاریخ می خوانیم، حکومت عباسی، چندین سال به دنبال حضرت می گشت و وکلای ایشان را تحت نظر شدید گرفته بود، و حتی با اهمال فردی از شیعیان، محل حضور حضرت را پیدا کردند و به خانه ریختند، اما با امدادهای غیبی خداوند، امام (عج) نجات یافتند.

سال های سال، امام زمان (عج)، به همین شیوه زندگی مخفیانه داشتند تا اینکه به حکومت محرز شد که امامت شیعه به پایان رسیده است و این چنین بود که دست از جستجوی امام برداشتند. از آن پس نیز، حضرت به صورت فیزیکی در شهری در میان مردم حضور دارند و زندگی می کنند، اما با گذشت سال های زیاد، کسی ایشان را نمی شناسد و کسی از محل زندگی شان آگاه نیست. 



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

صحنه ی اول: 

مکان: محل کار خویشتن

زمان: صبح علی الطلوع، ساعت 9

همه چیز با یک اس ام اس شروع شد. مرضیه بود: 

- نمی دونی کجا می برن مرقد امام؟ 


و من مثل همیشه حواله اش دادم به حوریه (آچار فرانسه که چه عرض کنم!!! جعبه ابزار بسیج) و پیش خودم گفتم هر که نداند، حوریه می داند!! و لحظه ای بعد، دوباره اس ام اس و این بار از جانب حوریه: 

- اسمتو بنویسم برا مرقد امام؟ 


و ما هم که در میان فوامیل به "مارکوپلو" شهرت داریم، نه گذاشتیم و نه برداشتیم، گفتیم: با کمال میل!!! و این چنین شد که با کلی خواهش و تمنا و لوس بازی برای مادر، ساعت 11 شب، به همراه مرضیه و حوریه راهی تهران شدیم.


 قرارمان این بود که مثل سفر دفعه ی قبلمان (دیدار مقام معظم رهبری در بیت) چهار نفری برویم و عضو چهارممان عطیه باشد. ولی انگار خدا این سفر را برایش ننوشته بود که تصور کرده بود حرکت فرداشب است! ( آخرش هم برای هیچ کداممان محرز نشد مقصر اصلی در نیامدن عطیه چه کسی بود: من، که توی دانشگاه دیدمش و به طور عجیبی از ذهنم پرید که آمدنش را تاکید کنم، یا حوریه، که در تمام طول روز با گوشی عطیه تماس گرفته بود و گوشی به طور ناگهانی آنتن نداده بود، و یا خود عطیه که عتیقه بازی در آورده بود و معلوم نیست به چه منطقی!! فکر کرده بود فردا شب حرکت است! به قول حوریه: "آخه یکی بهش بگه 15 خرداد مرقد چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟" و یا بالاتر از همه - که اعتقاد حقیر هم بر آن است- اینکه این سفر قسمتش نبود. فی الواقع تقصیرها همه گردن خداست!!!!)


خلاصه پس از کلی حرص که سر نیامدن عطیه خوردیم، ماشین حدود ساعت 11 شب به سمت تهران حرکت کرد و فرق اساسی این سفر با بقیه ی سفرهای بسیج، در مرکب راهواری بود که برایمان تهیه دیده بودند. در میان بهت و حیرت رفقا و پس از سالها خاطره ی سفر با ماشین های پکیده ی 302 سوپر دولوکس!!! این دفعه برایمان VIP گرفته بودند!!!! بسیج و این حرکت های انتحاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حاشا و کلا!!! اما انگار نه، این دفعه درست دیده بودیم! خودِ خودِ VIP بود!!!


طبق روال همیشه، من و حوریه که نمی توانیم جلوی شیطنت های خودمان را بگیریم، شروع کردیم به حرف زدن و بازی درآوردن و حتی جدا بودن صندلی هایمان نیز نتوانست جلوی شیطنت هایمان را بگیرد! که از قدیم الایام چه خوب فرموده اند که "بسیجی در قید ابزار نیست!" - انصافاً در این یک مورد باید بگویم در شیطنت، من به گرد پای حوریه هم نمی رسم!! پس دوستان بنگرند عمق فاجعه ی حوریه را!!!!-

پس از کلی خنده و در میان نگاه های چپ چپِ همسفرها مبنی بر اینکه " بگیرید بکپید دیگه!! "تصمیم گرفتیم بخوابیم تا فردا برای له شدن و MP3 شدن میان جمعیت، جان داشته باشیم! 


صحنه دوم:

مکان: اتوبوس VIP مذکور

زمان: حدود 2.5 نصفه شب 

چشمهایت را ببند و تصور کن توی اتوبوس VIP ، شیره ی خواب باشی! -با آن صندلی های جیگرش!!!- (شیره ی خواب بودن کنایه از این که در خواب عمیقی فرو رفته باشی)  و به طور کاملاً غیر منتظره و ناگهانی، رفت و آمد افرادی را در کنارت حس می کنی که اشیائی را به سویت پرتاب می کنند!! چشم هایت را که باز می کنی با خیارها و گوجه ها و پنیرها و حتی نانهایی که روی دامن چادرت ریخته، مواجه می شوی و صدای حوریه که: "پاشو صبحونه ات رو بگیر باید پیاده بشیم!" -خداوکیلی تاحالا کدامتان را ساعت 2.5 نصفه شب بیدار کرده اند و گوجه تان داده اند و از VIP پرتتان کرده اند پایین؟؟؟ -


و اینجاست که معجزه ی عشق به داد همچو منی می رسد و قانعم می کند از صندلی نرم و خواب برانگیز VIP کنده شوم و به همراه رفقا با صبحانه ای در کوله، به سمت مرقد راه بیفتم. مرقد اما انگار در این دل شب، سر کوهی دوردست است و کیلومترها از اینجا فاصله دارد! به عبارة اخری، نیم ساعتی باید تا زیارت پیاده روی کنیم و اینچنین بود که بند پوتین هایمان را محکم بستیم و یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد... 


ادامه داستان در قسمت بعدی 


  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ





داستان اول: 
مرد، پس از سالها دوری از پدر، خسته از نابرادری ها، به زندان افتاده بود. زندانی که نه امید رهایی اش بود و نه کورسوی نوری ... در این چند سال اتفاقات از بد بدتر را دیده بود، ناجوانمردی ها، بی عفتی ها، گوهرنشناسی ها، و حالا بی هیچ آینده ای، تنها به امید خدایی که پاکی هایش را می دید، با خاطری آسوده، به تکلیفش می اندیشید، تکلیفی که خدایش از او خواسته بود... هدایت دل ها ... تنها چیزی که برای ادای وظیفه اش نیاز بود، انسان بود و دلش، که اکنون، در این سالیان متمادی زندان، برایش مهیا بود...اعتقاد داشت که انجام وظیفه نه زمان می شناسد، نه مکان و نیاز دارد به کسوت خاصی ... پس بی هیچ درنگی، بی هیچ دلتنگی ای، بی هیچ بهانه ای و بی هیچ تر غر زدنی،  شروع کرد به انجام وظیفه ... وظیفه ی هدایت انسان ها ... 

داستان دوم: طلبه ی جوان، مانند اکثر طلاب، در پی راهی برای کسب معنویات بود. کسانی اما، به پدرش خبر رساندند که پسرت را دریاب که نزدیک است که به صوفیه بپیوندد. پدر نیز که مهر پسر به دل داشت، فرزند دلبند را از هر عمل مستحبی منع کرد ... پسر اما، چون و چرا نیاورد، بهانه نتراشید، نگفت "حالا که پدرم نمی بیند در پی کسب معنویات، مستحباتم را انجام دهم" ، توجیه هم نکرد. فقط اطاعت کرد... کاری که وظیفه اش بود را انجام داد. تا جایی که نماز شب هم نمی خواند. چون می دانست همان که نماز شب خواندن را وسیله ی قربش قرار داده، اکنون نخواندنش را وسیله ی امتحانش کرده. پس بی هیچ درنگی، بی هیچ دلتنگی ای، بی هیچ بهانه ای و بی هیچ تر غر زدنی، شروع کرد به انجام وظیفه... وظیفه ی اطاعت و بندگی... 

داستان سوم: آرزویش تحصیل در حوزه ی نجف بود. حال که پدر تحقق این آرزو را اجازه نداده بود، از شهر و دیارش راهی قم شد. گمشده ی خود را همانجا یافت و این سفر را نهایت لطف پروردگار به خود می دانست. خوشوقتی اش اما، دیری نپایید که شنید پدر بیمار است و محتاج مراقبت. مردد شد. انتخاب سختی بود: بماند و به آینده ی روشن حوزه ی قم دل ببندد، یا آن که وظیفه اش را انجام دهد و بازگردد و از پدر نگهداری کند.  دوستان منعش می کردند از رفتن و بشارتش می دادند به فردای زیبایش در حوزه ی قم. او ولی به تکلیفش می اندیشید. تکلیفی سخت، اما ناگزیر. پس بی هیچ درنگی، بی هیچ دلتنگی ای، بی هیچ بهانه ای و بی هیچ تر غر زدنی، شروع کرد به انجام وظیفه... وظیفه ی کسب رضای خدا ... 


1- این سه داستان، هرچند تکراری، جا دارد که هر کدام را ساعتها رویش فکر کنیم. دوستان خدا همیشه عزت را در جایی می جویند، که رضای خدا در آنجاست. اگر چه سخت و مخالف میل درونی باشد، و هرچند کسانی پیدا شوند از گوشه و کنار که کنایه بزنند، غر بزنند و دیوانه ات بخوانند. آن چه مهم است این است که در هر لحظه کاری که وظیفه ی توست انجام دهی. هرچند سخت، هرچند ناخوشایند... 

2- داستان اول که بسیار آشناست و دوست داشتنی، داستان حضرت یوسف نبی (ع) است. او که با وجود آینده ای تاریک در کنج زندان غم -بی آنکه خطایی کرده باشد- فقط و فقط به فکر وظیفه اش بود و رفقای زندانش را به عبودیت خدا می خواند : " یا صاحبی السجن أأرباب متفرقون خیر أم الله الواحد القهار " و  همین وظیفه مداری اش بود که او را عزیز مصر کرد. 
داستان دوم، زندگی آیت الله بهجت است و داستان سوم، رهبر عزیزمان، امام خامنه ای. کسانی که بی شک، از باعزت ترین و بزرگترین مردان روزگارمان می دانیمشان. 

3- گاهی ما آدم ها فراموش می کنیم که برای چه به دنیا آمده ایم...
 هدف خدا از آفرینشمان این بوده که در کل چند سال عمرمان، مثلا معادل وزن 3 کیلو برای مشکلات و غم هایمان گریه کنیم و شش فرسخ برای دلتنگی های دنیایمان قدم بزنیم ... یا اینکه جایمان را در دنیا بیابیم و در هر ثانیه، هر لحظه، هر دم، وظیفه ای که بر گرده ی مان است را بشناسیم و انجامش دهیم. حال انتخاب با ماست. هرچند انتخاب سختی است که بی هیچ درنگی، بی هیچ دلتنگی ای، بی هیچ بهانه ای و بی هیچ تر غر زدنی، شروع کنیم به انجام وظیفه... وظیفه ی کسب رضای خدا ... 

و اطمینان داشته باشیم که عزت فقط و فقط به دست خداست. در آینده ای روشن، آینده ای زیبا ... مثل آینده ی یوسف(ع) ... و اجابت زیبای خدا به دعای یعقوب نبی (ع) 

4- اعیاد قشنگ شعبانیه، میلاد اباعبدالله امام حسین (ع)، حضرت اباالفضل العباس(ع) عبد الصالح، امام سجاد (ع) زین العابدین، حضرت علی اکبر (ع) شبه پیمبر (ص)، و میلاد صاحب و ولی امرمان، امام خوبی ها و مهربانی ها حضرت بقیة الله اعظم (عج) بر همه ی دوستان عزیزم مبارک. زیر سایه ی اهل بیت خوش باشید.



  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

مدت هاست سوالی افتاده به جان مخم، مثل خوره... از آن سوال ها که همیشه برایت مطرح است و هیچوقت جوابی برایش پیدا نمی شود و انگار قرار است تا قیامت مثل فاطمه سادات دختر کوچک داداشم -که بزرگترین تفریحش قلقلک دادن عمه اشرفش است- نورون های عصبی ات را قلقلک بدهد! 

از قدیم الایام این سوال اذیتم میکرد که اگر خدا عادل است، چرا بین ما و مردم زمان پیامبر و ائمه فرق به این بزرگی گذاشته، که آن ها باید از حضور فیزیکی معصوم کنارشان بهره مند باشند و ما اینچنین محروم...

یعنی خدا با ما که از خورشید پشت ابر بهره می بریم و آن ها که امامشان را با چشمهایشان درک کردند و راه مستقیم را به عینه می دیدند، یک جور معامله خواهد کرد؟؟؟ کمی بی انصافی به نظر می آید...


 و یادم است وقتی توی خوابگاه بحثش پیش می آمد، افسانه همیشه طرفدار این نظریه بود که ما هم اگر بخواهیم، می توانیم از حضور امام بدون ابر بهره ببریم و من توی کتم نمی رفت و از این خونسردی و اعتماد به نفس افسانه موقع زدن این حرف لجم می گرفت. پیش خودم می گفتم انگار که در زمانه ی ما زندگی نمی کند... انگار یک سری الفاظ را حفظ کرده و تحویل می دهد. و همه ی این انگارها را توی دلم می گفتم که اگر به زبان می آوردم به احتمال قریب به 90 درصد -به دلیل داغ بودن من در این بحث- کارمان بالا می گرفت!!!! 


دیروز به وقتی داشتم سخنرانی های استاد شیخ بهایی را مرور می کردم، به طرز ناخودآگاه و غیرمستقیمی جواب این سوال قدیمی را گرفتم. استاد مثل همیشه با آرامش کلام و لحن زیبایش مسحورم کرد: 


" بعضی شایدها خیلی قشنگ اند... باید بهشان دل بست ... زمانی که امام رضا (ع) در مسیر آمدنشان به مشهد وارد شهر نیشابور شدند، مردم همه خانه هایشان را آب و جارو کردند و آذین بستند و منتظر آمدن امام شدند.

 پیرزنی در این شهر زندگی می کرد که وقتی فهمید فرزند رسول خدا (ص) قرار است وارد شهر شوند، خانه اش را تمیز کرد و با اینکه خیلی فقیر بود، امید بست به این که امام خانه ی محقر او را برای ماندن در این چند روز انتخاب کند و پیش خودش گفت: شاید امام به خانه ی من بیاید. (و استاد در این لحظه با لبخند می گوید: قربان این شاید...) امام هم طبق عادت جدشان رسول خدا (ص) افسار شتر را رها کرد و گفت هرجا شترم بخوابد، همان جا می مانم. شترشان هم که اذن از امام می گیرد... خوابید دم در خانه ی آن پیرزن... و امام و یارانشان در مدت توقف در نیشابور، در خانه ی او بودند." 


به اینجای سخنرانی که رسید، یک آن دلم فرو ریخت... یاد شعر زیبایی افتادم:


آیینه شو، جمال پری طلعتان طلب        جاروب زن به خانه و پس میهمان طلب


مثل آن پیرزن که پیش از آن که خانه اش را جارو بزند، دلش را جارو زده و پاک کرده بود و همین دل آیینه وار است که او را لایق میزبانی امام زمانش کرده ... 


من اما، نشسته ام و زیر این غبار سالخورده که روی دلم نشسته، آرزوی محبت و توجه امام زمانم را دارم... گرچه او آنقدرها بزرگوار است که هنوز هم که هنوز است، با اینهمه گناه و سیاهی که به حریم قدسی اش راه داده ام، رهایم نمی کند و هوای تنهایی هایم را دارد ...



پ.ن1: با این همه ولی... من در خودم اراده ای سراغ ندارم که بتواند آیینه ام کند...

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید             هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند ... 


پ.ن2: به قول استاد: بیشتر مشکلات ما از آن جایی آب می خورد که فکر می کنیم کسی قبولمان ندارد. و اگر بپذیریم که خدا و امام زمانمان قبولمان کرده اند، اکثر راه را رفته ایم. فقط باید قبول کنیم که قبولمان کرده اند... 


پ.ن3: به لطف و یاری خدا قصد داریم تا روز ولادت امام زمان (عج) هدیه ای پیشکش به محضر قطب عالم بفرستیم. از دوستان گلم می خواهم تا روز ولادت که حدود 23 روز مانده، هر روزمان را با دعای عهد شروع کنیم و روزی 100 صلوات به نیت سلامتی ولی خدا، و تعجیل در فرج حضرتش بفرستیم. اگر پایه هستید، بسم الله... شاید این هدیه ی کوچک به محضر مبارکشان خوش آمد.


پ.ن4: مطلب دیگری که خدا در جواب این تفکر نابجای من سر درس تاریخ ائمه اطهار (امامان پس از امام ششم (ع) ) برایم فرستاد، فرمایش استاد گرانقدرم بود که از سادات آن زمان می گفت و می فرمود: اکثر سادات حسنی و گاهاً سادات حسینی، خودشان را امام می دانستند و گرایش های زیدی و قیامهایی که زمان امام صادق (ع) صورت گرفت -مثل قیام نفس زکیه و ...- به این دلیل بود که اصولاً در زمان این ائمه ی بزرگوار، به خاطر خفقانی که حکومت ایجاد میکرد، مسیر امامت به قدری تاریک و نامشخص بود که گاهاً امام نمی توانست به فرزند خودش بگوید که من امام هستم. چون هم جان فرزندش به خطر می افتاد و هم جان خود امام. و به همین دلیل اکثراً برای سادات امر مشتبه می شد که خودشان امام و منجی هستند و گاهاً ادعای امام زمان بودن می کردند. این بود که خدا را شکر کردم که حداقل در مملکتی زندگی می کنم که راه برایش روشن است گرچه من در شناخت امامم کاهلی میکنم...


پ.ن5: جا دارد همین جا از افسان تچکر به عمل بیاورم که فضای ذهن مرا برای پذیرفتن این مطلب آماده کرد. این روزها دلم برای همه ی دوستان خوب و مهربانم -که الطاف جلیه ی خدا به بنده ی حقیر بودند- تنگ است. در پناه مولایمان باشید. ان شالله




  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

در این برهه ی تاریخ، مادر دو فروند کوچولوی بازیگوش هستم!
علی کوچولویی که از دیوار سفیدکاری بالا میرود
و فاطمه حسنایی که در حال آموزش بالارفتن از دیوار است!

و مادری که خداوند از دست این دو ترکیبِ عالی صبرش دهد!!

....
هرچه که اینجا می نویسم، صرفا برداشتهای شخصی ذهن یک انسان است. پس دلیلی ندارد که حتما و قطعاً اشتباه نباشد. چرا که انسان ممکن الخطاست...
من اینجا بلند بلند با خودم حرف می زنم.
خطابهای پندآموز مرا فقط خطاب به خودم بدانید.

بایگانی